پنج گلوله برای کودتاچی
انگار که در کابوس بودم، آثار پنج گلوله ای که به جسدش اصابت کرده بود را دیدم: یکی در کبد، یکی در ریه، یکی در شکم، یکی به کمر و آخری که کارش را تمام کرده بود، در گردن.
ادامه مطلبانگار که در کابوس بودم، آثار پنج گلوله ای که به جسدش اصابت کرده بود را دیدم: یکی در کبد، یکی در ریه، یکی در شکم، یکی به کمر و آخری که کارش را تمام کرده بود، در گردن.
ادامه مطلبدر یکی از روزهای ژوئیه ۱۹۷۱، در جریان جشن تولد پادشاه دو هنگ از مدرسه نظامی، کاخ الصخیرات را به تصرف در آوردند و کارکنان کاخ را گروگان گرفتند. آنها صدها نفر از میهمانان را قتلعام کردند و پادشاه با مخفی شدن در دستشوییهای کاخ توانست جان سالم به در برد.
ادامه مطلبوقتی که در قصر تو را می پذیرند تو را از گذشته ور یشه هایت قطع می کنند، هر چه توانایی داشته باشند به کار می برند تا قانعت کنند تو خانواده نداری. در دربار زنان بی هویت موج می زد، زنان ناشناختهای که زندگی خود را اندوهگین در انزوا سپری می کردند و این انزوا بر چهره هایشان نقش می بست، بعد از آن که اتاق پادشاه را فریبانه میآراستند
ادامه مطلبسرای دربار مملو از زنان بی هویت بود، زنان مجهول و ناشناخته ای که زندگی خود را افسرده در انزوا می گذراندند و خستگی روی صورتشان نقش می بست، بعد از این که به دروغ پیش شاه شاد نمایان می شدند و مفتخر حضور بودند.
ادامه مطلبعواقب و موانع همه جا هست، حقیقت و پنهانی، به ویژه در سرهای ما. اما هیچ چیز از این بدتر نیست که زندانی باشی. به چیز بهتر فکر می کنیم. از زمانی که می گذرد می آموزیم. زندگی سومم آغاز شد، بعد از گذراندن زندان در مغرب، و آموزش دردناک آزادی در فرانسه. درک کردم که چیزی جز دوست داشتن وجود ندارد. عشقی که می ورزیم، عشقی که می گیریم. این موضوع خیلی ساده را درک کردم. الآن زمان آن بود.
ادامه مطلبآدم این هدیه آسمانی، برای این که آسمان او را نجات داد. مثل بیشتر بچه هایی که در این یتیم خانه نگهداری می شوند، شکی نیست که مادرش او را در بیمارستان مراکش رها کرد برای این که از شدت فقر نمی توانست به او غذا دهد.
ادامه مطلبکیکا میان ما حاضر است. من خوشحالم که آمد، بالاخره، به این جا در میامی، میان ایریک و آدم که به زودی به آنها می پیوندد، به پناهگاه امن. خانه کوچک. گوشه دنج تنگی از بهشت.
ادامه مطلباز طریق اپرا وینفری این کشور او را کاملا جذب کرد. این دو زن به مناسبت سفر ملیکه به امریکا برای انتشار کتابش در ایالات متحده با یکدیگر ملاقات کردند.
ادامه مطلبملیکه از مرگ پادشاه به شکلی عجیبی ناراحت بود. حتی با وجود این که از احساسات متناقض وجدانی اش – که غالبا چیزی از آن به ما نمی گفت – خبر داشتم، شاید انتظار عکس آن را داشتم.
ادامه مطلبجشن عروسی با حضور پدر و مادر ایریک، در دبیرستان راسین برگزار شد که مدیریتش بر عهده فرانسواز بوردروی، یکی از زنان مصمم و بااراده بود، لبخندی جادویی به لب داشت و جایگاهش را می شناخت. در آن مناسبت با افرادی از خانواده اوفقیر آشنا شدم که قبلا نمی شناختم.
ادامه مطلبآنها را وادار می کردند که هر شب به رادیو گوش کنند، با وجود دیوارهای ضخیمی که آنها را از یکدیگر جدا می کرد، این به ملیکه اجازه می داد تا داستان مردمی خانواده ای که از همه چیز محروم بودند را بیان کند.
ادامه مطلبعلاوه بر این که خواهرشان فردا روزی مادر و پدر و مربیشان می شود، و نوری برایشان در آن شب طولانی بی پایان می شود، امیدشان می شود و جلوی فروپاشی و تسلیم شدنشان را می گیرد. کسی که وادارت می کند که همچنان انسانی امیدوار بمانی.
ادامه مطلبزندگی من، با همه ابتذالش، قبل از هر چیزی برای من است که در آن به دستاوردی رسیدم. من بانوی سرنوشتم هستم. اما ملیکه این طور نبود. در چهل سالگی زندگیش، بر او لازم شد که زندگی را یاد بگیرد.
ادامه مطلبهیچ کس فراموش نمی کرد که ملیکه از کجا آمده بود، و چه رنج هایی کشیده بود، و قدرت سازمان امنیت مغرب، حتی خارج از کشور چقدر بالاست.
ادامه مطلببعد از کودتا، ملکیه با تنگنای دردناکی مواجه شد. پدر تنی اش تلاش کرده بود پدری که سرپرستش بود را بکشد، در حالی که در این تقابل، اولی کشته شد، و در حالتی هیجان زده، ملیکه فرستاده شد تا با کل خانواده اش زندانی شود.
ادامه مطلباو دختر بزرگ ژنرال محمد اوفقیر است، کسی که تلاش کرد علیه پادشاه مغرب، حسن دوم، در اوت ۱۹۷۲ کودتا کند، او در آن موقع وزیر دفاع و رئیس ستاد ارتش او بود. تلاش او شکست خورد. ژنرال اوفقیر مرد، او را با پنج گلوله اعدام کردند. بعد از عزاداری رسمی، خانواده اوفقیر، فاطمه، زن ژنرال و شش کودک او از جمله ملیکه، دختر بزرگتر که آن موقع ۱۹ ساله بود، و عبداللطیف، کوچکترین آنها که سه سالش بود، به اعماق صحرا فرستاده شدند، تا در زندانی به شدت غیرانسانی زندانی شوند. می خواهم همه شان یک جا بمیرند.
ادامه مطلبسوز، دختر سبزه با موهای قهوه ای بلند، نقشی اساسی در این حکایت دارد. او بود که بعد از آن برای مدت کوتاهی کمک کرد همدیگر را ببینیم، مثل غول چراغ جادو. در شرق، چیزی تصادفی نیست، تقدیر همه چیز را معین می کند.
ادامه مطلبکتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از ۲۰ سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
ادامه مطلب