سومین بخش از کتاب «غریبه»

۲۰ سال زندان با اعمال شاقه به جرم کودتای پدر

۲۶ بهمن ۱۳۹۷ | ۱۹:۴۱ کد : ۱۹۸۱۷۴۵ اخبار اصلی آسیا و آفریقا
او دختر بزرگ ژنرال محمد اوفقیر است، کسی که تلاش کرد علیه پادشاه مغرب، حسن دوم، در اوت ۱۹۷۲ کودتا کند، او در آن موقع وزیر دفاع و رئیس ستاد ارتش او بود. تلاش او شکست خورد. ژنرال اوفقیر مرد، او را با پنج گلوله اعدام کردند. بعد از عزاداری رسمی، خانواده اوفقیر، فاطمه، زن ژنرال و شش کودک او از جمله ملیکه، دختر بزرگتر که آن موقع ۱۹ ساله بود، و عبداللطیف، کوچکترین آنها که سه سالش بود، به اعماق صحرا فرستاده شدند، تا در زندانی به شدت غیرانسانی زندانی شوند. می خواهم همه شان یک جا بمیرند.
۲۰ سال زندان با اعمال شاقه به جرم کودتای پدر

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد. 
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش سوم آن را می خوانید:

البته، او را از وقتی که زن جوان غمگینی بود، می شناختم. او دختر بزرگ ژنرال محمد اوفقیر است، کسی که تلاش کرد علیه پادشاه مغرب، حسن دوم، در اوت 1972 کودتا کند، او در آن موقع وزیر دفاع و رئیس ستاد ارتش او بود. 

تلاش او شکست خورد. ژنرال اوفقیر مرد، او را با پنج گلوله اعدام کردند. بعد از عزاداری رسمی، خانواده اوفقیر، فاطمه، زن ژنرال و شش کودک او از جمله ملیکه، دختر بزرگتر که آن موقع 19 ساله بود، و عبداللطیف، کوچکترین آنها که سه سالش بود، به اعماق صحرا فرستاده شدند، تا در زندانی به شدت غیرانسانی زندانی شوند. می خواهم همه شان یک جا بمیرند. 

این مساله خارج از اراده شان در زندگی ای بود که برای همه آنها مشترک بود. بعد از 15 سال، بعد از فراری شگفت انگیز از این سرنوشت نجات یافتند، آنها گرسنه تا حد مرگ از سوی حاکمی مستبد که همه جا را در ظلمت و تاریکی فرو برده بود، رها شده بودند. همچنین خانواده پنج سال را در مراکش در اقامت اجباری گذراند، در آن جا با آنها تعامل بهتری می شد، اما همچنان تحت فشار بودند. 

در سال 1991، بعد از بیست سال اسارت، انتشار نامه انتقادی نسل منتقد بیرو با عنوان «دوست ما ای شاه» آزادی آنها را باعث شد. اما پنج سال دیگر نیاز داشتند تا بتوانند گذرنامه های سفر بگیرند و مغرب را ترک کنند. این بار ماریا یکی از خواهرهای کوچکتر ملیکا بود تا سوار کشتی شود، تا دومین فرار خیالی را انجام دهد. 

بیست سال. یک زندگی. وقتی ملیکه را در وسط آن اتاق بزرگ دیدم، قلبم گرفت، تلاش بی فایده ای کرد تا برقصد اما بعد نظرش برگشت، تاثر و ناراحتی همچنین خجالت در چهره اش نمایان شد. هر چه موسیقی تندتر و طربش بیشتر می شد، ناراحتی و خجالت او هم شدیدتر می شد، هر چه بیشتر توجهم را به او بیشتر می کردم بدون این که بفهمد، اندوه عمیق او مرا فرا گرفت. 

در این موقع سوز با جدیت وارد صحنه شد. منتظر شد تا ملیکه بنشیند بعد از آن مرا نزد او برد. 

صاعقه دوستی بود، صاعقه ای بر قلب، هر اسمی می توانیم بر آن بگذاریم. دوستی ای نزدیک همین جا متولد شد. برای این که او ملیکه بود و من میشیل، بعد از این که هر دو خندیدیم صحبتمان شروع شد. همان لحظه، به شدت احساس غلیانی از دوستی و جذب متبادل کردیم. بدون این که حرفی بزنیم، یا چیزی رد و بدل کنیم، چشمانمان کلمات و لبخندها را متبادل می کردند. 

-    میشیل روزنامه نگار و نویسنده است. سوز این را گفت و افزود: او هم ملیکه اوفقیر است.

دومین نگاه بین ما رد و بدل شد و مصافحه دوستانه ای بین ما متولد شد. مردان ما، که در آن شب با ما حاضر بودند، حدس زدند بدون این که چیزی با هم رد و بدل کنند – آنها با هم آشنا نبودند – اهمیت آن دیدار را در زندگی ویژه مان، درک کردند.

بعد از آن که شب نشینی ثریا را ترک کردیم، شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم.

ایریک، دوستش مرا به گوشه ای برد و با نگاه جادویی اش از پشت آن عینک های کوچک مدورش با لبخندی دوستانه و مصافحه ای گرم، گفت: 

-    با او تماس بگیر. او افراد زیادی را در پاریس نمی شناسد. او در خانه در تنهایی تسلیم افکار اندوهناک می شود. برای این که در طول روز من سر کارم. 

وقتی به خانه برگشتم، آن شب را نخوابیدم. چهره ملیکه به خوبی روبه رویم بود. پیش خودم هزار پرسش طرح کردم. چه چیزی او را به درد آورده است؟ آن زن پیش خودش چه فکر می کند، وقتی که از آن سرداب های مدفون، زنده برمی خیزد؟ نگاهی ترسناک در ذهنم گذشت. مقاله هایی از قصه شان خوانده بودم، درباره دوره های از هم دور، از جمله درباره دوره ای که فرار کردند. فصلی از کتاب نسل بیرو روی آنها تمرکز کرده بود، اما شهادت هایی که روایت کرده بود، بعدا فهمیدم که غالبا دقیق نبودند. حقیقت از آن هزار بار سخت تر بود.

ادامه دارد...   

کلید واژه ها: کتاب غریبه


( ۳ )

نظر شما :