بیست و چهارمین بخش از کتاب «غریبه»
وحشت از محلهای در پاریس

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و چهارم آن را می خوانید:
بازگشتم، تنها، به آن منطقه، سن ژرمن دی پری، در جستوجو برای هویت مفقودم. به دور از آنچه حق شخصیت من است، بازداشت اآن شخصیت را نگهداری کرده بود، شاید دوباره آن را بازسازی کنم، اما من هستم، وجود دارم. اما آزادیام، به عنوان کیان یک زندانی از آن محروم شدم، مرا به یک شبح مجهولی مثل هزاران شبح دیگر که در پاریس می گردند، تبدیل کرد. مرا تهی و پراکنده کرد، إحساس می کنم گویی یک مشت شن در باد هستم. اما سال های دهه هفتاد را به خاطرم آورد، خاطره دختری که در آن موقع بودم، آن خاطره آزارم می دهد. آن شبح دیگر گذشته، امیدوارم کرد که بتوانم آنچه آن موقع از دست داده بودم را بازگردانم، پیاده روهای منطقه لاتین، محله های تجملاتی در میدان سن سیلبیس... خودکار، به سمت جاده سن ژرمن روانه شدم، گم شده در خاطراتم در حالی که نمی توانم حواسم را جمع کنم و ترتیبی به این خاطراتم بدهم. حالا من در محله «ایو سن لوران ایو گوش» هستم، مثل همان بانوی عالی مقام، بی تفاوت، غرق در تجمل و اسراف. برای یک لحظه، می توانستم به این باور برسم که همه آن سالها چیزی جز زایده خیالاتم نبودند، و زمان در همان جا متوقف شد، در آنجا زندگی گذشته است. با جزئیات دقیق: دیگر به آن دوران بهاری ۱۸ سالهام بر نمی گردم، مغرور، مطمئن به جذابیت خود، با موهای بلند موجدار، با دامن های کوتاه به اندازه بلیط مترو، که با تبختر از برابر آینه می رفت و می آمد. آن رنگهای صورتی و آبی فیروزهای دیگر از مد افتادهاند، اما به طور خاص همچنان این تمایل را در من بر می انگیزند که آرزوی ذوب شدن در صحنه را داشته باشم. لباس های من با این رنگ هایشان، رنگ زمین، رنگ تیره، اخرایی و خاکستری، برای من از سال های بسیاری تعریف می کنند که به دور از این محل بر من گذشته است.
- خانم... می توانم به شما کمک کنم؟ از این نمونه رنگ مشکیاش را هم داریم.
توجه اجباری خانم فروشنده مرا به واقعیت بازگرداند. ناگهان وحشت کردم، لباسی که از جا لباسیاش در آورده بودم را گذاشتم و برگشتم. إحساس خجالت به من دست داد. تصمیم گرفتم که قبل از خرید هر چیز حتما با همسرم مشورت کنم.
دیگر هیچ وقت به آن محل برنگشتم. خاطره دوران نوجوانیام که در گذشته در آنجا سپری کرده بودم را همانجا رها کردم. اگر کسی می توانست گذشته را ببخشد، فکر می کنم خیلی وقت پیش آن را بخشیده بودم.
ادامه دارد...
نظر شما :