نهمین بخش از کتاب «غریبه»
خلاصه ای از ویژگی های خانواده دختر زندانی
دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش نهم آن را می خوانید:
در طول تمامی آن سال ها، شاهد بودم که ملیکه تغییر می کند. اعتماد به نفسش را به دست می آورد. همچنان کم غذا می خورد و به شیوه شورشی سوء تغذیه پیشه می کرد، با این وجود وزنش را بازیافت. اکثر اوقات نمی خندید. ایریک عشق دوباره ای که نیاز داشت تا دوباره به دنیا بازگردد را به او داد. دیگر آن شمایل شبح نزد او بازنگشت و نه دیگر آن نگاه بچه گانه بی رنگ و بویی که این تمایل را نزد او بیدار می کرد تا افسردگی ها را به آغوش بگیرد و آنها را لمس کند، این احساسات «دیگر هیچ وقت تکرار نشدند».
تصمیم گرفت که زندگی اش را تنظیم کند: ازدواج کند و بچه به دنیا بیاورد و مسکنش را انتقال دهد و ازدواج کند. در اکتبر 1998 ما تعداد انگشت شماری از افراد در خانه ای در اداره سیزدهم شهرداری برای حضور در مراسم ازدواجش بودیم. جورج کیجمان، وکیل او در روزهای بحرانی، نیز حاضر بود.
ابهت عروسیشان و غرورشان را در کاخ تصور کردم، فکر کردم در مغرب، در سن بیست سالگی ازدواجش چگونه می توانست باشد، اگر سرونشتش دگرگون نمی شد. عکسی را از جشن تولد هجده سالگی اش که در یک آلبوم با جلد قرمز قرار داشت به من نشان داد، این از معدود اشیاء نادری بود که از گذر دوران ها نجات یافته بود. پدرانش جشن رقصی به پا کردند که کل کازبلانکا برایش بسیج شده بود، و حتی شاهزاده مولای عبدالله، برادر ملک حسن دوم، نیز در آن شرکت کرده بود. در آن جشن او لباس بلندی با مارک دیور پوشیده بود، موهایش را آراسته بود، و لبخندش بعضی چیزها را مصنوعی جلوه می داد، چیزهایی که نمی شناختم. واقعا فرد دیگری بود.
جشن عروسی با حضور پدر و مادر ایریک، در دبیرستان راسین برگزار شد که مدیریتش بر عهده فرانسواز بوردروی، یکی از زنان مصمم و بااراده بود، لبخندی جادویی به لب داشت و جایگاهش را می شناخت. در آن مناسبت با افرادی از خانواده اوفقیر آشنا شدم که قبلا نمی شناختم.
از زیبای خارق العاده فاطمه به وجد آمدم. در حالی که شست سال سن داشت، به هیچ وجه صورتش سنش را نشان نمی داد و همچنان جوانی اش را حفظ می کرد – گویی خواهر بکر است – گویی بر محنت و رنجش غلبه کرده است. در حالی که شدت اندوه ابدی در اعماق دو چشم بزرگ افسرده اش بیانگر دردهای گذشته بود. دست رئوف را فشردم که مرا با وقار و شباهت به پدرش شگفت زده کرد.
ماریا را کشف کردم، زن زیبایی که در نهایت وقار بود، مصمم به فراموش کردن گذشته، و همچنین عبداللطیف جوان و خوشرو و خجول. پیش از این با سکینه آشنا شده بودم، دختر پسرواری که دو پای بلند مثل بچه آهو داشت که رویای موفقیت در موسیقی را داشت، و میمی صاف و بی شیله پیله و خوب، که اشعار غمگین می سرود. و نانو کوچولو، دختر مصمم و کنجکاو که با وجود لکنتی که در صحبت کردنش داشت، برای هر چیزی نظری داشت، که با صدای زنگ دار صریحش و با چشم های گرد مثل زیتون سیاهش تو را به مبارزه می طلبید.
همچنین با پدر ایریک آشنا شدم، پیر بوردروی، که پژوهشگری با چهره متین و جذابش مثل استاد نیمبوس، با ریش و موی سفید یخی بود؛ و خواهرش ماریون، که شبیه ایریک بور بود، و پولو، مادربزرگش، که خانمی مسن اما افسانه ای، باهوش و سرزنده بود. همشان ملیکه و خانواده اش را دوست دارند، آنها را درک می کنند و بهشان اهمیت می دهند و از آنها حمایت می کنند و میان آنها با دنیای خارج پلی از محبت و توجه ساخته اند. این مردم خوب و دوست داشتنی آرامش قلبی می آورند.
ملیکه خوش شانس بود که با این شیوه او را پذیرفتند. خودش هم این را می داند: محبتشان دو طرفه بود و ایریک را به شدت دوست داشت. وقتی که از خارج به آنها نگاه می شود یک دو گانه مطبوعی را ایجاد می کنند، و البته به شدت تاثیرگذار وقتی که حکایتشان درک می شود.
ادامه دارد...
نظر شما :