چهاردهمین بخش از کتاب «غریبه»
لحظه مادر شدن و احساس آزادی
دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش چهاردهم آن را می خوانید:
آدم این هدیه آسمانی، برای این که آسمان او را نجات داد. مثل بیشتر بچه هایی که در این یتیم خانه نگهداری می شوند، شکی نیست که مادرش او را در بیمارستان مراکش رها کرد برای این که از شدت فقر نمی توانست به او غذا دهد. بعدا فهمیدم در ژوئن 2005، در حالی که گرمای تابستان در راه بود، زن مسنی در حالی که چیزی به زیر بغل زده بود، آن را در پارچه چروکیده ای پیچیده بود، طوری که چیزی نمانده بود خفه شود. متاسفانه پلیس او را تعقیب کرده بود، خیلی حرفه ای تلاش می کرد فرار کند، بچه را در آن چاله می اندازد، بچه نجات می یابد، تصویرش را در همه اماکن آویزان کردند شاید فرصتی به مادرش داده شود تا از تصمیمش بازگردد. اما کاری نکرد. در ژوئیه 2005، تصمیم گرفتیم، ایریک و من، سرپرستی او را بر عهده بگیریم و نامش را آدم بگذاریم. بعد از کلی دستورات اداری، برای این که در شریعت اسلامی جایز نیست من سرپرستیش را بر عهده بگیرم، پذیرفتند در آخر نام من به او داده شود. اسم پدرم. اوفقیر.
این شیوه من است تا فراموش نکنم از کجا آمده ام. به این کودک – مثل رادیاتور برای ماشین- نیاز دارم. این نامِ نه چندان مرسوم را به او دادم تا همه دردهایم را پاک کنم، فراموش کنم کسانی که بیست سال از زندگی مرا ربودند و کشتند، کسانی که پشتم آمدند تا ابد نقش قربانی داشته باشم، محرومم کردند از حقی که برای همه زنان است: حق بچه دار شدن. خودم احساس می کردم که ضعیف و پریشانم. احساس می کردم که بخشی از من ناقص است. خیلی احساس درد می کردم برای این که نمی توانسم برای ایریک بچه بیاورم، تا حدی که بعضی وقت ها تا مرز جدایی هم می رفتیم. دیگر نمی خواهم قربانی باشم، و نمی خواهم پیام رسانی برای جهان باشم. می خواهم زندگی کنم، نمی خواهم نجات یافته باشم.
این آسان نبود. بعضی وقت ولی امر نوال، دختر خواهرم می شدم، کسی که مثل دخترم دوستش دارم و با ما در میامی زندگی می کند. اما نوال پدر و مادر دارد. نقطه تحول، شگفت آور و غیرمنتظره بود. سندس را در خلال کمپین سازمان داروسازهای بدون مرز ملاقات کردم، وقتی از ماسه های جنوب مغرب می گذشتیم. در آن موقع با بیماری تراخم مبارزه می کرد، بیماری ای که به چشم آسیب می زند. سندس، دوست به شدت باوفایم، به شکل عجیبی با وفا، در فوریه 2005 مجبور شد در بیمارستانی در پاریس تحت عمل جراحی قرار بگیرد. مرگ بین دو چاچوب قاب یا بسیار به او نزدیک بود. هر شب کنار او می خوابیدم، و او با من درباره سرپرستی صحبت می کرد. او بود که به آرامی مرا راضی کرد که ممکن است چنین کاری انجام دهم. دوست داشتن ایریک، سخاوت و از خودگذشتگی او نیز مرا به سمت آن کودکی که پیش از آن نمی شناختم هل می داد. ده سال منتظر شدم تا تصمیم گرفتم مادر شوم، اقرار می کنم که این آزادی را هم داشتم که او را در آغوش بگیرم. این امکان وجود داشت که این شانس خصوصی را حتی المقدور داشته باشم. واژه ای غریب بر لبانم، آزادی. آزادی تلخ، البته. از کاخ محمد پنجم که در آن شاهزاده بودم که هیچ وقت زندان کریه را لمس نکرده بودم، زمانی که میان خانواده ام شهرزاد بودم، چه وقت فکر می کردم زندانی شوم؟
عواقب و موانع همه جا هست، حقیقت و پنهانی، به ویژه در سرهای ما. اما هیچ چیز از این بدتر نیست که زندانی باشی. به چیز بهتر فکر می کنیم. از زمانی که می گذرد می آموزیم. زندگی سومم آغاز شد، بعد از گذراندن زندان در مغرب، و آموزش دردناک آزادی در فرانسه. درک کردم که چیزی جز دوست داشتن وجود ندارد. عشقی که می ورزیم، عشقی که می گیریم. این موضوع خیلی ساده را درک کردم. الآن زمان آن بود.
ادامه دارد...
نظر شما :