چگونه سی سال سیاست ایالات متحده به فاجعه انجامید؟
امریکا، عامل ریشه ای تازه ترین جنگ اسرائیل و فلسطین
دیپلماسی ایرانی: در حالی که اسرائیلیها و فلسطینیها، سوگوار جانباختگان و با نگرانی چشم انتظار خبری از مفقودان هستند، بسیار دشوار است که در برابر تمایل به جست وجوی کسی برای سرزنش، مقاومت کرد. اسرائیلیها و حامیانشان میخواهند تمام سرزنش را متوجه حماس کنند که بی گمان مسئول مستقیم حمله وحشتناک هفتم اکتبر به غیرنظامیان اسرائیلی است. کسانی هم که همدلی بیشتری با مسئله فلسطین دارند، این فاجعه را نتیجه ی ناگزیر دههها اشغال و برخوردهای خشن و مستمر اسرائیل با مردم فلسطین میبینند. دیگرانی هم تاکید دارند که مسئولیت این اتفاق، متوجه همه طرف هاست و هر کس که یک طرف را کاملاً بیگناه و دیگری را کاملاً گناهکار ببیند، هرگونه توانایی در داوری منصفانه را از دست می دهد.
بی گمان، بحث در مورد اینکه کدام یک از طرف های این هماوردی بیشترین گناه را دارد، موجب می شود که دیگر علل مهمی نادیده گرفته شوند که به نزاع دیرپا میان اسرائیلیان صهیونیست و عربهای فلسطینی مرتبط هستند. حتی در هنگامه بحران کنونی هم، نباید بینش خود درباره این عوامل را از دست بدهیم چرا که تاثیرات آن عوامل، ممکن است حتی بعد از متوقف شدن نبرد کنونی نیز همچنان پژواک خود را داشته باشد.
انتخاب یک نقطه تاریخی برای شروعِ ردیابی علل این منازعه، ذاتا برای هر پژوهشگری متفاوت و دلبخواه است (کتاب "دولت یهودی" تئودور هرتسل در سال 1896؟ اعلامیه بلفور در سال 1917؟ شورش اعراب در سال 1936؟ برنامه تقسیم (سرزمین فلسطین توسط) ملل متحد در سال 1947؟ جنگ عربی – اسرائیلی در سال 1948 یا جنگ شش روزه در سال 1967؟). اما من از سال 1991 شروع میکنم، زمانی که ایالات متحده به عنوان یک قدرت خارجی بیرقیب در امور خاورمیانه ظاهر شد و تلاش کرد تا یک نظم منطقهای را که به منافع اش خدمت میکرد، برپا کند.
در این بافت و پس زمینه گستردهتر، حداقل پنج اپیزود (صحنه، رخداد) یا عنصر کلیدی وجود دارد که به ما کمک می کند به وقایع تلخ دو هفته گذشته برسیم. صحنه نخست، جنگ اول خلیج فارس و رخداد پس از آن در سال 1991 بود: کنفرانس صلح مادرید. جنگ خلیج فارس، نمایشی شگفت از نیروی نظامی و هنر دیپلماتیک ایالات متحده بود که تهدیدی را بر طرف کرد که صدام حسین علیه موازنه قدرت منطقهای ایجاد کرده بود. با نزدیک شدن به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ایالات متحده اکنون محکم پشت فرمان نشسته بود. رئیسجمهوری وقت آمریکا، جرج اچ. دبلیو. بوش، وزیر امور خارجه اش، جیمز بیکر و تیم با تجربه خاورمیانه ای آنها با آگاهی از این فرصت، در اکتبر 1991 کنفرانس صلحی را تشکیل دادند که نمایندگانی از اسرائیل، سوریه، لبنان، مصر، اتحادیه اقتصادی اروپا و یک نمایندگی مشترک اردنی/فلسطینی را شامل میشد.
گرچه این کنفرانس نتایج ملموسی نداشت – چه رسد به یک توافق نهایی صلح – اما شالوده ای را برای یک تلاش جدی برای ایجاد نظم منطقهای صلحآمیز فراهم کرد. وسوسه انگیز است که فکر کنیم، اگر بوش پدر در سال 1992 دوباره انتخاب می شد و تیم او فرصت ادامه کار می یافت، چه دستاوردهایی حاصل می شد.
با این حال، کنفرانس مادرید، یک کاستی سرنوشت ساز داشت که تخم دردسرهای بعدی را کاشت: ایران برای شرکت در این کنفرانس دعوت نشد و در واکنش به این نادیده شدن بود که نشستی از نیروهای "طردگرا یا مخالف صلح rejectionist" را سازماندهی کرد و به گروههای فلسطینی، از جمله حماس و جهاد اسلامی، که پیش از این به آنها توجهی نداشت، رو آورد. همانطور که تریتا پارسی در کتاب خود به نام "اتحاد خائنانه Treacherous Alliance" می گوید: "ایران خود را به عنوان یک قدرت منطقهای کلیدی میدید و انتظار داشت در میز گفت وگوها حاضر باشد" زیرا مادرید "تنها به عنوان کنفرانسی برای بحث درباره منازعه اسرائیل و فلسطین تشکیل نشد بلکه به عنوان لحظه ای تعیین کننده در شکلدهی به نظم جدید خاورمیانه دیده میشد." واکنش تهران به کنفرانس مادرید، عمدتاً منظری راهبردی داشت و نه ایدئولوژیک: هدفش این بود که به ایالات متحده و دیگران نشان دهد که اگر منافع ایران مورد توجه قرار نگیرد، میتواند تلاش آنها را برای ایجاد نظم جدید منطقهای به خطر اندازد."
دقیقاً هم همین اتفاق افتاد، بمب گذاری های انتحاری و دیگر رفتارهای افراطی خشونت زا، فرآیند گفت وگوهای اُسلو را در خطر انداخت و حمایت اسرائیل از راه حلی بر پایه گفت وگو را کم رنگ کرد. با گذر زمان، هرچه افق صلح دور و دورتر و هرچه روابط میان ایران و اغلب کشورهای غربی تباهتر می شد، پیوندها میان حماس و ایران هم قوت می گرفت.
رویداد مهم دوم، ترکیب فاجعهبار حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 و سپس یورش سال 2003 ایالات متحده به عراق بود. تصمیم به یورش به عراق چندان ارتباط محکمی با منازعه اسرائیل و فلسطین نداشت، هرچند حکومت صدام حسین به انحاء مختلفی از آرمان فلسطینیها حمایت می کرد. دولت جرج دبلیو بوش معتقد بود که سرنگون کردن صدام تهدید متصور تسلیحات کشتار جمعی عراق را از بین خواهد برد، گوشزدی خواهد بود برای دشمنان آمریکا، ضربه گستردهتری به تروریسم خواهد زد و مسیری را برای تغییرات رادیکال در کل خاورمیانه در راستای خطوط دموکراتیک فراهم خواهد کرد.
اما چیزی که به آن رسیدند، یک باتلاق پرهزینه در عراق و بهبودی چشمگیر در جایگاه استراتژیک ایران بود. این تغییرِ تراز قدرت در منطقه خلیج فارس، عربستان سعودی و سایر کشورهای عربی این منطقه را به نگرانی انداخت و ذهنیت مشترک تهدید از سوی ایران شروع به دگرشی دوباره در روابط منطقهای به شیوههایی تاثیرگذار کرد، از جمله دگرگونی در روابط برخی دولتهای عربی با اسرائیل. ترس از "تغییر رژیم" توسط ایالات متحده، ایران را هم تشویق کرد تا مخفیانه در پی دستیابی به توانایی سلاح هستهای برآید که این نیز به نوبه خود به افزایش مستمر ظرفیت غنیسازی این کشور و تشدید تحریمهای ایالات متحده و سازمان ملل منجر شد.
در نگاهی به پشت سر، سومین رویداد کلیدی، تصمیم دونالد ترامپ، رئیسجمهوری پیشین ایالات متحده، به خروج از برنامه جامع اقدام مشترک یا برجام و روی آوردن به سیاست فشار حداکثری بود. این تصمیم احمقانه، چندین پیامد ناخوشایند داشت: ترک توافق برجام به ایران اجازه داد برنامه هستهای خود را دوباره آغاز کند و به توانایی ساخت عملی سلاح هستهای بسیار نزدیکتر شود. همچنین کارزار فشار حداکثری موجب شد ایران حملاتی را به محموله ها و تاسیسات نفتی در خلیج فارس و عربستان سعودی انجام دهد تا به ایالات متحده ثابت کند که تلاش برای تسلیم رژیم یا سرنگون کردن آن، بدون هزینه و ریسک نخواهد بود.
همان طور که انتظار میرفت، این تحولات، نگرانیهای عربستان را بیشتر کرد و تمایل آنها به ایجاد زیرساختهای هستهای را افزایش داد و همان طور که نظریه واقعگرایی پیشبینی میکند، ذهنیت تهدید فزاینده از سوی ایران، همکاری امنیتی خاموش اما معناداری را میان اسرائیل و چندین کشور عربی خلیج فارس به پیش راند.
چهارمین تحول، به اصطلاح توافقهای ابراهیم بود که از جنبه هایی، گسترش منطقی تصمیم ترامپ برای ترک برجام بود. منتقدان گوشزد کردند که این توافقها، کمک چندانی به آرمان صلح نمی کند زیرا هیچ یک از دولتهای عربِ طرف این توافق ها، نه خصومت فعالی با اسرائیل داشتند و نه از توان آسیب رساندن به آن برخوردار بودند. دیگرانی هم هشدار دادند که صلح منطقهای تا زمانی که سرنوشت 7 میلیون فلسطینی که زیر کنترل اسرائیل زندگی میکنند، حل و فصل نشود، یک توهم است.
دولت بایدن هم تقریبا همان مسیر را ادامه داد و در دو سال گذشته هیچ اقدام معنیدار برای متوقف کردن حمایت دولت بسیار دست راستی اسرائیل از کردارهای خشونتآمیز شهرک نشینان اسرائیلی انجام نداد، خشونت هایی که به افزایش کشتار و مهاجرت فلسطینیها منجر شد. بایدن و تیمش پس از ناکامی در اجرای وعده انتخابی برای بازگشت فوری به برجام، تمرکز اصلی خود را بر اقناع عربستان سعودی به عادیسازی روابط با اسرائیل در مقابل تضمین امنیتی ایالات متحده و شاید دسترسی به فناوری هستهای پیشرفته ایالات متحده گذاشتند.
انگیزه این تلاش در واقع، کمتر به منازعه اسرائیل و فلسطین ربط داشت و بیشتر برای جلوگیری از نزدیکی عربستان سعودی به چین انجام میشد. پیوند زدنِ تعهد امنیتی برای عربستان سعودی با عادیسازی با اسرائیل، در اصل روشی بود تا مخالفت کنگره با یک توافق ویژه با ریاض را خنثی کند. به نظر می رسد که مقام های ارشد دولت بایدن هم همانند بنیامین نتانیاهو و هیئتوزیرانش، بر این گمان بودند که هیچ گروه فلسطینی ای نمیتواند این فرآیند را ناکار کرده یا از شتاب آن بکاهد یا توجه عمومی را به مصائب فلسطینی ها جلب کند.
متاسفانه، شایعه این توافق، انگیزههای قدرتمندی به حماس داد تا ثابت کند که این فرضیه اشتباه است. پذیرش و درک این واقعیت، به هیچ وجه عملکرد حماس و به ویژه خشونتهای عمدی آن را توجیه نمیکند؛ تنها نشان می دهد که تصمیم حماس به دست زدن به یک اقدام – و به ویژه زمانبندی آن – واکنشی بود به تحولات منطقهای که تا حد زیادی هم تحت تاثیر نگرانی های دیگری پیش رفته بودند.
عامل پنجم یک رخداد واحد نیست، بلکه شکست کلی ایالات متحده در به سرانجام رساندن به اصطلاح فرآیند صلح است. واشنگتن از زمان توافقات اُسلو (که همانطور که از نامش پیداست با وساطت دولت نروژ شکل گرفت) میدانداری انحصاری فرآیند صلح را در اختیار گرفت و تلاشهای مختلفش در طول سالها در نهایت به هیچجا نرسید. رؤسایجمهوری سابق ایالات متحده، بیل کلینتون، جرج دبلیو بوش و باراک اوباما، مکررا اعلام کردند که ایالات متحده – قدرتمندترین کشور دنیا در دوران معروف به "تک قطبی" – به دستیافتن به یک راه حل دو دولتی (دولت اسرائیل و دولت فلسطینی) متعهد است اما این هدف، اکنون دورتر از هر زمان دیگر و احتمالاً هم اساسا ناممکن شده است.
این عواملِ زمینه ای، از آن جهت اهمیت دارند که سرشت نظم جهانی آینده در حال تغییر است و چندین کشور صاحب نفوذ، "نظم مبتنی بر قانون" را که به شکلی متناوب و ناپایدار توسط ایالات متحده حمایت می شد، به چالش می کشند. چین، روسیه، هند، آفریقای جنوبی، برزیل، ایران و برخی کشورهای دیگر به صراحت برای یک نظام چندقطبی تلاش میکنند که در آن قدرت به شکل برابرتری به اشتراک گذاشته شود. آنها میخواهند دنیایی را ببینند که ایالات متحده دیگر به عنوان قدرت غیرقابل جایگزین شناخته نشود، یعنی قدرتی که انتظار دارد دیگران از قوانین او پیروی کنند در حالی که خود را مختار بداند که آنها را هر زمان که دلخواهش نباشند، نادیده بگیرد.
متاسفانه برای ایالات متحده، این پنج رخداد و پیامدهایشان بر منطقه، مهمترین سوخت را برای موضع تجدیدنظرطلبانه کشورها فراهم کرد (همانطور که رئیسجمهورز روسیه، ولادیمیر پوتین، هفته گذشته، فورا به آن اشاره کرد). آنها ممکن است بگویند: "فقط به خاورمیانه نگاه کنید. ایالات متحده بیش از سه دهه است که منطقه را به تنهایی اداره میکند، "رهبری" اش چه نتیجه ای داده است؟ ما در عراق، سوریه، سودان و یمن جنگهای ویرانکننده میبینیم. لبنان در وضعیتی بحرانی است، لیبی در آشوب و بینظمی است و مصر در مسیر فروپاشی حرکت میکند. گروههای تروریستی در هم تنیده شده و دهشت را در چندین قاره جهان انتشار می دهند و ایران همچنان به سلاح هستهای نزدیک می شود. نه امنیتی برای اسرائیل هست و نه امنیت و عدالتی برای فلسطینیها. دوستان من، این همان چیزی است که به دست میآورید وقتی اجازه میدهید واشنگتن همه چیز را اداره کند. نیت آنها هر چه باشد، رهبران ایالات متحده مکررا به ما نشان دادهاند که خرد و واقع بینی لازم برای تحقق نتایج مثبت را ندارند، حتی برای خودشان."
میتوان به آسانی تصور کرد که یک مقام چینی اضافه کند: "آیا میتوانم اشاره کنم که ما روابط خوبی با همه در منطقه داریم و تنها منافع ضروری ما در آنجا دسترسی مطمئن به انرژی است. بنابراین ما به حفظ آرامش و صلح در منطقه متعهد هستیم، به همین دلیل در سال گذشته به ایران و عربستان سعودی کمک کردیم تا روابط خود را برقرار کنند. آیا این یک امر قطعی نیست که جهان از کاهش نقش ایالات متحده در آنجا و افزایش نقش ما سود میبرد؟"
اگر فکر نمیکنید که چنین پیامی، خارج از محدوده امن جوامع فرا-آتلانتیک پژواک دارد، پس احتمالا به خوبی تامل نکرده اید. همچنین اگر شما هم فکر میکنید مقابله با چالش چینِ در حال خیزش، اولویت اصلی آمریکاست، شاید لازم باشد تأمل کنید که چگونه اقدامات گذشته ایالات متحده به بروز بحران فعلی کمک کرد و چگونه سایه گذشته در آینده نیز، جایگاه ایالات متحده در جهان را تضعیف خواهد کرد.
طی هفته گذشته بایدن و تیم سیاست خارجی اش در تقلا بودند تا بهترین تلاش خود را انجام دهند و به عبارت دیگر، بحرانی را مدیریت کنند که حداقل تا حدی ساخته دست خودشان بود. آنها شبانه روز برای محدود کردن آسیب، جلوگیری از گسترش تنش، مهار پیامدهای سیاسی داخلی و پایان دادن به خشونت تلاش می کنند. ما همگی باید امیدوار باشیم که تلاشهای آنها موفق باشد اما همان طور که بیش از یک سال پیش اشاره کردم، تیم سیاست خارجی این دولت، مکانیک های ماهری هستند ولی معمار نیستند. در دورانی که معماری نهادی سیاست جهانی به مرور به یک مسئله کلیدی تبدیل میشود و به طراحی های تازه ای نیاز دارد، آنها در استفاده از ابزارهای قدرت ایالات متحده و مکانیزمهای حاکمیتی برای حل مسائل کوتاهمدت، بسیار با کفایت هستند، اما در نگرشی منسوخشده درباره نقش جهانی آمریکا گیر افتادهاند، از جمله نحوه مدیریت کشورهای مشتری خود در خاورمیانه. واضح است که آنها در فهم اینکه خاورمیانه به کجا میرود، اشتباه بدی داشتند و امروز هم استفاده از بانداژ – حتی اگر با انرژی و مهارت انجام شود – زخمهای اساسی موجود را همچنان درمان نشده باقی خواهد گذاشت.
اگر نتیجه نهایی تلاشهای کنونی بایدن و وزیر امور خارجه اش، آنتونی بلینکن، تنها این باشد که اوضاع به همان حالت قبل از 7 اکتبر بازگردد، باید نگران بود که بقیه دنیا به آن نگاه کند، به نشانه ناخرسندی و عدم تایید سرتکان دهد و به این نتیجه برسد که زمان آن رسیده که به رویکرد متفاوتی پرداخته شود.
منبع: فارن پالسی / تحریریه دیپلماسی ایرانی/11
نظر شما :