به مناسبت یکصدمین سالگرد امضای پیمان دوستی
در دفعِ کمینهگرایی جزمیتِ عقاید بومی و مآلاندیشیِ مکاتب غربی
نویسنده: احمدعلی حیدری، عضو هیات علمی گروه فلسفه، دانشگاه علامه طباطبائی
دیپلماسی ایرانی: استاد محمد جواد سلطانی، استاد دانشگاه ابن سینای کابل در گفتاری با عنوان «تحلیلِ عصر ویرانه» که در سایتِ راه ابریشم نیز انعکاس یافته است، سرزمین افغانستان را نمونهای از «عصر ویرانه» خوانده است و مینویسد: «عصر ویرانهها نشانۀ وضعی است که در آن تفکر نیست. جایی که تفکر وجود نداشته باشد، آینده نیز وجود نخواهد شد. جایی که در آن گذشته و آینده وجود نداشته باشد، انسان وجود ندارد. عصر ویرانه، عصر غیبت انسان است».
این عبارات متأملانۀ استاد عزیز را دستمایهای قرار میدهیم برای این که قدری دربارۀ شرایط فرهنگی و تاریخی جوامعی سخن بگوییم که به موجب فاصلهگرفتن از منابعِ غنی فرهنگی خود از یک سو و عدم توانایی مشارکت در مؤلفههای فرهنگی-تمدنی عصرِ مدرن و پسامدرن از سوی دیگر در چنبرهای از بحرانهای بنیادین قرار گرفتهاند که به تعبیر دقیق استاد سلطانی به ویرانی مبتلا شدهاند. استاد در بخشی از این گفتار به رأیی از استاد بزرگ فلسفۀ آلمانی مارتین هیدگر (Martin Heidegger) اشاره میکند که بر مبنای آن آگاهی یعنی فصل ممیز آدمی به «فهم» (Verstehen) گره میخورد. ملت و قومی که راهش به جانبِ فهم مسدود شده است نمیتواند در تألیفِ شرایط زیستِ انسانی موفق شود و البته نمیتواند ذخایرِ فرهنگی خود را احیاء کند و به طریق اولی از همراهی و مشارکت با دیگر مللِ صاحبِ فرهنگ و اندیشه، عاجز و ناتوان است.
«فهم» در اندیشۀ مارتین هیدگر تأثیر پنهان و کارآمد «وجود» در نهادِ آدمی است بهگونهای که وی را بر ساختنِ کالاها، ابزارها و دستاوردهای هنری درخور و مطابق تاریخش توانا میسازد و علاوه بر آن چتری از معنا و زندگی مألوف را برای او فراهم میآورد. استاد سلطانی در این نوشته به سوابقی از تاریخِ افغانستان اشاره میکند که در شهرهایی هم چون سیستان، بلخ، بامیان و غزنین نمونههایی باشکوه داشته است. «در بامیان ویرانههایی با چندین لایه وجود دارد، این یعنی این که در بامیان دورههای گوناگون تمدنی وجود داشته است. بامیان در تاریخ، باعظمتِ مکان و کثرتِ اموال و خزائن و وفورِ معادن و دفائن شهرۀ آفاق بوده است». این شکوه و این جریانِ خلاق در تاریخ و فرهنگ و تمدن افغانستان مولودِ حیات پویای فهم در نسبت با مؤلفۀ وجودی دیگری بوده است که در زبان هیدگر به آن حال و هوای متناسب با فهم گفته میشود. اساساً از رهگذر پیوند عمیق میان این دو عنصر هستیشناختی جریانِ زندگی سازنده و مولد شکل میگیرد؛ به عبارت دیگر حال و هوای فرهنگ پارسی و اسلامی که به عنوان مثال در نمونهای مانند مولانا در دستاوردهای سترگی مانند مثنوی متجلی میگردد، حاصلِ تعاملی عمیق میان دریافتِ وجودی باشندگان متأمل پارسی از یک سو و برگزیدن امکاناتِ تاریخی نهفته در سابقۀ فرهنگی و تمدنی آنها است.
اصولاً وجه مشترک و همپوشان میان نواحی فرهنگی ایران و افغانستان و سرزمینهای دو سوی آمودریا ناشی از مواجههای برآمده از خاستگاهی واحد با حقیقت بوده است که جلوههای آن در ادبیات، معماری، صنایع دستی و دیگر دستاوردهای فرهنگی این ارض و بوم خود را آشکار ساخته است. اگر تهرانی خود را در کابل و کابلی خود را در تهران و در وطنِ مأنوس مییابد و اگر شهر مولانا برای ساکنان این دو جغرافیای دور از هم طنینی مشترک دارد و حال و وجدی مشابه را پدید میآورد، البته این ناشی از اشتراک آنها در خانۀ وجود است و همین زمینه و بستر مشترک وجودی است که فهم آنها را در مسیر مشترکی به جریان میاندازد و آنها را تختهبند محیط فرهنگی واحدی میسازد. با این ملاحظه سنت و میراث نهفته در ویرانههای زابل و بلخ بهمنزلۀ امکانهایی سر به مُهر و قابلِ استحصال برای اندیشمندان و متفکران این هر دو سرزمین است که تنوع و غنایی درخور را برای برگزیدن این سابقه و تاریخ به دست میدهد. بیمناسبت نیست که شرمِ ناشی از فروریختن بودای بامیان که غرابتی سهمگین با سابقۀ مبتنی بر رواداری ساکنان ایران و افغانستان دارد، مضمونی افغانستانی و صورتی پارسی دارد که در سینمای کارگردان ایران آشکار میگردد و تعریضی است بر رویکردهای بنیادگرا و متعصبانهای که با روح ملل این خطه بیگانه و درستیز است.
اگر وفقِ نظر مارتین هیدگر تفکر (Denken) پاسداشت و قدردانی (Danken) از وجود است، شرایطِ فقدانِ تفکر، گسست و انقطاعی است که حاصل تعطلِ تاریخ در میان ما است. تاریخِ سراسر درد افغانستان و ایران طی سدههای اخیر ناشی از تعلیقِ فرهنگی در میانۀ مواجهه با تمدن قدرتمند و بیپروای غربی از یک سو و غربتِ حضور عناصر پویا و کارآمد فرهنگی خودی است –از سوی دیگر که دیگر نتوانسته خود را به روزگار مدرن برساند.
از منظر استاد سلطانی دو حجاب بزرگ مانعِ طلوع دوبارۀ معنا، حقیقت و جلوههای دامنگستر آن در این منطقه شده است. سیاستِ مصلحتجویی که حقیقت را صرفاً در ردای محاسبه و سود و زیان سپنجی میبیند و تجددی که بر مبنای عقل دوران روشنگری اروپایی خاورمیانه و از جمله افغانستان را فاقد مختصاتِ عقلِ مدرن میداند و لذا مترصد است که با خشونت و سلاح چنین مناطقی را تابع خود گرداند.
لازم است با اتکاء و ورجوع به مآثر فرهنگی ممتازی که در دل ویرانههای جفای تعصب کور و تجدد کوتهبین، مدفون شدهاند، لایهها ستبر و مزاحم رشد و کمال واچینی (Destruktion) گردد تا شکوه به اسارتگرفتهشدۀ فرهنگ و تمدن اصیل و درخورِ باشندگان این دیار جلوهگر شود.
نظر شما :