درس های دوران جاسوسی
پشیمانی های فردی که با سی آی ای کار کرد
نویسنده: مارگو مارتین دیل Margo Martindale
دیپلماسی ایرانی: در این بخش، جو وایسبرگ Joe Weisberg خالق سریال تلویزیونی "آمریکایی ها" (سریالی که برنده جوایزی هم شد)، تجربه دورانی از زندگی خود را بازگو می کند که تصمیم گرفت به سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) بپیوندد. سال ها پیش از تولید سریال "آمریکایی ها" وایسبرگ برای مدت کوتاهی در سیا خدمت کرد. تجربه این همکاری، نگرش او نسبت به جاسوسی را شکل داد هرچند از همین تجربه، ایده هایی هم برای سریال تلویزیونی اش گرفت. سرانجام او به این نتیجه رسید که آسیب های جاسوسی برای جهان، از خوبی های احتمالی اش بیشتر است و بنابراین سازمان سیا را ترک کرد. در اینجا، نکات اصلی دیدگاه او درباره دوره همکاری اش با سازمان اصلی جاسوسی آمریکا را می خوانید:
• مردم آمریکا همیشه کنجکاو هستند که درباره چند و چون کار در سیا و نحوه استخدام افراد آن بدانند. ماجرای من به نوعی مسمومیت ذهنی Gasination دوران کودکی باز می گردد که همیشه دوست داشتم به جای شخصیت های سریال جیمز باند باشم و با رمان های جان مکارین خو گرفته بودم و همین ها نوعی اشتیاق و هوس را برای انجام کار جاسوسی در من برانگیخت و بی آنکه از زمختی و تاریکی این کار تصوری داشته باشم، نوعی جذابیت نسبت به آن در من شکل گرفته بود. البته این گونه نیست که رمان های جان مکارین، خواننده را تشویق به جاسوسی کند اما این احساسی بود که در من شکل گرفت.
• با این حال، وقتی به دانشگاه رفتم، این احساس اشتیاق را فراموش کرده بودم و پس از فارغ التحصیلی هم کاری در زمینه مشاوره شغلی در شیکاگو دست و پا کردم که با پناهندگان روس سروکار داشت. مدتی بعد احساس کردم که این کار برایم واقعا کسالت آور است و اینجا بود که به ذهنم زد که شاید بهتر باشد به سیا بپیوندم و این به شکل غیرقابل باوری یک ایده نامعمول بود چون من هیچ کسی را ندیده و نمی شناختم که چنین شغلی داشته باشد، هیچ آگاهی و حتی هیچ گفت وگویی با کسی در این زمینه نداشتم که من را به این نتیجه برساند که کار اطلاعاتی می تواند برایم یک زمینه شغلی باشد. این بود که در دفترچه های مشاغل به دنبال کاری در سیا می گشتم که تصادفا به یک آگهی در این زمینه برخورد کردم و به شماره تماسی که داده بودند، زنگ زدم. چند روز بعد یک پاکت بزرگ و حجیم از طریق پست برای من ارسال کردند که در فرم های آن سوال های زیادی بود که باید پاسخ داده می شد و عملا همه جزئیات زندگی و گذشته فرد را می خواستند. بعد از تکمیل و ارسال این فرم ها، مدتی طول کشید تا دوباره تماس گرفتند و من را برای یک آزمون دعوت کردند. من هیچ تصوری نداشتم که این چه آزمونی خواهد بود اما حدس می زدم که با توجه به فعالیت های سازمانی مثل سیا، باید اطلاعات جغرافیایی ام بسیار خوب باشد. این بود که شبِ قبل از مصاحبه، یک اطلس را جلوی خودم گذاشتم تا مکان جغرافیایی همه کشورها را به حافظه بسپارم. اتفاقا آنها یک نقشه سفید (بدون نام کشورها) را به من دادند که باید آن را تکمیل می کردم.
طبق روال سیا، آنها در مرحله بعد، یک تماس تلفنی می گیرند و درباره تمامی سوالاتی که شما باید در آزمون بعدی پاسخ دهید، با شما حرف می زنند. مثلا می گویند که شما در آزمون باید بگویید که آیا با هیچ سازمان جاسوسی ای در تماس بوده اید یا نه. شما به این قبیل سوال ها در مصاحبه با این افسر امنیتی که پشت خط است، جواب می دهید و وقتی عملا به جلسه آزمون می روید، یا دوباره همین سوال ها را از شما می پرسند که مثلا آیا با یک سازمان جاسوسی در تماس بوده اید یا اینکه جویا می شوند که ببینند آیا شما در مصاحبه تلفنی حقیقت را گفته اید؟ این یک حیله نیست بلکه هدفشان این است که بیشترین فرصت را به شما برای پاسخ درست بدهند. بهترین نمونه اش برای من این بود که وقتی در مصاحبه مقدماتی پرسیدند که آیا شما تا کنون هیچ نوعی از مواد مخدر را استفاده کرده اید و من پاسخ دادم که بله من ماری جوانا مصرف کرده ام. بعد پرسیدند که چندبار از این ماده مخدر استفاده کرده اید؟ اینجا بود که ذهنم آشفته شد و گفتم نمی دانم شاید بیش از ده بار. بعد گفتند ده بار یا بیشتر و من گفتم شاید بیست یا سی بار. بعد آن فرد گفت ممکن است بیش از صد بار ماری جوانا کشیده باشید و من گفتم بله خب ممکن است و او در اینجا گفت که آیا تلاش می کنید من را سردرگم کنید یا می خواهید خیلی دقت کنید که این کار را نکنید؟ این برای من روشنگر بود که آنها تلاش می کردند کمک کنند تا از چیزی عبور کنم.
• من عملا کار خود در سیا را در اواخر سال 1990 آغاز کردم یعنی زمانی که اتحاد شوروی به سرعت دستخوش تحول شده بود و دیوار برلین فرو می ریخت. اکنون که به گذشته نگاه می کنم می بینم که ما در سیا، مایل به خاتمه جنگ سرد نبودیم چرا که برای کار در چنین موقعیتی پرورش یافته بودیم. یک سال بعد اتحاد شوروی از هم پاشید و آن زمان بود که سیا باید ماموریت تازه ای را برای خود تعریف می کرد. در این دوره بحث های داخلی فراوانی درباره جایگاه و ماموریت تازه این سازمان جریان داشت و در واقع سیا، یک دوران میانی و واسطه را آغاز کرد تا اینکه به دوران جنگ علیه ترور رسیدیم که جانشین ماموریت سیا برای جنگ سرد شد. در آن دوران میانجی، ما و همکارانمان را به گروه های مختلف تقسیم کردند و یکی از برنامه ها این بود که در دوره های شش هفته ای شرکت داده شدیم که در آن ساختار بوروکراتیک و اداری سیا تدریس می شد که دوره های بسیار خسته کننده ای بود و دستمایه طنز و جوک همکلاسی ها را فراهم می کرد. اواسط روز که می شد، این اعضای جوان و جاه طلب سیا در کلاس ها خوابشان می برد. بعد به مرحله آموزش پیش نظامی رسیدیم. این یک آموزش دقیقا نظامی نبود اما باید یونیفرم هایی را می پوشیدیم و آموزش های پایه نظامی را می گذراندیم.
پس از آن به آموزش هایی رسیدیم که باید مردم را دستکاری می کردیم تا بپذیرند که برای سیا جاسوسی کنند و گویی درستی انجام چنین کاری، بدیهی فرض می شد. یادم هست که یکی از همکلاسی ها، این دوره را ترک کرد و گفت که من حاضر نیستم مردم را برای همکاری فریب دهم و برقراری چنین روابطی با مردم را کار خوبی نمی دانم. به نظرم همه ما چنین احساسی داشتیم و این کار برایمان غریب بود و آن را نوعی ضعف می دانستیم. پس از انجام اولین ماموریتم بود که دریافت ذهنی من به عینیت تبدیل شد که من برای چنین شغلی ساخته نشده ام. در آن ماموریت، چهره من به طور کامل گریم شده بود به شکلی که حتی همکارانم نتوانستند من را شناسایی کنند.
مرحله ای بود که باید بیوگرافی یا دوسیه برخی ماموران پیشین سیا را می خواندم که سرگذشت آنها چه بوده و چگونه استخدام شده و چه کارهایی انجام داده و چه اطلاعاتی فراهم کرده بودند. هرچه بیشتر این دوسیه ها را مطالعه می کردم، احساس ناخوشایند بیشتری داشتم و بیشتر این ذهنیت در من شکل می گرفت که اطلاعاتی که آنها گردآوری کرده اند، به شکل باورناپذیری بی خاصیت و تقریبا بی فایده است. در واقع روال اداری سیا به گونه ای بود که افراد بیشتر و بیشتری به استخدام در می آمدند و لذا بسیاری از اطلاعاتی که این افراد گردآوری می کردند، بی اهمیت می شد. من در این مرحله حتی یک مامور را پیدا نکردم که اطلاعاتی واقعا مهم و مفید گردآوری کرده باشد حال آنکه این افراد برای گردآوری همین اطلاعات، جانشان را به خطر می انداختند. این برای من شوک آور بود و به این درک رسیدم که یک جای کار اشکال دارد.
• وقتی به مرحله ای رسیدیم که ماموران آموزش دیده باید به خارج از کشور اعزام می شدند، احساس دوگانه ای داشتم. بخشی از من هیجان انجام چنین کاری را داشت اما بخشی دیگر از ذهن من هم گرفتار تردید بود، گویی به چنین کاری اعتقاد نداشتم و نمی خواستم آن را انجام دهم. در همین زمان، پدرم بیمار شد و من مرخصی گرفته و به شیکاگو رفتم تا از او مراقبت کنم و یک سالی را در آنجا بودم و هنگامی که به سیا بازگشتم، پدرم اندکی بعد درگذشت. در اینجا بود که به جمع بندی نهایی رسیدم که به ادامه این مسیر مایل نیستم و برای چنین کاری ساخته نشده ام، بنابراین استعفا دادم.
• وقتی سیا را ترک کردم، هنوز پوشش اطلاعاتی خود را حفظ کردم و احساس می کردم که می خواهم ناشناس بمانم. این برای من یک دوره تعلیق بود. چند سالی به هیچ کس نگفتم که من به چه کاری سرگرم بوده ام. شروع به نوشتن رمان کردم و احساس کردم دوست دارم یک رمان جاسوسی بنویسم و این کمک کرد که درباره همه آن تجربه هایی که در بالا اشاره کردم، بیشتر بیاندیشم و آنها را به ذهن خودآگاه خود بیاورم و شروع به پرسیدن پرسش هایی کردم که پیشتر از خود نپرسیده بودم. اگر اکثریت بزرگی از جاسوسان، اطلاعاتی را گردآوری می کنند که فاقد ارزش است، چرا اساسا باید چنین کاری را انجام دهیم حال آنکه در بسیاری موارد، همین کار، به بهای جان و زندگی افراد تمام می شود؟ در اینجا تعمق بیشتری درباره سیاست خارجی آمریکا داشتم و صدماتی که سیا در سطح جهان به بار می آورد. چرا که سیا در همه جهان جاسوسی می کند و مردم این را می دانند و می دانند که از آنها جاسوسی می شود و به دولت آمریکا بدگمان و از آن متنفر می شوند. این نوعی ساده سازی از اتفاق پیچیده ای است که در جهان خارج رخ می دهد اما جنبه های اخلاقی کار جاسوسی را واکاوی می کند. در این فرایند، یعنی جاسوسی در چنین سطح گسترده ای در جهان، یک هزینه واقعی بر وجهه و سیاست آمریکا تحمیل می شود. اینجا بود که من از سطح سوال و تردید فراتر رفتم و به این باور رسیدم که چنین کاری، فاقد ارزش است.
• یک تجربه جالب من در زمانی که دوسیه جاسوسان پیشین را مرور می کردم، ماجرای یکی از جاسوس های برجسته کا.گ.ب بود. با خواندن بیوگرافی او، نه تنها برداشتی که درباره شخصیت جاسوسان شوروی به ما منتقل کرده بودند، تغییر کرد بلکه دریافتم که چقدر آنها هم شبیه همکاران ما در سیا هستند و چه وجود اشتراک فراوانی میان ما و آنها وجود دارد و یکی هم اینکه آنها نیز آموزش می بینند که با مردم ارتباط بگیرند و آنها را دستکاری کنند تا به اهداف اطلاعاتی شان برسند. مرور کتاب خاطرات این مامور برجسته کا.گ. ب برای من شوک آور بود. دریافتم که تا چه اندازه سیاه/سفید فکر می کرده ام و همان تصویری که ما از آنها به عنوان دیو و شیطان داشتیم، می تواند در دیگران هم نسبت به ما وجود داشته باشد.
• سوال اساسی ای که در واکاوی های این دوران داشتم این بود که آیا آنچه سیا انجام می دهد، تغییری در رویکرد دولت آمریکا ایجاد می کند و آیا اطلاعاتی که ماموران سیا فراهم می آورند، اساسا، در قیاس با اطلات منبع باز، کمکی به دولت آمریکا در فهم درست و عمیق آنچه در نقاط مختلف جهان می گذرد، می کند یا نه؟ اگر دولتمردان این اطلاعات را می خوانند اما هیچ سیاستی تغییر نمی کند، هیچ عملیات نظامی ای متوقف نمی شود و هیچ تاثیر عملی ای ندارد و در انتهای داستان، اطلاعات جاسوسی تاثیری بیش از اطلاعات آشکار ندارد، چرا باید این همه هزینه مالی و جانی صرف آن شود؟
• همه این زمینه های فکری بود که جمع بندی من درباره جاسوسی را شکل داد و سرانجام سریال تلویزیونی آمریکایی ها را درباره جاسوسان کا.گ.ب ساختم. منظور این بود که اگر به جنبه های مختلف کار جاسوسی توجه شود، در می یابیم که این کار بیش از آنکه خیری به همراه آورد، موجد شر و آسیب است.
• یک دستاورد شناختی بسیار مهم این تجربه برای من این بود که تصویری که از دشمن برای ما ساخته شده بود، فرو ریخت و دانستم که آنها نیز آدم هایی همچون خود ما هستند. این گونه نیست که ما فرشته باشیم و آنها دیو باشند. به نظرم همین نگرش و ذهنیت، نوعی درد، رنج و بار روانی است که به خاطر شغل جاسوسی بر جامعه آمریکا تحمیل شده است.
یک نمونه اش پیامدهای شغل یک جاسوس برای خانواده خود اوست. شما نمی توانید به کودک پنج شش ساله خود بگویید که چه شغلی دارید چون بلافاصله درباره آن با هم سن و سالانش لاف زنی می کند و شما لو می روید. پس مجبورید که با خانواده خود پنهانکاری کنید و وقتی که فرزندانتان بزرگ شدند، تازه در می یابند که عمری را به آنها دروغ گفته اید و این آسیبی است که هیچ گاه برطرف نمی شود.
• درس دیگری که در سیا گرفتم این بود که به آنچه مردم می گویند، به سادگی و به طور خودکار باور نداشته باشم نه به این دلیل که مردم لزوما دروغ می گویند یا عمدا می خواهند شما را گمراه کنند بلکه به این دلیل که در آدم ها یک گرایش بسیار قدرتمند وجود دارد که عمیقا به آنچه انجام می دهند اطمینان دارند و فکر می کنند که باورها و کنش هایشان مهم و ارزشمند است.
منبع: فارن پالسی / تحریریه دیپلماسی ایرانی/11
نظر شما :