روسیه در جبهه اوکراین پیروز شده است
پایان دوران کودتاهای دلاری
گفتوگو: محمدحسین واحدی
دیپلماسی ایرانی: امروزه به نظر می رسد قدرت ایالات متحده امریکا به عنوان هژمون جهانی رو به افول است. کشوری که برای حدود نیم قرن یکی از دو قطب بزرگ جهان بود و برای دست کم حدود 40 سال تنها ابرقدرت جهان محسوب می شد حالا به سمتی می رود که از تنها قدرت جهانی به یکی از قدرت های جهانی و چه بسا در آینده، به یک قدرت منطقه ای، تنزل پیدا کند. این تغییر و تحول ماحصل چه پیامدهایی است؟ آیا قدرت های نوظهور توانایی حفظ جایگاه خود در برابر امریکا را دارند؟ در این باره با علی اکبر دارینی، کاندیدای دکتری، نویسنده، مترجم، تحلیلگر و سرپرست پیشین دفتر خبرگزاری آسوشیتدپرس در ایران گفت وگو کرده ایم که در ادامه می خوانید:
آمریکا چطور و چگونه توانست به جایگاه کنونی اش که هژمون دنیاست، دست پیدا کند؟
این که آمریکا چگونه قدرتمند شد و به اینجا رسید داستان و تاریخ بلندی دارد در سال ۱۶۰۷ اولین گروه مهاجرین وارد سرزمینی شدند که امروز ایالات متحده آمریکا نامیده می شود ویک دوران بسیار طولانی گذشت تا اینکه در سال ۱۷۷۶ به استقلال دست یافت یعنی تا آن موقع سیزده مستعمره بودند دست انگلیس و درسال ۱۷۷۶ بعد از چندین سال جنگ با انگلیس ۱۳ ایالت در حقیقت تبدیل شدند به کشورهای مستقل و بعد از چند سال همه ی اینها با هم جمع شدند و شدند ایالات متحده آمریکا. آمریکایی ها در قرن ۱۹ هم درگیر جنگ داخلی شدند که بیشترین قربانیان جنگ داخلی در تاریخ جهان مربوط به آمریکاست؛ بیش از ۶۵۰ تا ۷۰۰ هزار نفر در جنگ داخلی آمریکا کشته شدند. بعد از آن ۱۳ ایالتی که عرض کردم تبدیل شدند به ایالات متحده آمریکا. پس از آن یکی یکی به سمت غرب رفتند و ایالت های جدیدی به آمریکا اضافه شد که امروز ۵۰ ایالت هستند به نام ایالات متحده آمریکا. آمریکایی ها تصمیم گرفتند قدرتمند بشوند، چطور؟ اولین کارشان این بود که در امور خارج از قاره ی آمریکا مداخله نمی کردند یعنی به بازسازی و تقویت آمریکا از درون پرداختند که به عنوان دکترین مونروئه شناخته شده است .
پرداختن به مسائل داخلی آمریکا و همچنین قارهی آمریکا یعنی آمریکایی ها آمریکای جنوبی را هم بخشی از حیات خلوت خود می دانند و در درون قاره ی آمریکا دخالت می کردند ولی در درون هم سعی می کردند که اقتصادشان را تقویت بکنند و صنعتی بشوند و از درون خودشان را بسازند و تقویت بکنند. یعنی آمریکا از سال ۱۸۸۳ تا ۱۸۹۸این رویه را دنبال کرد، یعنی در هیچ جا دخالت نکرد و کوشید که از درون خودش را نیرومند کند و پس از اینکه نیرومند شد در قرن بیستم در حقیقت آمد به گسترش نفوذ و دخالت در دیگر کشورها، آن هم پس از جنگ جهانی دوم نه جنگ جهانی اول.
چقدر تضعیف اروپا را در قدرتمند شدن امریکا موثر می دانید؟
یکی از دلایل مهم قدرتمند شدن آمریکا این بود که قدرت اروپا افول کرد. بریتانیا به عنوان هژمون و فرانسه به عنوان یک قدرت بزرگ، در جنگ جهانی اول خیلی تضعیف شدند و در جنگ جهانی دوم هم که ویرانی های بیشتری به بار آورد، ضعیفتر شدند. بنابراین دو جنگ جهانی به معنی قدرتمندتر شدن آمریکا بود. چون آمریکا در دو جنگ جهانی ورود پیدا نکرد. خاک آمریکا دور بود از جنگ، بنابراین اروپا افول کرد. بریتانیا پایین رفت و فضا و زمینه هموار شد برای اینکه پس از جنگ جهانی دوم آمریکا بخواهد به عنوان قدرت هژمون و قدرت جهان سر بر بیاورد. یک دلیل دیگر قدرتمند شدن آمریکا این بود که آمریکایی ها پس از جنگ جهانی دوم دیدند که اروپای شرقی به دست کمونیست ها و شوروی افتاده احساس خطر کردند. برای آنها اروپای غربی همان ارزش های آمریکایی را داشت، همان ساختار نظام لیبرال بازار آزاد را داشت، بنابراین آمریکایی ها پس از جنگ جهانی دوم تصمیم گرفتند که به کمک اروپا بیایند، اروپا را بازسازی کنند. این بازسازی اروپا تحت عنوان marshal plan یا طرح مارشال مطرح می شود که یکی دیگر از دلایل قدرتمند شدن آمریکاست. طرح مارشال به این معنی بود که آمریکایی ها آمدند کمک کردند اقتصاد اروپا بازسازی بشود. اروپا به سرمایه و پول نیاز داشت. آمریکایی ها در نشستی که در آمریکا برگزار کردند تجارت بر مبنای طلا را با اروپایی ها توافق کردند. ولی آمریکایی ها پس از جنگ جهانی دوم آمدند دلار را مبنای تجارت قرار دادند. اروپایی ها هم پذیرفتند و این باعث شد که دلار آمریکا به عنوان ارز مسلط در جهان مطرح شود. در حال حاضر یکی از ستون های قدرت آمریکا دلار است.
در این میان نفت هم نقش داشت؟
نفت در خاورمیانه بود و آمریکایی ها نفت خاورمیانه را برای بازسازی اروپا استفاده کردند. اگر نفت خاورمیانه نبود – چون که انگلیس هم بعد از جنگ جهانی دوم نقشش در خاورمیانه کم شد و آمریکا جای خالی بریتانیا را گرفت – بازسازی اروپا بسیار گران تمام می شد. با توجه به ارزش نفت، آمریکایی ها با نفت ارزان و غارت نفت خاورمیانه اروپا را بازسازی کردند. بنابراین یکی نفت خاورمیانه که به دست غربی ها با قیمت بسیار ارزان تهیه می شد باعث شد که آمریکا هژمونی خودش را در جهان گسترش بدهد و اروپا را کمک کند و کاری کند که اروپای غربی زیر مجموعه ی آمریکا قرار بگیرد و از طرفی دیگر تبدیل شدن دلار به ارز جهانی از عوامل مهم قدرت گرفتن امریکا بود.
در حال حاضر آیا واقعا آمریکا روبه افول است و چین قدرت برتر بعدی به جای آن خواهد بود؟
آمریکا نزدیک به ۲۵ درصد تولید ناخالص جهانی را دارد. یعنی بزرگترین اقتصاد جهان است. همچنین قدرت اول نظامی جهان است. بنابراین قدرت اول نظامی و قدرت اول اقتصادی باعث شده است که آمریکا یک هژمون باشد، اما در گذشته اگر اقتصاد آمریکا به عنوان بزرگترین اقتصاد جهان نزدیک به ۴۰ درصد تولید ناخالص جهانی را داشت امروز به حتی کمتر از ۲۰ درصد رسیده است. تا چند سال پیش این رقم ۲۵ درصد بود ولی امروز تا جایی که من می دانم به ۱۹ تا ۲۰ درصد رسیده است. معنای آن این است که قدرت های رقیب آمریکا دارند به آن نزدیک می شوند، یعنی اگر در گذشته فاصله قدرت اول جهان با قدرت دوم جهان بسیار زیاد بود امروز این فاصله خیلی کم شده، این به معنی این نیست که آمریکا ضعیف شده به هیچ وجهه، اما به معنی این است که قدرت های رقیب آمریکا آمدند بالا و این فاصله بسیار بسیار کم شده است. بنابراین آمریکا همچنان قدرت اول نظامی جهان و قدرت اول اقتصادی جهان است، اما امروز چین با عنوان قدرت دوم جهان خیلی به آن نزدیک شده است. در گذشته ژاپن قدرت دوم بود الآن این کشور بعد از چین قدرت سوم است، آلمان چهارم و هند پنجم است.
شما آغاز افول امریکا را از چه زمانی می دانید؟
پس از ناکامی آمریکا در افغانستان و گیر کردن آمریکا در عراق و همچنین بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ در حقیقت افول آمریکا آغاز شد. خروج آمریکا از عراق در سال ۲۰۱۱ در حقیقت می شود گفت که نقطه ی آغازی بر پایان هژمونی آمریکا بود و امروز دیگر آن هژمون گذشته وجود ندارد. آمریکا همچنان قدرت اول جهان است اما دیگر هژمون نیست، بلکه امروز در دوران گذار از نظم تک قطبی به نظم چند قطبی منعطف داریم پیش می رویم. به گونهای که آمریکا، چین و روسیه قدرت های بزرگ هستند و پشت سر آنها هند و تا اندازه ای برزیل و اروپای غربی در حقیقت قدرت های دیگر هستند. بنابراین قدرت دارد بیشتر تقسیم می شود و این فضا را فراهم می کند برای کشورهایی مانند ایران که بهتر بتوانند تنفس بکنند، یعنی فضای تنفسی بیشتری به قدرت های دیگر می دهد. زمانی که به تنهایی یک هژمون وجود دارد دو گزینه پیش رو دارید یا همراهی با هژمون یا ایستادگی در برابر آن. مخالفت و ایستادگی در برابر هژمون هزینه بسیار سنگینی دارد اما وقتی که دو قدرت یا چند قطب وجود دارد کشورها گزینه های بیشتری دارند.
آیا بریکس می تواند توان پولی آمریکا که بر نظام برتون وددز استوار است به چالش بکشد؟
بله، بریکس می تواند دلار را به زیر بکشد. البته این در بلند مدت خواهد بود، در کوتاه مدت این امکان پذیر نیست و همچنان دلار ارز مسلط در تجارت بین الملل است، اما در ۲۰ سال پیش اگر کسی صحبت از این می کرد که می خواهد دلار را به چالش بکشد یا دلار را از تجارت کنار بگذارد آمریکایی ها یا کودتا می کردند یا حکومت را سرنگون می کردند، اما امروز دیگر چنین شرایطی وجود ندارد. بسیاری از کشورها مایل هستند دلار را کنار بگذارند و در تجارت با ارزهای دیگر کار بکنند چه یورو چه یوان چین چه ارزهای محلی. امروزه هم بریکس صحبت از ارز مشترک دارد می کند. بنابراین دلار زدایی در تجارت بین الملل و تلاش بسیاری از کشورها به ویژه کشورهای عضو بریکس برای کاهش اتکا به دلار یک تغییر بزرگ است که تا چند سال پیش کسی تصورش را نمی کرد، اما این تغییرات افول آمریکا و قدرت گیری کشورهای دیگر یک فرایند تدریجی گام به گام دارد این گونه نیست که در یک یا دو سال اتفاق بیافتد. کلا قدرت گیری یا افول قدرت های بزرگ یا هژمون ها در یک فرایند تاریخی چند دهه و حتی چندین قرن محقق می شود. و این خیلی جالب است که هژمونی آمریکا خیلی زود به پایان رسید. یعنی از پایان جنگ جهانی دوم تا پایان جنگ عراق، بنابراین در دهه ی سوم قرن ۲۱ که الآن ما حضور داریم آمریکا به طور قطع دیگر هژمون جهان نیست، بلکه یکی از قدرت های بزرگ در جهان هست.
در درازای تاریخ هژمون ها و قدرت های مسلط آمدند و رفتند، حالا در بعضی ها این دوران طولانی بوده – ۳۰۰ یا ۴۰۰ یا ۲۰۰ سال – بعضی ها کوتاه به نظر می آید که آمریکا یکی از کوتاه ترین دوران های خودش را به عنوان یک هژمون سپری کرده یعنی از پایان جنگ جهانی دوم تا خروج نیروهای آمریکایی از عراق، این در حقیقت دورهی هژمونی آمریکا بوده است.
البته پس از جنگ جهانی دوم ما شاهد یک جهان دو قطبی میان آمریکا و شوروی در دوران جنگ سرد بودیم. با فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۱ آمریکا تنها ابرقدرت جهان شد. ابرقدرتی که به تنهایی بر جهان حکم می راند و به گونه ای هژمون جهان بود. این از ۱۹۹۱ آغاز می شود و تا خروج نیروهای آمریکایی از عراق که دو دهه طول کشید، ادامه دارد. اما پس از بحران مالی ۲۰۰۸ و خروج آمریکا از عراق در ۲۰۱۰ و اوایل ۲۰۱۱ دیگر رفته رفته ما شاهد یک تغییر در نظم جهانی بودیم. یعنی ساختار نظام بین الملل دچار تغییر و تحول شد و امروز می توانیم بگوییم دیگر جهان تک قطبی با قطعیت به سر آمده است و آمریکا دیگه هژمون نیست بلکه یکی از قدرت های بزرگ است.
شعار دلارزدایی که این روزها به یک کلیشه نزد کشورهای مورد تحریم آمریکا تبدیل شده را چقدر جدی می دانید و واقعا چنین چیزی چقدر قابلیت اجرا دارد؟
تا یک دهه پیش، هیچ دولتی جرات نمیکرد که سخن از دلارزدایی در تجارت بینالملل کند اما اکنون دلارزدایی از تجارت بینالملل به یک موضوع جدی تبدیل شده است. اعتیاد غرب به تحریم دولتهای رقیب یا دشمن نقش مهمی در دلارزدایی داشته است. دلارزدایی نشانه روشن دیگری از پایان یافتن دوره تکقطبی و رفتن جهان به سوی یک نظام چندقطبی است. البته دلار همچنان ارز مسلط در تجارت بینالملل است و آمریکا همچنان قدرت نخست نظامی و اقتصادی جهان است اما فاصله آمریکا با رقبایش (به ویژه چین) کم شده است. بسیاری از کشورها آرامآرام از ذخایر دلاری خود کاسته و به جای آن به طلا و دیگر فلزات گرانبها و دیگر ارزها رو آوردهاند. سیاست ذخیره ارزی بسیاری از دولتها اکنون طلاست که سیستم چند ارزی همراه با طلا و دیگر کالاهای گرانبها را به جای دلار بهکار گیرند و همزمان به ارزهای دوجانبه در تجارت رو آورند.
قدرت آمریکا به ارزش دلار است. دلارزدایی از تجارت بینالملل سخت به قدرت آمریکا آسیب خواهد زد و آمریکا را به یکی از چند قدرت جهانی تبدیل خواهد کرد و حتی ممکن است آن را به یک قدرت منطقهای تنزل دهد. اما باید به یاد داشته باشیم که دلارزدایی از تجارت بینالملل یک رخداد تدریجی است که در بلندمدت محقق میشود و این گونه نیست که در مدت ۱۰ سال دلار از تجارت بینالملل به کلی حذف شود چون کاهش ارزش دلار در کوتاهمدت و کنار رفتن آن از تجارت بینالملل به رقبای آمریکا نیز آسیب میرساند، چون حجم بزرگی از ذخایر ارزی رقبای آمریکا نیز به دلار است. بنابراین، ما شاهد کاهش تدریجی و آرام نقش دلار در تجارت بینالملل هستیم و گمان میرود که تا سال ۲۰۵۰ دلار به یکی از چند ارز مهم جهان تبدیل شود و دیگر ارز مسلط نباشد.
یعنی به اعتقاد شما کشورهای نوظهور این هژمون را به چالش کشیدند؟
روشن است که قدرت های نو ظهور این هژمون را به چالش کشیدند. چین، روسیه، هند، برزیل و آفریقای جنوبی کشورهای نوظهوری هستند که نظم تک قطبی را به چالش کشیدند، اما هر کدام به راه و روشی. چینی ها اول از درون اقتصادشان را تقویت کردند و زمانی که دیگر از نظر اقتصادی خودشان را ساختند کم کم سعی می کنند که نفوذ و سلطه خودشان را در شرق آسیا گسترش بدهند ولی همچنان چین نمی خواهد با آمریکا سرشاخ بشود مگر اینکه چاره ای نداشته باشد. یعنی تلاش می کنند که با کمترین هزینه خودشان را تقویت بکنند و روز به روز بر قدرتشان بیفزایند. چینی ها یک راه و روشی که دنبال کردند این بود که سواری مجانی بگیرند یعنی از فضای بین المللی به سود منافع خودشان استفاده بکنند. آمریکا هزینه تامین امنیت را بر عهده داشت و آنها هم سود بردند، یعنی چینی ها به دنبال به هم زدن ساختار نظام بین الملل نبودند و نیستند، بلکه به دنبال تقویت خودشان هستند. حالا که قدرت اقتصادی آنها زیاد شده است سعی می کنند که نظم مطلوب خودشان را نخست در منطقه خودشان و بعد در یک گستره ی بزرگ تر گسترش بدهند.
روس ها هم خیلی روشن، نظم تک قطبی را به چالش کشیدند. نظم غربی را نمی پسندند و تلاش کرده اند که نظم مطلوب خودشان را گسترش بدهند. بحرانی که در اوکراین شاهدیم، جنگ اوکراین، نمونه ای روشن از این چالش بزرگ است، گسترش ناتو به سمت شرق چالشی بزرگ برای روسیه است. آمریکایی ها و ناتو به هیچ کدام از وعده هاشون عمل نکردند. آنها قول داده بودند از سال ۱۹۹۱ پس از فروپاشی شوروی که ناتو به سمت شرق گسترش پیدا نکند اما هیچوقت به وعده خود وفا نکردند و گام به گام ناتو را گسترش دادند.
روسیه چقدر پتانسیل تقابل با غرب را دارد و آیا واقعا روسیه عصر پوتین را در حد و اندازه ای می بینید که با واسطه جنگ اوکراین بتواند نظم جدیدی را بر جبهه غرب تحمیل کند؟
روشن است که روسیه توانایی تقابل با غرب را دارد. جنگ اوکراین نشانه روشنی از این تقابل است. روسیه در پی ایجاد نظم نوینی است که در آن سلطه غرب را به چالش می کشد. روسیه به دنبال اعمال نظم مطلوب خود در خارج نزدیک (کشورهایی که در گذشته بخشی از شوروی بودند)، شرق اروپا و خاورمیانه است. جنگ اوکراین واکنش روسیه به گسترش ناتو به سوی شرق بود. توسعهطلبی ناتو و تلاش برای افزودن اوکراین به ناتو ریشه اصلی جنگ اوکراین است. پوتین از گسترش ناتو به شرق احساس خطر کرد. اوکراین موقعیت ویژه ای دارد که از نگاه تاریخی، امکانات اقتصادی، بزرگی سرزمین و قرار داشتن در قلب روسیه از اهمیت فوقالعاده ای برای روسیه برخوردار است. روسیه نمی توانست در برابر توسعهطلبی ناتو و تهدید نسبت به امنیت ملی خود بی تفاوت بماند و در محاسبه هزینه – فایده حمله به اوکراین را گزینه بهتری دید، چون دیپلماسی برای جلوگیری از پیوستن اوکراین به ناتو کارساز نبود. پیروزی کامل روسیه در اوکراین یک شکست بزرگ با پیامدهای تاریخی خواهد بود. به همین دلیل، کل ارودگاه غرب (ناتو) با همه توان به اوکراین کمک میکنند که روسیه پیروز نشود. واقعیتهای روی زمین نشان میدهد که غرب تا کنون ناکام مانده است و نشانهای وجود ندارد که غرب پیروز خواهد شد. جنگ اوکراین نشانه روشنی از به چالش کشیدن نظم مطلوب غرب توسط روسیه است. روسیه پیشاپیش به بخش بزرگی از اهداف خود در اوکراین دست یافته است. ضدحمله اوکراین و پشتیبانی تسلیحاتی ناتو از آن به ارزش صدها میلیارد دلار موفقیتی در پی نداشته است. هدف روسیه این بود که جلو پیوستن اوکراین به ناتو را بگیرد و اوکراین را غیرنظامی کند که تا کنون موفق شده است. هدف دیگر آن این بود که از روسزبانان در شرق اوکراین (ایالات دونتسک و لوهانسک) حمایت کند و آن مناطق را از کنترل دولت اوکراین خارج کند که در روزهای نخست جنگ بخش بزرگی از این دو ایالت را به کنترل خود درآورد). سرنگونی دولت اوکراین هدف آرمانی میتواند باشد که نشانهای از گام برداشتن روسیه در این راستا وجود ندارد.
بنابراین، جنگ اوکراین نشانه روشنی از این است که نظم تکقطبی به رهبری آمریکا پایان یافته و روسیه نظم غربی را به چالش کشیده است. آمریکا و ناتو از ترس قدرت هستهای روسیه از ورود مستقیم به جنگ اوکراین خودداری کردهاند.
نظر شما :