حکایت نی و حدیث جدائی
ديپلماسى ايرانى: میخواستم از قلم شروع کنم که از نِی است. سر به آسمان و ریشه در آب دارد. و آب که روانست و نمیماند.
نِیِ سر به آسمان برآورده را که ریشه در آب روان دارد، بدست گرفتم و بر روی کاغذ نوشتم، که یادش بخیر آن زمانها که تو را در مُرَکب فرومیبردم ، وبا صدای نالههای کشیدهات بر روی کاغذ آنچه را میخواستم بنویسم مینوشتم.
حالا خودنویسم هم دیگر نمینویسد و جوهرش خشک شده است. چشمانم هم دیگر آن گونه که باید حُکم نمیکنند. فقط صفحهای بیتفاوت و خاکستری رنگ و نورانی جلوی چشمانم است، و نه با سبابه و شست که با چند انگشت بر روی صفحهای که پر از دکمههای سیاه است فشار میآورم، و حاصل آن خط من نیست که سالها برای خوش بودن آن تلاش کم ثمری کردم و ارثیه خانوادگی ام، شیوه خوش آن بود.
آسمان دوّار و گردش روزگار، همه نشان از تغییر و تحول دارد. عمیقا بر این باورم که آدمی نباید، بیش از آنچه باید، بماند. باید جای را برای دیگران باز کرد. چه در کار، و چه در زندگی.
بیاد آن شعر قدیمی چینی افتادم: "پروردگار این زمین را گِرد آفرید. پس نمیتوان کسی را در بن بستی گرفتار کرد."
چهار سالی با فترت و فتور، افتان و خیزان، رطب و یابسی را به اسم قصه و سرگذشت، تحقیق و تالیف، و بازنویسی تاریخ دیپلماسی برای شما خوانندگان معدود ولی باحوصله و پرو پا قرص این ستون با قلمی شکسته قلمی کردم. خوانندگان فرهیختهای که از شمار دو چشم کم بودید، ولی از شمار خِرَد پشتوانهای بس عظیم و از هزاران بیش.
نیک میدانم، با بزرگواری و نجابت و حوصله تحمل کردید و در مقابل کاستیها دم برنیاوردید. با متانت نظرتان را نوشتید. گفتید که مفصل و وقت گیر است (که البته از ابتدا قرار ما بر این بود) خلاصهتر بنویس. از سر لطف تذکر دادید که با این موافق نیستید. آن یکی بد نیست. این را ادامه بده. آن را ننویس و...
القصه ستون تاریخ دیپلماسی یک پروسه تعلیم و تعلّم متقابل بود.
و بالاخره شب سمور گذشت و لب تنور گذشت. بس است دیگر...نیست؟!
چقدر هر روز که سایت دیپلماسی ایرانی را کلیک میکنید عکس ناموزون مرا در صفحه اول آن ببینید؟!...گرچه گفتهاند که:
ما نمانیم و عکس ما ماند / کار دنیا همیشه برعکس است
ولی خوب هر چیزی حد و اندازهای دارد.
الغرض، "کار ما چیدن است و بر چیدن". شاید روزگار میدانست که با من چگونه تا کند. انتخاب شغل و راه زندگی لااقل برای من هرگز تصادفی نبود. اقتضای حرفهام موقت زندگی کردن در مقاطع سه ماهه، دو ساله، سه ساله، چهارساله بود و اینک هم چهار ساله.
این سرنوشتِ مُقدّرِ گذشته، به من دو امکان و پیام بزرگ میداد:
سیر آفاق و انفس، و اینکه بدانی در پایان هر آمدنی، رفتنی است. در پایان هر سفر باید "چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهائیت جا دارد" برداری و بازگردی. آن را باز کنی پهن کنی و تا فراخوانی دیگر، آن را ببندی و باز کنی، و ببندی و بازکنی... این گونه میاموزی که دنیا محل گذر است و "آنچه نپاید دلبستگی را نشاید."
و چنین است که میآموزی برای آنکه بمانی باید بدانی چه موقع کنار بروی. کسی که این را دریابد و به موقع کنار برود هرگز کنار گذاشته نخواهد شد، و همیشه در میانه خواهد ماند.
یکی دو نکته میماند. تشکر از همکاران سایت دیپلماسی ایرانی به خاطر مهربانیها و صمیمیت و همکاری شان، چه با آنهائی که کار را با هم آغاز کردیم و اینک نیستند و چه آنهائی که ماندند و یا بعدا پیوستند. و دیگر آرزوی موفقیت برای همه در ادامه راهی که سختیهای آن را در پشت سر دارند.
در جوانی همکلاسی داشتم که برادرش آن روزها شاعر معروفی بود که به غربت رفت و غریبانه مُرد. این شعر از اوست. با ربط و یا بیربط برای شما هم مینویسم. اگرحوصله داشتید بخوانید:
سالیان مهربانی خدا!
من کجا، شما کجا؟
من دگر نه آن کَسَم که پیش چشم اوستاد
بر جَبینِ تختهِ سیاه، داغ واژه سفید مینهاد
حالیا منم که در حضور سرنوشت
میهراسم از سوال و میگریزم از نگاه،
با لب خموش، میرسم به انتهای راه
آری ای پرندگانِ سالیانِ دور
ای ستارگانِ آسمانِ صبحگاه
بنگرید این منم
بر ضمیر لوحهای سفید
نقش نقطهای سیاه
دوستان بدرود.
اول ژانویه 2011
نظر شما :