گفتگو با نایپل/ استعمارگران اعتقادات آفریقایی‌ها را گرفتند

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۸:۵۹ کد : ۱۲۴۷۴ آسیا و آفریقا
وی اس نایپل نویسنده جهانگردی است. بیشتر مضمون و درونمایه کتاب‌های او را همین گشت و گذارش به کشورهای مختلف شکل داده است.این نویسنده در گفتگویی که به تازگی با مجله «مرور ادبی» انجام داده، نظراتش را درباره آفریقا و جهان اسلام، استعمار، زبان و هویت بیان کرده است
گفتگو با نایپل/ استعمارگران اعتقادات آفریقایی‌ها را گرفتند

دیپلماسی ایرانی: وی اس نایپل نویسنده جهانگردی است. بیشتر مضمون و درونمایه کتاب‌های او را همین گشت و گذارش به کشورهای مختلف شکل داده است. گذرش به ایران هم افتاده و از شهرهای مختلف از جمله قم و اصفهان دیدار کرده و خاطرات ایرانی‌اش را هم در یکی از کتاب‌هایش مفصل نوشته است. کتاب اخیر او «بارقه‌های آفریقا: نگاهی به باور آفریقایی» نام دارد. آثار او به بیش از چهل زبان ترجمه شده و جوایز مختلفی را برای نویسنده به ارمغان آورده است. این نویسنده در کشورمان نامی شناخته شده است و چند اثرش ازجمله «خم رودخانه»، « خانه‌ای برای آقای بیسواس، هند تمدنی مجروح» به فارسی ترجمه شده است. از مهم ترین می‌توان «انتخابات الویرا»، «خیابان میگل»، «گذرگاه میانه»، «منطقه تاریکی»، «پرچمی بر فراز جزیره» و «مردان مقلد» را نام برد. این نویسنده در گفتگویی که به تازگی با مجله «مرور ادبی» انجام داده، نظراتش را درباره آفریقا و جهان اسلام، استعمار، زبان و هویت بیان کرده است. آنچه می خوانید مختصری از این گفتگو درباره تازه ترین کتابش «بارقه‌های آفریقا: نگاهی به باور آفریقایی» است.

 

خبرنگار: شما سال‌هاست که در مورد آفریقا می‌نویسید. ایا وقتی سال 1966 برای اولین بار به اوگاندا رفتید، جذب این منطقه شدید؟ فکر می‌کردید یک روز بخشی از زندگی شما باشد؟

 

نایپل: نه اصلا. آدم‌هایی دور و برم بودند و از همین صحبت‌ها می‌کردند ، اما من چندان درک نمی‌کردم. الان می‌توانم بفهمم که آنها از چه چیز حرف می‌زدند. اما تصورم این بود که در چنین جوامع محدودی نمی‌توان رونق گرفت.

 

شما در کتاب جدیدتان «بارقه‌های آفریقا» نظریاتی مانند تجزیه‌های پس از استعمار، توجه به خرابه‌ها و حتی بوته زارها را مطرح کرده‌اید. آیا تصور نمی کنید که آفریقا جای رعب انگیزی باشد؟

 

من سال 1966 که از رواندا به اوگاندا می‌رفتم، ساختمان‌های مخروبه را دیدم که بسیار سردرگم ام می‌کردند. شهری بود به نام گیسنیی. یکی می‌گفت این خانه‌ها قبلا سقف داشتند و دورشان حصار داشت و حسابی از آنها مراقبت می‌شد. اما باران شدیدی آمد و سقف خانه‌ها  را ریخت و حصارها را از بین برد. خیلی آزاردهنده بود. مردم مجبور شدند برای خوشان آلونک بسازند.

 

شما در کتاب جدیدتان به اهمیت باورهای آفریقایی تاکید دارید، اما به ستم‌های زیادی هم اشاره کرده‌اید. در داستان «ساحل ایوری» نوشته‌اید که زمین مملو از ظلم و ستم بود. شما از قربانیان و قتل‌های ناشی از باورها و آیین‌های مذهبی گفته‌اید و حکایت‌هایی هم در این زمینه تعریف کرده‌اید. آیا این موضوعات مسئله را پیچیده نمی‌کند؟ آفریقا از اعتقادات سنتی زیاد آسیب دیده و می‌توان اینها را به نوعی ظلم تلقی کرد.

 

به نظرم ما مجبوریم مشکلات را سرهم بندی کنیم و با آنها زندگی کنیم. ما هیچ وقت نمی‌توانیم در کاری سنگ تمام بگذاریم. اگر به باورهای رومی نظری بیندازیم، شاهد قربانی حیوانات از کارافتاده خواهیم بود. به نظرم ما به این جنبه از باورهای کهن هیچ توجهی نمی‌کنیم. زیاد هم جدی نمی‌گیریم. ما خون ریخته شده و بیچارگی حیوانات را نمی‌بینیم. اما رومی‌ها همیشه با آن زندگی می‌کردند و جلوی چشمشان بوده است، البته با نگاهی متفاوت، نگاهی که سایر قربانی کنندگان دارند. به گمانم الان قربانی کردن حیوانات به این طریق بسیار کم شده. در مورد مسیحیت اطلاعات زیادی ندارم ولی آیین تطهیر و قربانی کردن آنها را کار بسیار خوبی می‌دانم.

 

شما مبلغان مذهبی مسیحی را در آفریقا تایید نمی کنید؟

 

چیزی که سوزان، شاعر اوگاندایی در مورد این مبلغین مذهبی می‌گوید مو به تن آدم راست می‌کند. او به من گفت: مردم من تمدن داشتند. تمدنی بسیار متفاوت که متعلق به خودشان بود. این مبلغین سرزمین و مذهب و آیین ما را گرفتند و مغز ما را شستشو دادند. وقتی که شخصی یا نژادی به حریم کسی وارد می‌شود و اعتقادات خود را بر دیگری تحمیل می‌کند یعنی همه چیز تو را می‌گیرد و این بدترین چیز است.

 

خب درست است اینجا مسئله احساس هویت پیش می‌آید و موضوع پیچیده می‌شود. بعضی موقع‌ها به نظر می‌رسد که آفریقا دوپاره است. یعنی براساس حمایت سازمان‌ها تقسیم بندی می‌شوند. یکی موسسات غیر انتفاعی است و دیگری بانک جهانی. آنچه که بیشتر در نوشته‌های شما می‌بینیم همین قسمت دوم است. همین مسئله انتقاداتی را به شما وارد کرده است.

 

باید با آن کنار آمد.

 

به نظر شما چه چیز بیشترین آسیب را به آفریقا می‌زند: مستعمرات یا برنامه‌های تدریجی؟

 

این اواخر همین برنامه‌های تدریجی پیشرفت، بیشترین لطمه را زده. چون آفریقایی‌ها خودشان در این تصمیمات هیچ نقشی نداشته‌اند، اگر استعمارگران مشتاق بودند تا درست و حسابی آفریقا را آباد کنند، واقعا کمکشان می‌کردند. آنها به جای کمک کردن اعتقادات آنها را گرفتند و هر نقشه ای داشتند آنجا پیاده کردند. من امیدوارم آفریقا راه خود را پیدا کند و برخیزد و دیگر نیازی به این نوع حمایت‌های بی‌معنی نداشته باشد. بگذارید یکی از تجربه‌های خودم را در سال 1975 تعریف کنم. روزی در کینشاسا تصمیم داشتم هتل را ترک کنم و تاکسی بگیرم و به دانشگاه بروم، همه آدم‌های آنجا خوشحال بودند و مهمان‌نواز. با اینکه مرا نمی‌شناختند و نمی دانستند برای چه به آنجا آمده‌ام. آن موقع آنها را آدم‌های بسیار روشنی می دانستم . خوب بلد بودند که برای امرار معاش چطور از فکرشان استفاده کنند و این برایم تعجب آور بود. احساس کردم که آنها از دیرباز به این نوع کار باور دارند. اما بعدها این افکار و باور را از آنها گرفتند.

 

چینوا آچیبه نویسنده آفریقایی اخیرا در مقاله از مباحث مطرح شده در کتاب «بارقه‌های آفریقا» حمایت کرده است. او نوشته است: «شرایط پدید آمده پس از استعمار آفریقا در نتیجه عمل افرادی است که عادت حکمرانی و تفکر سنتی خود را فراموش کرده‌اند» آیا نظر شما هم...

 

خیر. این نوعی مجادله است. یک بحث تخصصی است که آچیبه مطرح کرده است. من کتاب «همه چیز جدا افتاده»  او را خواندم. خیلی ساده است و به نظرم ارزش یک رمان را ندارد. ببینید این تعهد و مسئولیت است که تغییر به دنبال می آورد و تغییر در بسیاری از مواقع لازم است. شما کشورهای مسلمان را که تغییر و تحول را تجربه کرده‌اند ملاحظه کنید. آنها شرایط را مناسب پیشرفت و موفقیت دیدند و با باورهای خود دست به انقلابی بزرگ زدند. اقبال لاهوری شاعر پاکستانی گفته است که اسلام در شبه قاره بسیار موفق بوده است.

 

داشتیم در مورد تبعیض نژادی صحبت می‌کردیم. به نظر می‌رسد که اولین بار در قرن بیستم گاندی این عبارت را در خصوص سیاست‌های انگلیس در قبال هندی‌ها در آفریقای جنوبی به کار برد. آیا خود شما چنین تجربه‌‌ای داشته اید؟

 

بله. سال 1956 در ترینیداد ، نخست وزیر اریک ویلیامز شدیدا نژادپرستی ضد هندی را تبلیغ می‌کرد. من چندان بها نمی‌دادم. وقتی بچه مدرسه‌ای بودم فقط در خیابان‌ها پرسه می‌زدم و چیزی حالی ام نمی شد و تنها حسن نیت مردم را می دیدم. ولی خانواده ام و خیلی‌ها تحت تاثیر این کار نخست وزیر بودند. شورش زیاد می شد و پلیس با آنها بسیار بدرفتاری می کرد. اما امروزه آنها با چرخه زندگی همگام هستند و به یک ثبات رسیده اند. سال 1956 کسی دنبال بازی‌های ورزشی نبود. اگر می خواستی یک تاکسی بگیری و راننده سیاه پوستی را صدا می زدی آنها نگه نمی داشتند. بعضی‌ها این کار را خوب می دانستند. اریک ویلیامز هم در بین این همه جمعیت هندی دنبال شناسایی مسلمانان بود. این تفکر هنوز هم تا حدی آنجا حاکم است.

 

شما در کتاب نیمه عمر بخش بسیار جالبی نوشته اید. وقتی که ویلی انگلستان را به مقصد موزامبیک ترک می کند معتقد است که او اگر زبانش را از دست بدهد هویتش از بین خواهد رفت.

 

من نباید اسرارم را فاش کنم.

 

تمنا دارم فاش کنید.

 

زمانی بود که من نسبتا خلاقیتم را از دست داده بودم. کلی کار انجام داده بودم و از نظر ذهنی خیلی فرسوده بودم. به کتاب جدیدی نمی توانستم فکر کنم. سال 1962 بود که داشتم به هند می رفتم و این تهی بودن خلاقیت مرا بسیار شکنجه می داد. با چهار پنج نفر در یک کشتی سفر می‌کردم. آنها ورق بازی می‌کردند و من بلد نبودم. یکدفعه این ترس به جانم افتاد که نکند دارم استعداد قصه گویی را از دست می‌دهم. حتی می‌ترسیدم زبان خودم را هم فراموش کنم. و این هراس بزرگی است. وقتی در یک کشتی تنها با چهار نفر مسافرت کنی بیشتر اوقات تنهایی و امواج و آسمان دور و برت را می‌گیرند. آن وقت است که تسلیم تمام عواطف بزرگ و نظریاتی می‌شوی که مدام به ذهنت خطور می‌کند. این ترس را جدی گرفتم. همین ترس کل سفرم را خراب کرد. اما بعدها توانستم راجع به آن سفر بنویسم و داستان "فضای تاریک" را نوشتم. در این نوشته هم به جنبه‌های بیرونی مسئله پرداختم نه جوانب درونی. مسائل درونی مسائل شخصی است که در دل آدم نهفته است. اما همین مسئولیت‌های عاطفی یک دفعه یقه‌ آدم را می‌گیرد.

 

پس با آنهایی که معتقدند زبان شرط اصلی هویت ماست، موافق هستید؟

 

موافقم. زبان یکی از معجزات است. اگر خیلی به آن فکر کنی سردرگم می‌شوی. مثل این می‌ماند که به آسمان نگاه کنی و بخواهی مسافت زمین تا آسمان را تخمین بزنی.

 

شما به بسیاری از جاها از جمله آفریقا، اروپا و آمریکای جنوبی سفر کرده اید. چه چیزی برای شما بیشتر اهمیت داشت؟

 

وقتی شروع به سفر کردم به چیز خاصی فکر نمی کردم. این چیزی بود که در درونم شکل گرفته بود. همه نوشته‌ها این عنصر مکاشفه گونه را دارند. بسیاری از چیزها دور از انتظار است. همچنین هنگام شروع نوشتن نوعی حیرت زدگی لازم است. یعنی چیزی که می نویسید و یا می خوانید باید خواننده را شگفت زده کند. متوجه منظورم می شوید؟

 

می فهمم چه می گویید. اما شما باید بدانید که چه کاری می خواهید بکنید؟

 

وقتی می خواستم سفرم را شروع کردم، نمی دانستم چه می خواهم بکنم. آن یک سفر بسیار عالی و اسرار آمیز بود. الان برایم روشن شده است. انگار آن وقت انتظار کاری را می کشیدم اما از همان آغاز به آن پی نبردم. مثلا آدم چطور می توانست در مورد هند بنویسد. آدم باید اول همین نوشتن در مورد هند را یاد بگیرد. مثلا شما باید یاد بگیرید که چطور در مورد جهان اسلام کتاب بنویسید.

 

شما کدام یک از کتاب‌هایتان را بیشتر دوست دارید؟

 

«خانه‌ آقای بیسواس» را. این کتاب را که می‌نوشتم با خودم می گفتم اگر کسی بیاید و پیشنهاد یک میلیون پوند بدهد که دست از نوشتن آن بردارم جواب رد می‌دهم. به هیچ قیمتی نمی‌توانستم دست از آن بردارم. اعتقاد راسخی به آن داشتم و این اعتقاد به هنگام نوشتن حیرت انگیز است. به آدم پشت گرمی می دهد.

 

( ۱ )

نظر شما :