چرا آمريکا نمیتواند راه حل بحران شبه جزيره باشد؟
ديپلماسى ايرانى: پس از وقوع تنش بیسابقه در شبه جزيره کره گروهی از رسانههای غربی همچنان که انتظار داشتند بر دامنه اين کشمکش افزوده شود، بر واکنش دفاعی ايالات متحده نيز در دفاع از کره جنوبی نيز اصرار ورزيدند. همراه با اين فشارها بود که باراک اوباما 24 ساعت پس از آغاز بحران، دستور اعزام ناو جورج واشنگتن را به دريای زرد و به منظور جلوگيری از تشديد اوضاع در جزيره يئونگ پيونگ صادر کرد. اين ناوگان با ملحق شدن به نيرویهای آمريکايی در کره جنوبی و با مشارکت ارتش کره قرار است که روز يکشنبه رزمايش مشترکی را برگزار کنند. اقدامی که از سوی کره شمالی به عنوان عملی خصمانه و تحريک آميز نام برده شده که میتواند به ارتفاع شعلههای جنگ بيفزايد. هر ناظری با مشاهده اين رويدادها بلافاصله با سلسهای از پرسشها درباره مديريت بحران و آينده آن مواجه میشود. بديهی است که نقش آفرينی ايالات متحده آمريکا بسياری از پرسشها به ادامه ايفای نقش آن معطوف میسازد. در اينجا سه پرسش ساده را که پاسخ به آنها بتواند چارچوب مفيدی برای تشخيص مسير بحران حاضر ارائه دهد، در مرکز توجه قرار خواهم داد.
نخست اينکه آيا ايالات متحده قادر به مديريت بحران خواهد بود؟ دوم؛ آيا آمريکا مانند نمونه جنگ کره در 1950، از آمادگی روانی به مداخله تا سرحد آغاز جنگ تمام عيار ديگر با کره شمالی برخوردار است؟ در اين صورت واشنگتن بايد بتواند علاوه بر متقاعد ساختن کنگره نسبت به موفقيت زودهنگام در اين جنگ و تامين مالی آن، افکار عمومی را درباره انگيزه حياتی ورود به جنگی ديگر اقناع کند. همچنين واشنگتن بايد اطمينان دهد که چنين جنگ احتمالی، صلح عمومی را به واسطه طولانی شدن جنگ و يا ورود چين در جبهه مقابل به خطر نخواهد انداخت. پرسش عميقتری نيز وجود دارد که پاسخ به آن میتواند ابهامات فراروی دو پرسش نخست را هم برطرف سازد. اينکه آيا از ديدگاه ديگران، ايالات متحده در عمل واجد صلاحيت ضروری برای مديريت بحرانهای منطقهای مانند بحران کنونی هست؟ همان طور که در ادامه بحث خواهد شد، پاسخ به هر سه پرسش که به ترتيب به «توانايی مادی»، «انگيزه» و «مشروعيت» اشاره دارد، منفی است. اين سه موضوع به يکديگر بسيار نزديک هستند و در مواقعی تداخل میيابند اما جدا ساختن آنها از اين جهت که ابعاد کاهش قدرت ايالات متحده را نشان میدهد، میتواند بسيار سودمند باشد.
بايد توجه داشته باشيم که احساس تعهد ايالات متحده به دفاع از کره جنوبی در برابر حملات احتمالی از سوی کره شمالی نوعاً ادامه تفکر و عمل بر اساس ضروريات دوران جنگ سرد و برقراری توازن با بلوک کمونيستی بود. پس از فروپاشی اين رقابتها بود که نه تنها به لحاظ نظری هيچگونه توجيهی برای ادامه آن نوع از تفکر استراتژيک باقی نماند بلکه در ميدان عمل نيز بحث پيرامون حضور نظامی آمريکا در کره جنوبی که حدود 30 هزار سرباز آمريکايی را در اين کشور مستقر ساخته است، بالا گرفت و موجی از احساسات که خروج ايالات متحده را از اين کشور خواستار بودند در ميان مردم به پاخاست. در اينجا لازم است يادآوری کنيم که اين موضوع نه تنها منحصر به کره جنوبی نمیشود بلکه ايالات متحده در 120 کشور جهان و مجموعا قريب به 500 هزار نيروی نظامی مستقر دارد که در بسياری از اين کشورها حضور ايالات متحده از نظر سياسی و اجتماعی به يک مسئله تبديل شده است.
چنانکه شکاف جهانی در جنگ عراق نشان داد، آمريکا با روند رو به کاهش متحدان نظامی در جهان روبهروست. اين روند بدون ترديد با پايان گرفتن نظام دو قطبی و تقسيم جهان به دو بلوک خير و شر آغاز شد و با برهم خوردن تعادل ژئواستراتژيک و زيرساختی نتايج شايان توجهی را به بار آورد که بخش مهمی از آن شامل بیاعتبار شدن حضور نظامی ايالات متحده در آسيای شرقی بود. حضوری که تنها دليل آن جلوگيری از افتادن کره جنوبی و احتمالاً تاثيرات دومينويی آن بر ساير کشورهای شرق دور عنوان شده بود. درون اين بازی شطرنج بزرگ، ايالات متحده میتوانست از حمايت سياسی اروپای ساحلی در جهت اقدامات دفاعی و سد کننده در آسيا، خاورميانه و آفريقا برخوردار باشد؛ حمايتی که امروزه اتحاديه اروپايی حاضر به انجام آن نيست؛ به ويژه در مناطقی مانند آسيا- اقيانوس آرام که منافع نظامی ويژهای را در آن حوزه تعريف نکرده است. اين موضوع نمايانگر تنها بخشی از کم شدن تدريجی توانايیهای سياسی آمريکا در اقدامات مداخله جويانه نظامیاش پس از خاتمه دوران جنگ سرد محسوب میشود. چنانکه در ادامه بحث خواهد شد روند مشابهی نيز در آسيای شرقی در حال شکل گيری است.
چگونه موانع مادی مديريت بحران را در شبه جزيره محدود میکند؟ اجازه بدهيد فرض کنيم که کره شمالی تصميم بگيرد کره جنوبی را در معرض تهاجم قرار دهد. در اين صورت، دخالت ايالات متحده که لازمه آن صرف هزينه مالی و نيروی نظامی گسترده است، به دليل فشارهای اقتصادی و سياسی داخلی پس از تجربه تلخ عراق و افغانستان بسيار چالش برانگيز خواهد بود؛ به طوريکه حصول نتيجه مفيد به دشواری ممکن میشود. حتی اگر کره شمالی حمله نظامیبا تسليحات هستهای را انتخاب کند، آمريکا چه کاری میتواند انجام دهد. مقابله به مثل از سوی آمريکا و گستراندن جنگ به سرتاسر آسيا از جمله ژاپن نه تنها اقتصاد جهانی را در معرض نابودی کامل قرار خواهد داد بلکه ورود چين به مناقشه را مسجل نموده و ممکن است به برخورد ناخواسته چين و آمريکا بينجامد که نتيجه آن هرچه که باشد برای ايالات متحده هيچ سودی دربرنخواهد داشت.
اين جنگ خانمان سوز بدون ترديد در آينده به عنوان «جنگی غيرضروری» برای ايالات متحده ثبت خواهد شد. به اين ترتيب، توانايی ايالات متحده برای آغاز جنگی ديگر به دلايل اقتصادی، سياسی و استراتژيک در منطقه پر از باروت بسيار دشوار مینمايد. اما اکنون ايالات متحده همزمان با به بن بست رسيدن مذاکرات شش جانبه با کره شمالی در اواخر سال 2008 در تنگنا قرار دارد. از يک سو به نظر میرسد آمريکا بايد به تعهدات امنيتی خود در آسيای شرقی که ناگزير به معنای آمادگی دفاع از کره جنوبی در برابر حملات کره شمالی است، پايبند باشد و از سوی ديگر نه تنها ايالات متحده با مسئله مشروعيت مداخله گرايی در جهان و حتی درون جامعه آمريکايی (دست کم در ميان طيف قابل توجهی از کسانی که از درون گرايی و بازگشت آمريکا به درون مرزهای خود حمايت میکنند) مواجه شده بلکه اساساً فاقد توانايىهای انحصاری در بازگرداندن ثبات و تعادل به نظام جهانی و به ويژه حوزه جغرافيايی آسيا- اقيانوس آرام میباشد. در صورتی که اين نارسايی در کنار موضوعات کلان مانند ازهم گسيختگی ژئواستراتژيک جهانی، سرشت به هم پيوسته اقتصادی جهانی و آغاز دوران تازه ای از هرج و مرج بازيگران غيردولتی و غيره و همچنين موضوعات کوچک تر مانند رکود اقتصادی و گرفتارهايیهای ويژه آمريکا در افغانستان که علاقه اين کشور را به درگيریهای نظامیبيشتر در نقاط ديگر را کاسته، مورد توجه قرار بگيرد، میتوان نتيجه گرفت که واکنش سريع آمريکا به بحران شبه جزيره کره، بيانگر چيزی بيش از عمق احساسات آمريکا در راستای تعهدات سنتی خود به مديريت بحران به سبک قرن بيستم که تناسبی با مقتضيات قرن جديد و نظام نوين جهانی ندارد، نيست.
نه تنها ايالات متحده توانايیهای مادی لازم را برای آغاز کردن جنگی ديگر در شرق آسيا در اختيار ندارد بلکه به سختی میتواند انگيزه چنين جنگی را نيز در خود بيابد. در يک برداشت عمومی و کلی بايد دقت داشت که بی علاقگی به دخالت در امور ماورای بحار يک رويکرد سنتی در تفکر جمعی ايالات متحده محسوب میشود که پس از پايان جنگ سرد، بسياری را در ايالات متحده به وجد آورد. طرفداران انزوا گرايی ايالات متحده، اين کشور را دنيايی درون خودش قلمداد میکنند که با توجه به پويايیهای سياسی، فرهنگی و اقتصادی اش نيازی به جهان خارج و در پيش گرفتن سياستهای جهانگيرانه ندارد. اين حس جمعی در نيم قرن گذشته بارها و پس از بحرانهای جدی اقتصادی و سياسی ظاهر شده است. پس از جنگ ويتنام، پس از فروپاشی شوروی و همچنين پس از 11 سپتامبر و اتفاقات بعد از آن، آمريکا شوق فراوانی به بازگشت به درون خود نشان داد. آخرين مرحله از درون گرايی آمريکايی اکنون دوران اوج خود را با برگزيدن شعار تغيير در انتخابات رياست جمهوری 2008 سپری میکند. صرف نظر از اين علاقه روانشناسی جمعی، دلايل ديگری را نيز میتوان دال بر درون گرايی آمريکايی برشمرد که روحيه فوق را سخت تقويت میکند.
تعهد ايالات متحده به تامين امنيت متحدانش در آسيای دور مانند ژاپن، اندونزی، تايوان، کره جنوبی و سنگاپور مستلزم صرف هزينههای نظامیو سياسی غيرضروری برای ايالات متحده و پذيرش ريسک بالايی از سوی کشورهای اين منطقه است که در مجموع موجب شده تا مرحله جدايی اين متحدان از هم اکنون و به آرامیآغاز شود. هر کدام از کشورهای شرق آسيا حداقل از دهه 1980 روابط سياسی نزديک اقتصادی و سياسی با چين برقرار کردند که نه تنها بلحاظ اقتصادی نياز آنها به بازار ايالات متحده را به شدت کاهش داد بلکه اين پيوندهای اقتصادی، دايره امنيتی شرق دور را با مرکزيت چين نيز وسعت بحشيد. تقريباً همه کشورهای شرق آسيا، نقش اجتناب ناپذير چين را به عنوان قدرت نظامی برجسته در اين منطقه گسترده پذيرفته اند و شواهد جديدی وجود دارد که نشان میدهد اين کشورها قدرت نظامیچين را اگرچه کم و بيش مبهم و مشکوک میشمارند اما اهميت آن را در حفظ امنيت گذرگاههای آبی که ادامه حيات تجاری و رشد اقتصادی شرق آسيا بدان وابسته است، هرگز ناديده نمیگيرند.
از نظر اين کشورها ظهور چين به عنوان چالشگر مهم ايالات متحده در آسيای دريايی، سمبل هويت آسيايی و همچنين وابستگی متقابل اقتصاد و امنيت آسيا است. آنها به خوبی اين درس را آموخته اند که در صورت مقابله با چين و يا قرار گرفتن در قطب نظامیرقيب با آن براحتی میتواند امنيت تک تک اين کشورها را که به لحاظ جغرافيايی آسيب پذيری آشکاری در برابر چين دارد، به خطر اندازد. همانگونه که در پيش گرفتن دشمنی با ايالات متحده برای کانادا و مکزيک میتوانست پيامدهای مرگباری برای آنها داشته باشد. تکامل تاريخی نظام امنيت منطقه ای شرق آسيا، موجبات استقلال نظامیاين کشورها را در پی خواهد آورد. اين کشورها درون نظام آنارشيک منطقه ای که به دليل انباشته شدن قدرت و ثروت میتواند مانند اروپای قرن نوزدهم بسيار کشنده باشد، نيازمند حرکتهای طبيعی موازنه بخش و سلطه جويی است که بر اساس منافع دوره ای و مقتضيات اقتصادی، سياسی و دموگرافيک منطقه تعيين شود.
کاهش اشتهای اتحاد استراتژيک ميان کشورهای شرق آسيا و ايالات متحده میرود که به يک الگوی دو جانبه تبديل شود. زيرا استدلال مشابهی از سوی آمريکا نيز مورد نظر است. با مشاهده گرمای روزافزون در روابط کشورهای شرق دور با چين و تشکيل نظام منطقه ای «آسيای بزرگ»، استفاده از نيروهای آمريکايی در تامين امنيت نظامی منطقه ای که در روابط اقتصادی حاضر به کنار گذاشتن ايالات متحده در آينده ای نه چندان دور با وجود بازار عظيم آسيا هستند، نوعی سواری رايگان و بهره کشی امنيتی از ايالات متحده تعبير میشود. ايالات متحده بايد بداند که هيچ يک از کشورهای شرق آسيا ( برخلاف کشورهای اقيانوسيه و آسيای جنوبی که وضع متفاوتی دارند) در يک رقابت امنيتی مستعد جنگ ميان چين و ايالات متحده جانب دومی را نخواهند گرفت چرا که اگر همچنان رشد نظامیچين و پروسه کاهش اهميت نظامی و اقتصادی آمريکا ادامه يابد، عاقلانه نيست که اين کشورها امنيت و تماميت سرزمينی خود را در برابر غول چين در معرض خطر قرار دهند. آيا اين همان منطقی نبود که کشورهای سوسياليستی آمريکای جنوبی را از اتحاد جماهير شوروی ( به رغم همفکری ايدئولوژيک) دور ساخت و به نقش آفرينی مستقل هدايت کرد؟
از اين گذشته، هدف ديگر ايالات متحده يعنی تامين امنيت گذرگاههای آبی مانند تنگههای استراتژيک مالاکا، لومبوک و سوندا به منظور حمايت از نظام اقتصاد ليبرال همان هدفی است که چين نيز البته با اشتياق بيشتر پيگيری میکند. چراکه پروژه رشد اقتصادی چين به امنيت آبراههايی بستگی دارد که 90 درصد انرژی وارداتی و 85 درصد از تجارت خارجی آن بدين وسيله انجام میگيرد. چين و ايالات متحده برخلاف رقابت اتحاد جماهير شوروی و ايالات متحده از دو فلسفه جداگانه اقتصادی حمايت نمیکنند. مهمتر از همه اينکه هيچ کدام از کشورهای شرق آسيا توانايی مادی موازنه بخشی با چين را ندارند. تنها کشوری که ايالات متحده میتواند به ايفای چنين نقشی در آينده اميدوار باشد، هند در جنوب آسياست که احتمالاً قادر خواهد بود بدون حضور نظامیآمريکا نيز آن نقش آفرينی ضروری را داشته باشد.
موضوع سوم در پيوند با دو مشکل پيش گفته، به کاهش مشروعيت اقدامات ايالات متحده مربوط میشود. اين وضعيت که در دوران رياست جمهوری بوش پسر و تصميم يک جانبه آمريکا در برخورد با تروريزم و ناديده گرفتن قوانين بين المللی به اوج رسيد، قبلاً با رفتارهای خودسرانه، معيارهای دوگانه و سروری خودخوانده او نضج يافته بود. مواضع دو پهلوی آمريکا پيرامون مسائلی نظير گسترش تسليحات کشتارجمعی، تروريزم، حقوق بشر، بازار آزاد، حمايت از دموکراسی، گرمايش زمين، نژاد پرستی، پايبندی به تعهدات بين المللی و قوانين مربوط به تعقيب جنايتکاران جنگی، اين کشور را به مظهر قانون شکنی، نخوت و قدرت عريان مبدل ساخته است. در نتيجه اين اقدامات غيرقابل قبول، در يک نظرسنجی که سرويس جهانی بی بی سی در ژانويه 2007 در 25 کشور انجام داد از هر 2 نفر 1 نفر احساس میکردند که آمريکا نقش منفی در جهان ايفا میکند. در آوريل همان سال طی نظرسنجی ديگری از هر 15 نفر 10 نفر معتقد بودند که آمريکا صداقت کافی را در اقدامات مسئولانه در جهان ندارد و به همين ترتيب از هر 7 نفر 5 نفر معتقد بودند که آمريکا در تصميماتی که میگيرد، نمیتواند از منافعش حمايت کند.
از کار افتادن قدرت نرم آمريکا، نه تنها يکی از دلايل افزايش اعتراضات و حتی نفرت از آمريکا بوده بلکه ميانجی گری و صلح طلبی ايالات متحده را نيز سخت بی اعتبار و سوال برانگيز نموده است. مردود شمردن ميانجی گری ايالات متحده در مناقشه سرزمينهای اشغالی، کشمير و شبه جزيره کره نمونههايی هستند از کاهش مشروعيت ايالات متحده و اقداماتش در مديريت جهانی. از نظر بسياری از مردم جهان به ويژه در آسيا و آفريقا،ايالات متحده آمريکا نه تنها پاسخ دهنده به مشکلات نيست بلکه خود بخشی از مشکلی محسوب میشود که بايد مرتفع شود.
با محاسبه آنچه که مختصراً در بالا اشاره شد، گزينههای پيش روی آمريکا در بحران شبه جزيره سخت محدود و اغلب نامطمئن هستند. آمريکا در چنين شرايطی خود را در وضعی نمیبيند که بتواند با برخورد منفعلانه با بحران شبه جزيره کنار بيايد. در همان حال بعيد است که مداخله مستقيم و يا ميانجی گری بتواند گرهی از اين مشکل بگشايد. چين تنها کشوری است که از زبان مشترک با کره شمالی بهره مند است و لاجرم وضعيت مناسبش در ميان کشورهای متخاصم و در مقايسه با ايالات متحده اين امتياز را به او میدهد تا در حل گرفتاری دو کره نقشی سازنده ايفا کند. اما آيا سکوت چين در محکوم نمودن خشونتها و بسنده کردن او به ابراز نگرانی از تشديد تنش میتواند به اين معنا باشد که اين کشور درخواست آمريکا را برای ميانجی گری انتظار میکشد؟ آيا کره شمالی با هماهنگی چين دست به اين ماجراجويی زده تا واشنگتن را وادار کند که با قرار گرفتن در بن بست به چندجانبه گرايی عملی در سياست خارجی قرن جديد تن در دهد؟ آيا ديدار پنهانی رهبران چين و کره شمالی در ماه آگوست و يا سفر اوباما به کشورهای متحدش در آسيا با بحران کره ارتباط دارد؟ پاسخی دقيقی برای اين پرسشها نداريم و در واقع پاسخ به اين پرسشهای سياسی اهميت چندانی هم ندارد آنچه مهم است اينکه قدرتی بدون استراتژی بزرگ جديد The New Grand Strategy که تفاوت نظام جهانی را با گذشته درک نمیکند، نمیتواند در مديريت جهانی هم مفيد واقع شود. در آينده نزديک خواهيم فهميد که چگونه چين، همزمان با لجاجت تاريخی ايالات متحده در نپذيرفتن دگرگونیهای ماهوی نظام جهانی و حرکت آن به سوی جهان چند قطبی، بيشترين سود استراتژيک را در بحران کنونی در شبه جزيره کره نصيب خود خواهد ساخت، کشوری که اضافه بر مزيت مجاورت جغرافيايی که آن را از اتهام مداخله مبری میکند، توانايی چانه زنی بالا، مشروعيت قابل توجهی در ميانجی گری و قدرت مادی برای اداره بحران را در اختيار دارد.
نظر شما :