6سال پس از 11سپتامبر؛ بلاى زمينى يا مائده آسمانى
گذشت 6 سال از حادثه هولناکی که در قلب بزرگترین قدرت جهان رخ داد، فرصت مناسبی فراهم می سازد تا به زوایای مختلف آن، به ویژه تاثیری که در آرایش نیرو ها در سطح جهان داشته است بپردازیم. این حادثه که موضوع مقالات بیشمار، کتاب های متعدد و فیلم های سینمایی شده است هنوز در پس هاله ای از ابهام وسؤال های زیادی قرار دارد.
عظمت حادثه به حدی بود که نمی توان باور کرد تنها کار پانزده عربی باشد که شیفته القاعده بودند و به مانند یاران حسن صباح در اجرای فرامین مرشد خود جان به کف آماده جانفشانی بودند. فیلم تلویزیونی 11سپتامبر نشان می دهد که چگونه ماموران گمرک و حراست فرودگاه های آمریکا با بی علاقگی و ولنگاری به انجام وظیفه می پرداختند.
هرچه باشد این حادثه بدون پشتیبانی عوامل و عناصری در درون کشور آمریکا میسر نبوده است. اما ریشه یابی این حادثه تاثیری در پیامدهای آن ندارد. زیرا اگر القاعده باعث آن بود آمریکایی ها آن را به فرصتی برای تدارک برنامه های گسترده خود در قرن بیست ویکم تبدیل کردند و اگر هم خود آنها بانی این حادثه بودند به طریق اولی در پی تحقق اهدافی بودند که بدون قربانی امکان پذیر نبوده است.
بنابراین سوال خود را چنین طراحی می کنیم که امریکا در پی چه اهدافی بوده یا بهتر بگوئیم در پی ساخت چگونه دنیایی برای قرن بیست ویکم خود بوده است؟
فرضیه ما این است که آمریکا با توجه به فرصت اندکی که در اختیارش بوده تا پس از فروپاشی شوروی تفوق و برتری خود را دست کم برای یک ربع قرن حفظ کند، 11سپتامبر فرصتی طلایی برای این کشور بوده است. جنگ های بزرگ همیشه نقطه عطفی در آرایش نیروها، ظهور قدرت های نو و افول قدرت های کهنه بوده اند.
این برای اولین بار بود که حادثه ای از این نوع توانست همان نقشی را ایفا کند که جنگ های بزرگ و جهانی ایفا کرده اند. قدری به عقب برمی گردیم تا سر نخ هایی از تحولات عظیم بین المللی به دست آوریم. نومحافظه کاران آمریکا اعضای جریانی هستند که در دهه 1960 شکل گرفت و در کنار محافظه کاران سنتی بالید و قدرت گرفت.
اعضای این جریان اغلب تروتسکیت هایی بودند که از چپ افراطی به راست افراطی گذر کردند. در این جابجایی یک عنصر پایدار ماند و آن افراط بود. جایگاه یا لانه نشو و نمای آن ها نیز بر خلاف گذشته که حزب یا طبقه معمولاً پایگاه یک جریان بود، دانشگاه های خاصی مانند کلمبیا، نیویورک، هاروارد، شیکاگو و استانفورد بود.
این پدیده در نوع خود بی نظیر بود و حکایت از دگرگونی های بنیادین در ساختار اجتماعی جوامع مدرن می کرد. در کنار دانشگاه ها، روزنامه های خاصی مانند ان کنتر، کمن تاری، پابلیک اینترست (منافع عمومی ) و نشنال اینترست (منافع ملی) هم پاتوق خوبی برای جریان های سیاسی و فکری فراهم می آورد.
پدرال بنیانگذار نومحافظه کاری آمریکا مانند ایروینگ کریستول، پرل و ولفوویتز هم استاد بودند و هم مجله ای برای خود داشتند. در توجیه این وضعیت باید به یاد آوریم که دهه 1960، دهه جنبشهای دانشجویی و جنگ مجله ها و روزنامه ها بود.
طرف مقابل نومحافظه کاری هم جریان( چپ نو)بود. در نتیجه جریان نومحافظه کاری دو دشمن را برای خود تعریف می کرد که یکی داخلی یعنی همان چپ ها و دیگری خارجی یعنی شوروی یا کمونیسم بین المللی بود. شاید به همین دلیل هم بود که آنها خود را به دو سلاح مجهز کردند: یکی ایدئولوژیک برای مبارزه با چپ های داخل و دیگری نظامی برای براندازی شوروی.
مغز متفکر سلاح های نظامی ولستتر بود که مبدع سلاح های هوشمند و جنگ ستاره ها بود. اما زمانی که نومحافظه کاران با نردبان محافظه کاران سنتی مثل ریگان به قدرت رسیدند و توان عمل پیدا کردند شوروی فروپاشیده بود و این جریان به سرعت دنبال دشمنی جدید گشت و آن را در سیمای کشورهای یاغی و تروریسم پیدا کرد.
آیا همین فرایند کفایت نمی کند که بگوییم تا چه حد آمریکا از حادثه 11سپتامبر خرسند بوده است؟ به ویژه اگر بدانیم که بن لادن پیش از این یار وغار آمریکا بود و دست در دست هم علیه کمونیست های بی دین که به کشور مسلمان افغانستان حمله کرده بودند می جنگیدند و بن لادن زمانی اسلحه خود را به سوی آمریکا نشانه گرفت که این کشور دست رد به سینه او زد.
در کنار این فرآیند باید به دو تحول دیگر هم توجه کرد. این دو تحول عبارتند از، جهانی شدن و پسا مدرنیته که هم زمان دنیای جدیدی به وجود آوردند که راهکارها و استراتژی های جدیدی را هم می طلبید. اندیشه های پست مدرن، بسیاری از ستون های مسلم مدرنیته را که نظام های سیاسی بر آن بنا شده بود به ویژه عقل وعلم را به گرداب نسبیت بی حد و حصر انداخت و اعتبار گفتمان های کلان را پایمال کرد.
در این نسبیت هر چیزی می توانست علم باشد و هر هوسی عقل. اگر آمریکا این خلاء را پر نمی کرد سیادت و برتری آن به سرعت به چالش کشیده می شد. در اینجا دیگر قدرت نظامی و بمب اتم به بال مگسی نمی ارزد. در نتیجه آمریکا به دنبال مک ها ( بیگ مک) و جین و موسیقی پاپ بود تا در پرتو توان مالی خود آنها را جهانی کرده و جوانان جهان را به خود متوجه کند.
در دنیای جهانی شده هیچ مرزی پذیرفته نیست اما همه هم قادر به استفاده از این صحنه بی مرز نیستند. اینک که افسانه جهانی شدن رنگ باخته است بهتر می توان دریافت که چه کسانی از جهانی شدن بهره می برند. برای نخبگان اقتصادی و سیاسی و علمی همه جای جهان، سرای آنهاست اما توده ها فقط از طریق ماهواره ها و اینترنت می توانند شاهد جاذبه های جهان و سعادت مردم کشورهای پیشرفته باشند و حسرت نوش جان کنند.
به قول برترال بدیع در کتاب "جهان بدون مرز یا سرزمین" همه قادر هستند خود را با دیگران مقایسه کنند اما برای برون رفت از وضعیت رقت بار خود جز توسل به ترور چاره دیگری ندارند. از این رو جبهه گیری آمریکا در برابر تروریسم متکی بر واقعیات موجود هم هست اما آنچه انجام می دهد خیلی فراتر از واقعیت تروریسم است.
این تروریست ها اگر به صورت گروه های پراکنده و بی هدف عمل کنند مزاحمتی در حد باجگیری بوجود می آورند. اما اگر متکی به یک دولت باشند آنگاه وضعیت عوض می شود. به همین دلیل هم غرب نگران این گونه دولت ها نظیر کره شمالی، سوریه و سودان هستند و از گروههای پراکنده تروریست وحشتی ندارند.
خدمتی که حادثه 11 سپتامبر و تروریسم برای همه دولت ها کرد این بود که بهانه بازسازی خود را در عصری که همه از بیهودگی دولت های مقتدر سخن می گفتند مهیا کرد. مردم از بازخواست شدن و تفتیش بیزار بودند اما حالا به بهانه تروریسم به سادگی تسلیم عملیات پلیسی دولت می شوند.
بودجه سرویس های اطلاعاتی در اغلب کشورهای غربی دو یا سه برابر شد. با توجه به این وضعیت از یک سو و رقابت های کلاسیک قدرت های دیگر جهان اعم از اقتصادی یا نظامی مانند اتحادیه اروپا، چین، روسیه وازسوی دیگر آمریکا دست به کار نقشه ای استراتژیک و چند بعدی شده است تا در آرایش جدید نیروها در سطح بین المللی همچنان برتری خود را حفظ کند.
به طبع در این استراتژی ابتدا راه های ساده تر و کم هزینه تر مورد توجه قرار می گیرند. ورود آمریکا به خاورمیانه که به بهانه حمله صدام به کویت آغاز شد راهی کم هزینه است که اینک به انجام آن کمر همت بسته اند.
آنها خود صدام را به حمله به کویت ترغیب کردند و صدام ساده لوح با این باور که در جهان بدون شوروی آمریکا برای کویت لشگرکشی نخواهد کرد دست به عملی زد که اولین قربانی آن عراق و شخص او بود. جنگ اول خلیج فارس راه را بر آمریکا گشود. اما 11 سپتامبر این منظور را به میزان بیشتری برآورده کرد. افغانستان و پس از آن عراق و شاید در آینده نزدیک کشورهای دیگر خاورمیانه مانند سوریه به همین سان مورد حمله آمریکا قرار گیرند.
خاورمیانه کلید انرژی جهان است و با در دست داشتن این کلید می توان حریف های قدری مانند چین و روسیه را به زانو درآورد آن هم بدون شلیک یک گلوله. در ارزیابی اهدافی که آمریکا در پی آنها بود می توان فراز و فرودهایی را ترسیم کرد. ورود به افغانستان و عراق و کشیدن جبهه نبرد با تروریست های جهان سوم به این سرزمین ها جزو نقاط مثبت و پیروزی های آمریکا است.
کشته شدن هزاران عراقی و افغانی ملالی برنمی انگیزد و از بين رفتن 2500 آمریکایی هم چیز مهمی تلقی نمی شود. زیرا اغلب آنها از رنگین پوستان و شهروندان درجه 2 و 3 آمریکا هستند، اما شکست آمریکا مربوط به عدم تحقق یکجانبه گرایی می شود.
آمریکا در دهه 1990 به قدری مغرور شده بود که در نظر داشت سازمان ملل را به عامل توجیه و مجوز عملیات خود تبدیل کند. اما سازمان ملل با حضور رقبای آمریکا نمی توانست چنین نقشی را برای آمریکا ایفا کند. در پی این شکست، ضعف دیگری هم بروز کرد و آن مخالفت آلمان و فرانسه نسبت به لشگرکشی به عراق بود.
شکست دیگر آمریکا گستره عملیات چریکی و انتحاری گروه های مخالف آمریکا در عراق بود. گرفتن عراق آسان بود اما نگهداری آن سخت. به این ترتیب می توان با مسامحه میزان موفقیت و شکست آمریکا در استفاده از حادثه 11 سپتامبر را پنجاه پنجاه ترسیم کرد.
به نظر ما آمریکا تا پایان اولین دهه هزاره سوم همچنان در پی تحقق این آرمان یعنی جهان تک قطبی یا صلح آمریکایی خواهد بود و دموکرات ها هم این هدف را با سیاست دیگری ادامه خواهند داد؛ اگر موفق شود برتری اش برای پنجاه سال آینده تضمین می شود و اگر موفق نشد راه برای جهان چند قطبی ائتلافی مرکب از آمریکا و نفتا، برزیل و مرکوسور، اتحادیه اروپا، فدراسیون روسیه، چین و ماچین و شاید آسه آن گشوده خواهد شد. حال شما بگویید 11 سپتامبر برای آمریکا بلا بود یا مائده آسمانی؟
نظر شما :