با اوباما؛ آیا چپ آمریکایی نویی در راه است؟
يادداشت خسرو طالبزاده درباره سياستهاى امریکا در دوران باراک اوباما که در روزنامه کارگزاران منتشر شده است.
: پیروزی اوباما در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بیشک تاریخ دیگری را برای این ابرقدرت جهانی رقم میزند. اوباما ترجمان رویای مارتین لوترکینگ شده است، رویای رئیس جمهور شدن یک سیاهپوست در آمریکا. آمریکا نماد مدرنیته است. مدرنیته در زمان و مکان آمریکا محقق شد و به تمامیت رسید. آمریکا خود مدرنیته است و تمامی نشانهها و رویاهای انسان مدرن را با خود به ظهور رسانید، آزادی، عقل، دموکراسی، تکنولوژی، تسخیر فضا، هنر به ویژه سینما، معماری و شهرسازی، ارتباطات و جهان رسانهای و اطلاعاتی شده، اقتصاد آزاد، دانشگاه و علم و... آمریکا بهشتی است که انسان مدرن روی زمین در جستو جوی آن بوده است. آمریکا سرزمینی است که هر کسی که به ضرورت جلای وطن رسیده باشد، آنجا آغاز و انجام مهاجرت است و تمامی نیروهای گریز از وطن را در مرکزیت خود جذب میکند.
آمریکا مرکز جهان امروز است. آمریکا کشور مهاجرنشینان و معنی کامل و تام مهاجرت است. گویی مدرنیته و مهاجرت ترجمه یکدیگرند و در دوره جدید اساسا یک چیزند. مهاجر و بیوطن میتواند مدرن باشد، با وطن و تاریخ و نیاکان و در جایی سکنی داشتن و به زمینی وابسته بودن و دل در گرو آسمانی فرهنگی سپردن مخل مدرنیته و نافی مدرن بودن است. آمریکا کشور مهاجران است و نقطه پایان درد و رنج انسان مدرن بودن. آمریکا خودِ زندگی مدرن است و کشورهای دیگر نوع تقلیدی و ورژن تصنعی و ریخت ناقص آن. اگر در کشورهای دیگر حتی اروپایی؛ مانند انگلستان، فرانسه، ایتالیا و آلمان و... تمدن مدرن آمیخته با تاریخ چند هزار ساله و ملغمهای از میراث فرهنگی و سنتهای تکه پاره و شیوههای نوگرایی است، آمریکا مدرنیته ناب است، همان اتوپیایی که بشر در آرزوی دستیافتن به آن بوده و فلاسفه و متفکران غرب از آن خبر داده بودند. در این مکان، تاریخ و فرهنگ و تمدن با تاسیس کشور آمریکا و با سرمشق و در زمانه مدرنیته آغاز میشود و نیز به انجام میرسد.
ایدئولوژی در آمریکا باید پراگماتیسیم و عملگرایی ناب باشد، زیرا هر ایدئولوژیی دیگر در کشور بیتاریخ، بیگذشته و بیآینده، بیمعنا است همچنان که عبارت «حفظ میراث فرهنگی» و کوشش برای تحقق «هویت تاریخی و ملی» در آمریکا بیمعنا است مگر بتوان تاریخ را به چهار قرن تقلیل داد. در آمریکا تاریخ با مدرنیته آغاز میشود و هویت تاریخی با سودای زندگی بهتر، جلای وطن و کسب سود و بهترین و آسانترین و سریعترین راه برای تملک ثروت و منزلت اجتماعی گره میخورد و با آن معنا میشود و پراگماتیسم برای کسی که دردی جز در زمان حال زیستن ندارد و در قید گذشته و نیاکان نیست و برایش آینده در حال محقق و زمان متوقف شده است، بهترین روش و اقتضاییترین تفکر است. برای بسیاری از متجددان و نوگرایان، افق جهان مدرن در این زمان و جهان در آمریکا میسور و ممکن شده است. اگر آمریکاییان تصور میکنند که مسوولیت آزادی و دموکراسی در تمامی جهان و در افغانستان، عراق، فلسطین، کره و شرق و غرب جهان برعهده آنان است، رسالتی است که از موضع تعلق داشتن به مدینه فاضله مدرنیته و شهروند بهشتی بودن احساس میکنند و از ناب بودن و برتر بودن و خوی اتوپیایی داشتن این سرزمین نسبت به دیگران نشات میگیرد. آنان معلم تاریخ و جهاناند چون مدرنیته ناب به آنان تعلق دارد و مدرنیته یعنی آزادی و دموکراسی و حقوق بشر. این اصول در نظر آمریکاییان مانند هر کالای دیگری در اقتصاد آزاد و بازار کالاها، کالایی است که باید به بالاترین قیمت فروخته و صادر شود حتی اگر خریدار نخواهد. نخواستن هم جزیی از عقبماندگی و نشانهای از تمدن فرسوده است که آن نیز باید درمان و با کالای دیگری معالجه شود؛ کالای صنعت فرهنگی و سینمای هالیود که نماد تام آن است. آیا مدرنیته همین است؟
اوبامای سیاهپوست و دورگه آفریقایی- آمریکایی رئیس جمهور چنین کشوری شده است اما خود نشانه رویای لوترکینگ؛ رویای رئیس جمهور شدن یک سیاهپوست در بهشت و اتوپیای مدرنیته. اینکه چرا این قدر دیر (قرنها بعد از استقرار دموکراسی آمریکایی ) سیاهپوستان در بهشت مدرنیته به آرزوی خود میرسند و از حقوقی برابر با سفیدپوستان در رئیس جمهور شدن برخوردار میشوند، عجیب نیست، مدرنیته ذاتا پراگماتیسم است و پراگماتیسم تاکنون چنین اقتضایی و مصلحتی نداشته است. در این نظریه، حق فرع بر اصل پراگماتیسم و حدِ حقِ دیگری، سود و مصلحت خودی است. به همین دلیل، به قول نشریه لوموند دیپلماتیک «قانون اساسی آمریکا که به حذف آشکار سرخپوستها از ساختار سیاسی تاکید دارد، توسط آنانی نوشته شده بود که از «حق طبیعی استفاده از مواهب آزادی سود میبردند» (نوامبر 2008). همچنان که تا دهه 20 قرن بیستم و بعد از حدود چهار قرن از تاسیس نظام آمریکا، به اقتضای مصلحت، زنان باید منتظر میماندند تا حق رای و شرکت آنان در انتخابات به رسمیت شناخته شود. مدرنیته شأن و مرتبت است و این مرتبت در آفرینش انسانها نیست بلکه در قابلیت آموزشپذیری و سازگار بودن با مرکز و اتوپیا است.
سیاهان و زنان باید برای رسیدن به این مرتبت در مکتب مدرنیته به انتظار میماندند. زیرا مدرنیته با تفارق میان متمدن و نامتمدن، گسسست میان ناآگاهی و آگاهی، تعارض میان خرد و جهل میآغازد و آدم و عالم را به دو نیم میکند و تاریخ را در حذف و غیبت «نیمه دیگر» تدبیر و تقدیر میکند؛ نیمه سیاه، زرد و سرخ، نیمه زن، نیمه شرق، نیم مستعمره، نیمه توسعه نیافته و... اما اوباما بر سیاهبودن پوست خود در تبلیغات ریاست جمهوری تاکیدی نداشت. دیگران و به ویژه مردمان سیاهپوست با پیروزی این رنگ، میخواستند ننگ تاریخی «شهروند اتوپیایی» نبودن خود را برای همیشه پاک کنند. اما اوباما نمیخواست انتخابات را دو قطبی، از نوع سیاهپوستی و سفیدپوستی، کند. این هم از سر درایت تبلیغاتی بود و هم از سر نخواستن کشاندن مبارزه تبلیغاتی به جانب سویههای تندروانه و متهورانه آن. به هرحال اوباما هم یک آمریکایی ناب و پراگماتیست است و چنین دوقطبی کردن انتخابات خلاف منافع فردی، حزبی و ملی و جهانی بود. چندان فرقی نمیکند که پیروزی اوباما را نتیجه شایستگی، اراده، توان و کوشش او بدانیم، یا تجربه و دوراندیشی و بیمپذیری و درایت و اعتبار حزب دموکرات، یا جمعبندی نهایی مراکز و نهادهای ساختاری نظام آمریکا که در هر شرایطی منافع ملی و سرمایهداران و کاپیتالیسم را در چهرهها و روشهای جدید و مرسوم بازمیجویند و اجازه نمیدهند هر رخدادی، نظام را از راه سرمایهداری و منافع صاحبان قدرت و ثروت در آمریکا منحرف یا بر ضد آن عمل کند. آمریکا در هر صورت آمریکا است. به هر حال، پیروزی اوباما نتیجه هر تصمیمی باشد، اکنون او نماد و نشانه است و سخن و برنامههایش هم الزامات آن تصمیم.
تاریخ مشخص میسازد اوباما آمده است تا طرحی را پیافکند یا طرحی پیافکنده شده بوده که اوباما میتواند آن را اجرا کند. در هر صورت، اوباما طرح است و طرح هم اوباما. این طرح و پروژه چیست؟ اگر طرح همان رویای لوترکینگ باشد، پروژه لوترکینگی اوباما در همان روز اعلام نتایج انتخابات آمریکا به ثمر نشست و پایان یافت. اوباما با پیروزیاش بر مککین، رویای سیاهپوست بودن رئیس جمهور آمریکا را محقق کرد. اوباما به نام خود این پروژه را به ثبت رسانید و در تاریخ نام خود را حک کرد، چه چهار یا هشت سال رئیس جمهور باشد یا نباشد، ترور شود یا با این افتخار باقی بماند، رئیس جمهور موفقی باشد یا نباشد. با نام او، سیاهپوست بودن رئیس جمهور آمریکا ممکن شد و از این پس دیگر مهم نیست رئیس جمهور آمریکا چه رنگی است. این تحولی تاریخی در آمریکا است و شاید اروپای مقلد و پیرو سیاست آمریکا و تابع این راه مدرنیته ناب و سرمشق جهان مدرن از هم اکنون به صرافت افتد تا این راه نرفته را هم بیازماید. این رویا، برای بخش مهمی از مردم آمریکا رویای کوچکی نیست. به قولی از این پس کودکان سیاهپوست آمریکایی نکته تازهای را در دفتر خاطرات و آرزوهای خود یادداشت میکنند و برای این پرسش که در آینده میخواهند چهکاره شوند، پاسخ تازهای یافتهاند؛ رئیس جمهور شدن. اما پروژه اوباما همچنان که خود تاکید داشت، این یا تنها این نبوده است. اوبامائیسم نظریهای است که در راه است و امروز تنها نشانههای کلامی آن را میتوان شنید و ضرورت آن را تشخیص داد و در طول هشت سال آینده هم امکان تحقق آن فراهم میشود. اوبامائیسم چیزی است شبیه ریگانیسم و اساسا ناقض و در چالش با آن.
آنچه سیستم آمریکا و استراتژیست آمریکایی را به اوباما متقاعد کرد، خشنودی کودکان و مردمان سیاهپوست نبوده است. اما آن چه طرحی است که راه نجات آمریکا در اوباما جسته میشود؟ آن، همان بزرگترین اتهام تبلیغاتی از سوی مخالفان برضد اوباما است؛ «سوسیالیسم» و زنده شدن سخن مارکس در کلام و شعار اوباما؛ «تغییر». مارکس در کتاب تزهایی درباره فوئر باخ این نکته تاریخی و سرمشقی را اعلام و تمایز خود را با تاریخ و دیگران تبیین کرد و بر آن ایستاد که تاکنون «تفسیر» جهان مدنظر بوده است اما از پس «تغییر» جهان مهم است. در انتخابات اخیر آمریکا دو طرف مبارزه (مککین و اوباما) هر کدام بخشی از این کلام مارکس را به نمایشگذاردند، مککین سویه تفسیری جهان و تداوم راه بوش به سیاق و تفسیری دیگر و اوباما سویه ضرورت تغییر جهان. امروز در ادبیات سیاسی آمریکا و جهان اینترنتی، واژه اوباما با واژههای مارکس، سوسیالیسم و کمونیسم و چپ معادل شده است. در منوی جستوجوی گوگل، برای عبارت «Marx, Obama»، هزاران سایت و لینک ترتیب داده میشود. واژههای نفرین شده مارکس و سوسیالیسم به ادبیات سیاسی آمریکا بازگشته است. گویی جنگ سرد دیگری شکل گرفته است و شبح مارکس این بار در کاخ سفید پرسه میزند. برنامه و پروژهای که اوباما در مبارزه انتخاباتی خود اعلام و آن را تبیین کرد، همه رنگ و بویی از سوسیالیسم داشته است. نقش و مسوولیت دولت در رفع بیکاری، آموزش همگانی، کنترل و برنامهریزی نظام مالی، بیمه و مسکن و... و در یک کلام؛ مهم بودن مییناستریت (مردم؛mainstreet ) به جای والاستریت (wallstreet؛ سرمایهداران). در طرح اوباما مفهوم دولت قوی و نیرومند است و دولت رفاه یا دولت مقتدری که ریگانیسم و تاچریسم آن را در تاریخ دفن کردند، احضار روح شده یا در کالبد دیگری تناسخ یافته است و اوباما میکوشد تا به مفهوم دولت جان تازهای بخشد و آن را دوباره نبش قبر و بازاحیا کند.
شاخکهای حسگر رسانههای آمریکایی و اروپایی به این نکته مهم بیشتر توجه نشان دادند و روی آن متمرکز شدند. واژه مارکس و سوسیالیسم و چپ با اوباما به ادبیات رسانهها و سیاستمداران بازگشته و دوباره درباره آن به بحث نشستند و میکوشند تا روشن سازند که اوباما تا چه حد مارکسی است و چه نشانهها و دلالتهایی بر سوسیالیست بودن اوباما وجود دارد. در کاوشی معلوم شده است یکی از معلمان او در دوران نوجوانی فردی به نام فرانک مارشال دیویس، کمونیست بوده است و اوباما با حزب کمونیست آمریکا (CPUSA) سر و سری دارد و رازهای تیرهای (secret smoker) در زندگی سیاسی او وجود دارد. اوباما با بحران اقتصادی مالی در غرب مصادف شده است و این دو گویی نسبتی با هم دارند، اوباما دالی بر بحران اقتصادی است یا بحران اقتصادی دالی بر اوباما.
اما هر چه باشد اوباما در زمانی ظهور کرده است که خواندن دوباره مارکس آغاز شده است و میکوشند تا با خوانش دوباره مارکس راههایی برای برونرفت از این ورطه بحران یافت شود. کتاب کاپیتال مارکس دوباره در اروپا فروش کممانندی به دست آورده است. رسانههای آلمان گزارش دادهاند که فروش کتاب کاپیتال در سرتاسر آلمان 300 درصد افزایش داشته است. یورن شوترومپف مدیر بنگاه انتشاراتی «کارل – دییتز»، ناشر آثار کارل مارکس در برلین، میگوید: «مارکس دوباره بازگشته است و ما شاهد علاقه بیسابقهای به آثار او هستیم و انتظار میرود که فروش کتابهای او در ماههای آینده رو به افزایش باشد.» به گفته ناشران، پرفروشترین اثر کارل مارکس، جلد اول کتاب او، به نام «کاپیتال» است. به گفته یورن شوترومپف، بخش اعظم خریداران آثار مارکس، «نسل جوان، دانش پژوهان و پژوهشگران هستند که اخیرا دریافتهاند وعدههای نئولیبرایسم (لیبرالیسم نو) برای به ارمغان آوردن خوشبختی برای بشریت، حقیقت ندارد.» اگر اوباما به مارکس و سوسیالیسم علاقه و توجهی داشته باشد، بیشک این گرایش و علاقه را باید در شاکله نظام پراگماتیستی آمریکا تعریف و معنا کرد. اوباما در هر صورت در ساختار سیستماتیک آمریکا خودی است و دگراندیش (outsider) محسوب نمیشود. همچنان که به قول لزلی جانسون در کتاب ارزشمند منتقدان فرهنگ، مارکسی بودن روشنفکران بریتانیایی را در شاکله تاریخی روشنفکری این دیار که همواره روشنفکرانش چسبیده به پارلمان و بر مبنای اصل پارلمانتالیسم عمل میکردهاند و جزیینگری و تعمق در جزئیات روش تاریخی آنان بوده و همچنین مارکسی بودن روشنفکران آلمانی و ایتالیایی را در شاکله تاریخی کلینگری و هویتجویی آنها باید تعریف کرد(1). به این سیاق، مارکسی بودن اوباما از جنس و نوع آمریکایی است. اما این چپ و مارکسی بودن هم آنچنان راست نیست که چپ نباشد. اما اگر در بهشت مدرنیته بر خلاف جریان رایج و سرآمد، نسیم سوسیالیسم از نوع آمریکایی وزیدن گرفته است، شاید معلم مدرنیته تقدیر دیگری را در پیش گرفته است.
به قول جان گری در مقاله «پایان تاریخ یا پایان لیبرالیسم»(2):
«مرگ سوسیالیسم یک واقعیت است، واقعیتى پذیرفته شده از سوى بسیارى از اندیشمندان. اما نکته طنز اخیر اینجاست که سوسیالیسم به عنوان یک دکترین یا مشرب فکرى نه در پاریس- که کاملا از مد افتاده و منسوخ تلقى مى شود- و نه در لندن- که حزب کارگر هر لحظه سعى در افزایش فاصله خود با آن دارد- بلکه در دانشگاههاى ایالات متحده، کشورى که نماد کاپیتالیسم قلمداد مىشود، به حیات خود ادامه مىدهد. آیا سوسیالیسم بازگشته تا با رفع بحران اقتصادی و مالی جهان، کاپیتالیسم را به زبالهدان تاریخ بدرقه کند و انتقام شکست مارکسیسم در جهان در دهه 80 و در کشورهای سوسیالیسم موجود و بلوک شرق را به نمایش بگذارد؟ آیا ندای شکست لیبرالیسم دموکراسی نه در شرق و اروپای شرقی سابق و توسط روشنفکران چپ و سوسیالیست بلکه توسط یک سناتور دموکرات آمریکایی طنین یافته است؟ آیا به قول رسانههای آمریکایی اوباما همان زورویی است که از دل نظام سرمایهداری برخاسته تا از سرمایهداران و والاستریتنشینان زر و سیم بستاند و به بیکاران و بیمهنشدگان و مییناستریتها بدهد؟ چنین تفسیرهای آشنایی در دهه 80 در مورد مارکسیسم و سوسیالیسم هم رواج داشت. بیشک مارکسیسم به مثابه آنچه در بلوک شرق و شوروی سابق موجود بود، تکرارناپذیر است (لاتکرار فی الخلق).
«مرگ سوسیالیسم یک واقعیت است، واقعیتى پذیرفته شده از سوى بسیارى از اندیشمندان. اما نکته طنز اخیر اینجاست که سوسیالیسم به عنوان یک دکترین یا مشرب فکرى نه در پاریس- که کاملا از مد افتاده و منسوخ تلقى مى شود- و نه در لندن- که حزب کارگر هر لحظه سعى در افزایش فاصله خود با آن دارد- بلکه در دانشگاههاى ایالات متحده، کشورى که نماد کاپیتالیسم قلمداد مىشود، به حیات خود ادامه مىدهد. آیا سوسیالیسم بازگشته تا با رفع بحران اقتصادی و مالی جهان، کاپیتالیسم را به زبالهدان تاریخ بدرقه کند و انتقام شکست مارکسیسم در جهان در دهه 80 و در کشورهای سوسیالیسم موجود و بلوک شرق را به نمایش بگذارد؟ آیا ندای شکست لیبرالیسم دموکراسی نه در شرق و اروپای شرقی سابق و توسط روشنفکران چپ و سوسیالیست بلکه توسط یک سناتور دموکرات آمریکایی طنین یافته است؟ آیا به قول رسانههای آمریکایی اوباما همان زورویی است که از دل نظام سرمایهداری برخاسته تا از سرمایهداران و والاستریتنشینان زر و سیم بستاند و به بیکاران و بیمهنشدگان و مییناستریتها بدهد؟ چنین تفسیرهای آشنایی در دهه 80 در مورد مارکسیسم و سوسیالیسم هم رواج داشت. بیشک مارکسیسم به مثابه آنچه در بلوک شرق و شوروی سابق موجود بود، تکرارناپذیر است (لاتکرار فی الخلق).
در جهان هستی و طبیعی هیچ صورتی و شکلی تکرارپذیر نیست. نه صورت سرمایهداری قرن هجدهم که استثمار کارگران و دهقانان را در بهرهکشی بیحق و بیحد تا پای مرگ تعریف میکرد، تکرارپذیر است و نه مارکسیسمی که به اتکای قدرت زورمدارانه و به نام طبقه کارگر و در نقش مامای تاریخ میخواست تغییر را به ملتها یا کشورها حقنه کند و تنها از منظر تنگ و تاریک تغییر در ساخت مناسبات و روابط تولید میخواست طبقه محروم و ستمدیده پرولتاریای جهان را رهایی بخشد. ملتها و دولتها در تجربه آموزی از تاریخ، از رخداها و نظریههای گذشته فاصله میگیرند و هیچ رسمی و سنتی را در تاریخ دوبار تکرار نمیکنند. بر این اساس هر قدر هم اوباما به سوسیالیسم گرایش یابد، سوسیالیستی آمریکای و چپ آمریکایی نویی است که صورت و صیرت این زمانی (هزاره سوم) و آنجایی (آمریکا) دارد.
اما آیا صورتهای دوگانهها و دوئیتهای ماهیتی جهان مدرن و مدرنیته مانند؛ فردگرایی و جمعگرایی، سوسیالیسم و کاپیتالیسم، دموکراسی و سانترالیسم، آزادی و استبداد و... به قرار و انجام نمیرسند؟ تا زمانی که جهان مدرن وجود دارد، این صورتهای دوگانه با هم وجود و در جوف هم حضور خواهند داشت و ضرورت بقای هر کدام از دیگری نشات میگیرد و این چرخش و دورانها ابدی است. نماد جهان مدرن، ساختار آونگی است. مدرنیته یا تجدد اساسا در تداوم و پروسه نو شدن است. تجدد یعنی نو به نو شدن. آونگ هم حرکت دائمی و بیوقفهای است که در هیچ نقطهای از زمان و مکان از حرکت بازنمیایستد. اما قطب و افق این حرکت لایتناهی نیست. میان این صورتهای دوگانه محدود و مقید است؛ میان فردگرایی و جمعگرایی، میان سوسیالیسم و کاپیتالیسم، میان لیبرالیسم و کمونیسم و... هر وضعیتی که حاکم شود، وضعیت دیگر در تقدیر میماند تا نوبت آن فرارسد. هر پوزیسیونی، ماشین اپوزیسیون دیگری را به راه میاندازد و به قول فوکو، هر پوزیسیونی، اپوزیسیون خود را سامان میبخشد. آلترناتیو سرمایهداری، سوسیالیسم است و آلترناتیو سوسیالیسم، سرمایهداری. هر کدام در دیگری معنا مییابد.
بنابراین تا کاپیتالیسم وجود دارد، وجود سوسیالیسم یک ضرورت است و وجودش در تقدیر و امکان موجود شدن. این دو نافی هم نیستند بلکه مثبت هماند. در عملِ لیبرالیسم، صحت و صدق نظرِ سانترالیسم تایید میشود و در عملِ سوسیالیسم، درستی و راستی نظرِ کاپیتالیسم. این دو مقوم هماند و حاکمیت هر کدام تایید دیگری است. با اوبامائیسم میتوان ابعاد وخیم ریگانیسم را دریافت و با مارکس میتوان درک کرد که چقدر سلطه سرمایهداری در عراق و افغانستان و فلسطین گرگخوی و درندهطبع و غارتگر است. و با استالین و برژنف میتوان فهمید که وقتی قدرتِ بیناظر و بیمهار در فرد تعین مییابد چقدر مردم و انسانها حقیر و پست و بیارزش و بیچیز میشوند و دروغ و فریب کالای رایج و مرغوب بازار سیاست و دربار کاخ کرملین. اما به هر سمت که سوق یافته شود، سویه دیگر به جبر و قهر زمامه در پیش است. هر جامعه و گروه و فردی که به راستی و صداقت به چپ یا راست (به معنای دقیق و تام کلمه)، به سوسیالیسم یا لیبرالیسم و صورتها و گونههای آن گرویده و معتقد شده باشد، باید برای بازگشت آن به سویه دیگر به انتظار نشست، آینده چپ، راست است و آینده راست، چپ.
رهایی از این وضعیت دوگانه هیچگاه ممکن نخواهد بود، مگر
بیرون رفتن از این چرخه فردگرایی و جمعگرایی، لیبرالیسم و کمونیسم، سوسیالیسم و کاپیتالیسم. چپگرایی قابل صرف نظر کردن نیست. کسانی که از چپگرایی به جانب لیبرالیسم میگرایند، باید بدانند، که چپ آلترناتیو بعدی است و افق پیش رو. لیبرالیسم پایان و انجام چپ نیست، بلکه آغاز چپگرایی است. لیبرال دموکراسی، هم آلترناتیو است و هم ضد آلترناتیو. مگر قدم زین هر دو بیرون زد و در عالمی دیگر آرامش و قرار جست. در این جهان مدرن، امن و آسایش خطاست. سنتگرایی متداول که معنویت منهای سیاست و اجتماع و ضد دموکراسی و آزادی است، هم در دام همین دوگانگی است و بیرون از این چرخه نیست. سنتگرایی در گذشته مانده و بیحال و بیآینده نه نجاتبخش و مروج دین است نه انسان را به سعادتی دلالت و رهنمون میکند. جهل مرکبی است که در حاشیه اقطاب حاکم و مسلط و هژمونی آنان (سرمایهداری و سوسیالیسم) در پوست خود میزید. سنتگرایی حاشیهنشین و حاشیهپرور، نه تنها دین را، بلکه اخلاق را هم قربانی نظام سلطه میکند و امید به سعادتبخش بودن دین و جانبداری آن از حق را میستاند و بلکه با آن میستیزد. طرح سوسیالیستی امروز و اوبامائیسم در آمریکا، با هر مشخصهای از چپگرایی است، نتیجه ریگانیسم است و در پس اوبامائیسم امروز ماشین ریگانیسم دیگری از امروز به راه افتاده است. زمانی که همه چیز در نگاه بیدولتی و بازار آزاد تعریف میشد، معلوم بود که نوبت به دولت مقتدر خواهد رسید و عدالت نسلی و جنسیتی و نژادی و... در دولت عدالتخواه و برنامهریز تفسیر میشود. جهان اینگونه نمیماند، همچنانکه در پس مییناستریت اوبامایی، والاستریتی نو در انتظار است. چپ به تاریخ نمیرود، صورتی از آن منسوخ میشود و صورتی تازه از آن در انتظار میماند تا راست در خطای قهری و جبری خود راه را برای آن بگشاید.
این آونگ جهان مدرن هیچ نقطه پایان و قراری ندارد، برخی همین تعادل در بیتعادلی و قرار در بیقراری را حسن و مزیت مدرنیته فرض کردهاند و معتقدند چنین قابلیتی و انعطافی راه فروپاشی غرب را بسته است.
بیشک ساختارهای بسته و مستبد و متصلب بیشتر از ساختارهای باز و منعطف آسیب میبینند و دچار فروپاشی میشوند. سوسیالیسم موجود در بلوک شرق و شوروی سابق از ساختار استالینی بیشترین زیان را دید و آنگاه که استالینیستها تفکر مارکسیسم و سوسیالیسم را در حصار منافع و مصالح قدرت حاکمه و تفسیر خود از منافع ملی دربند و محصور میکردند، نمیدانستند ایدئولوژی رهایی بخش مارکس فقط انسان را به بند نمیکشد و سرکوب و تحقیر نمیکند، بلکه حاکم را هم نسبت به خود و وضع مردم و آینده کور و ناشنوا میکند. قدرتِ بیناظر و بیمهار خیانتی است محتوم و محکوم به خود صاحب قدرت. اما امروز نگرانی سیاستمداران و کارشناسان آمریکایی از اوبامائیسم، ظهور آن در قالب لوترکینگی و حتی کندیسم (تغییر اقتصادی) نیست، این تغییر در ساختار آمریکا قابل تحمل و بلکه ضروری است اما نگرانی این است که جرقه اوبامائیسم در خرمن کاپیتالیسم آتش برافروزد و «تغییر» پراگماتیستی و آمریکایی به تغییر مارکسی تحویل شود. این نگرانی در رسانههای آمریکایی مشهود است. زیرا نظامی که با تغییر عهد و پیمان میبندد، معلوم نیست این عهد همواره در سویههای مطلوب و دلخواه تغییر کند و بدان هم چندان نمیتوان اعتبار داشت. اما آیا تغییر اوبامایی و اوبامائیسم کودکان عراقی و افغانی را به اندازه کودک امروز سیاهپوست آمریکایی به جهان آینده امیدوار میکند؟
بیشک ساختارهای بسته و مستبد و متصلب بیشتر از ساختارهای باز و منعطف آسیب میبینند و دچار فروپاشی میشوند. سوسیالیسم موجود در بلوک شرق و شوروی سابق از ساختار استالینی بیشترین زیان را دید و آنگاه که استالینیستها تفکر مارکسیسم و سوسیالیسم را در حصار منافع و مصالح قدرت حاکمه و تفسیر خود از منافع ملی دربند و محصور میکردند، نمیدانستند ایدئولوژی رهایی بخش مارکس فقط انسان را به بند نمیکشد و سرکوب و تحقیر نمیکند، بلکه حاکم را هم نسبت به خود و وضع مردم و آینده کور و ناشنوا میکند. قدرتِ بیناظر و بیمهار خیانتی است محتوم و محکوم به خود صاحب قدرت. اما امروز نگرانی سیاستمداران و کارشناسان آمریکایی از اوبامائیسم، ظهور آن در قالب لوترکینگی و حتی کندیسم (تغییر اقتصادی) نیست، این تغییر در ساختار آمریکا قابل تحمل و بلکه ضروری است اما نگرانی این است که جرقه اوبامائیسم در خرمن کاپیتالیسم آتش برافروزد و «تغییر» پراگماتیستی و آمریکایی به تغییر مارکسی تحویل شود. این نگرانی در رسانههای آمریکایی مشهود است. زیرا نظامی که با تغییر عهد و پیمان میبندد، معلوم نیست این عهد همواره در سویههای مطلوب و دلخواه تغییر کند و بدان هم چندان نمیتوان اعتبار داشت. اما آیا تغییر اوبامایی و اوبامائیسم کودکان عراقی و افغانی را به اندازه کودک امروز سیاهپوست آمریکایی به جهان آینده امیدوار میکند؟
پینوشت:
1- منتقدان فرهنگ، لزلی جانسون، ضیاء موحد، تهران؛ طرحنو، 1376. ص 17.
2- پایان تاریخ یا پایان لیبرالیسم. ترجمه: مهران قاسمی
نظر شما :