به یاد سردار شهید سلیمانی
مسافر پرواز دمشق
دیپلماسی ایرانی: مسافر، مسیر تا رسیدن به طیارک را آرام میپیمود. آخرین نگاهها به روشنایی کمرمق دمشق یا آنگونه که اغیار میخوانندش داماسکوس انداخت... صدای بیپروای عود شبزندهداران هرچند نحیف و هرچقدر ضعیف تا آشیانه پرندگان آهنین هم خود را رسانیده بود. مسافر هیچ ابا نداشت از نوا اما پروای شخصی از حرمت عمله طرب همیشه سربهزیریاش را افزونتر میکرد. توی گوشش صدایی مکرر میشنید از سالیانی که تا همین پای پلکان هواپیما برایش استمرار داشته است، ممد نبودی ببینی،... آه و واویلا... کو رفیقانم؟
روشنایی دمشق به خاطرش آورد که جاده همین فرودگاه تا چند سال قبل آوردگاه اشقیا بوده و حتی یک قرار یا فرار را هم برای اهالی دشوار مینمود، اما امروز چه سکوتی و چه قراری برقرار است.
مسافر سبکتر از همیشه بر صندلی کنار پنجره انتظار میکشید. انتظار و انتظار انگار نسل او همیشه برای چشم بهراهی صبری جزیل و سعی جمیل داشت. آن شب آرام انگار رودی جوشان و خروشان در ذهن مسافر بهراه انداخته بود... رودی چونان کارون که بارها با رفقا در آن وضو گرفته بود... آه و واویلا کو رفیقانم؟
دی ماه از ثلث هم گذشته بود، اما انگار بیدادش را هنوز در آستین نهان داشت.... بهقول تنها قیصری که دزفولی بود و نه رومی «چقدر زود دیر میشود» آه که پرواز در شب چقدر فکر توی فکر میآورد، دزفول و یاد سالهای دفاع، موشکهای 9 متری شریر عفلقی و ضجههای داغداران شهر که منتقم میخواستند برای تسکین دردها و نبود و نمیدادند اهالی یا ایادی صاحب سلاح تا خون به دل قصاب بغداد کنند و قرار دل مادران شوند... کاش میشد صلاح و سلاح در ید مردان مرد باشد و جویندگان حق. به یاد آورد رفیقش را حسنآقا که قامت همت افراشت و از فجایع دزفول دژی موشکی بنا نهاد. لبخندی ملایم به رسم همیشه بر خطوط عمیق صورتش جاخوش کرد، حسنآقا تهرانیمقدم چقدر آبیهای پایتخت را دوست میداشت... چه ناباور او هم رفت و مسافر را تنهاتر در آستانه قرار داد... آه و واویلا کو رفیقانم؟
آرام بود و زیر لب برای رفتگان فاتحه میخواند... دی ماه و کرمان، روزهای ابتدای جنگ و سر پرشوری که با احمد کاظمی بچه پرشور اصفهان داشتند. میخواستند سر خصم را یکباره به سنگ بکوبند، اما... کاش میشد افراد را در خاطرات محصور کرد...
مسافر هیچگاه جز به نیکی نام هیچ یار و دیاری را نبرده بود. گوشه دفترچه کوچک دوران دانشآموزیاش شعری را به خط خوش با دستان زمخت از کار در روستا نوشته بود «بزرگش نخوانند اهل خرد/که نام بزرگان به زشتی برد.» دستهایش همیشه یاد دوران کار در ابتدای نوجوانی در کرمان را به خاطرش میآوردند. چرا امشب همه چیز و همهکس یاد کرمان گرفته است؟ انگار مثل باستانی پاریزی فقید خیال ذهن مسافر هم راه به هیچ خاطرهای نمیداد، مگر آن که نامی از کرمان در آن برود... کرمانی که روزی مرد بیمایه قجر از چشمان مردمانش کوه ساخت و کورانش نامید... دانست که در تاریخ آنچه نمیگذارد کرمانها کورانها شوند، قدرت و تدبر توأمان است و هر کدام بیدیگری ابتر، مثل همان خان بیمقدار قاجار... دانست و چه نیکو هم عاقل و عامل بودن را در همه عمر. هواپیما همیشه برایش طعم تلخ یاد فقدان احمد آن صمیمیترین یار را به خاطر میآورد.
یار همیشه، مونس دیرین، شهید احمد کاظمی پیوند اصفهان و کرمان، یاد قوتو و کلمپه (شیرینیهای محلی کرمان) که با احمدآقا در جبهه فاو به یمن فتح بر زبان خشکیده نهاده بودند. گمان نمیکرد احمدآقا چنین ناباور برود با بیوفایی پرنده لاکردار آهنین. وقتی آدمها با پوست و گوشت چنین سنگاند، چون همین اشقیای داعش چه انتظار مروت از قلب و بال آهنین که مهربان باشد با رفیقش... آه و واویلا کو رفیقانم. حاضر بود هستش را نیست کند، شاید لبخند احمد را باز جایی، کناری یا خیالی ببیند، احمدآقا دیدار به قیامت.
اواخر زیادتر از همیشه به رفتن میاندیشید، رفتنی نه از جنس سیر مسیر که رحیلی از پی یاران شهید در جاده حقیقت، از خاک فنا به اقلیم بقا، نوعی حدوث و نزول از جنس آیتی الهی، گونهای گام زدن و تمنای رسیدن به دوست و جمع دوستان. هیچگاه از جیفه دنیا جز الزامات معمول تداوم حیات هیچ نخواسته بود و از دوران مجاهدت هم مگر چفیهای که برگرد مسجد جامع خونین شهر طواف کرده بود. ناخودآگاه برای یاد احمد در چشم مسافر اشک حریم شکست و سرازیر شد... احمد در هواپیما جاودانه شد و این غول آهنین چه خاطرهها که در اسکلت زنگ زدهاش نهان دارد. مسافر هم شاید جایی کمی دورتر از همین آهنیناندام باز گونه احمد را بوسه باران کند.
* این داستان بخشی از کتاب "مسافر پرواز دمشق و چند روایت دیگر" نشر تندیس، 1399، چاپ تهران است که در تارنمای دیپلماسی ایرانی هم برای دانلود رایگان در اختیار است.
نظر شما :