ورود نظم بین الملل به دوران تازه در سایه جنگ اوکراین
رجوع به اصول پایه در جهان پساآمریکایی
نویسنده: الیوت کوهن
دیپلماسی ایرانی: برای بیش از هفتاد سال، در دورانی که از میانه جنگ جهانی دوم آغاز شد، ایالات متحده همچون غولی بزرگ، بر پهنه جهان ایستاده بود. اقتصاد و نیروی نظامی اش نه تنها از دل جنگ دست نخورده سر برآورد بلکه اوج بیشتری گرفت. نهادهای حاکمیتی اش- یک وزارت دفاع یکپارچه، یک سامانه فراگیر فرماندهی نظامی، شورای امنیت ملی، نهادهای متخصص در توسعه بین المللی و مانند آن- همگی به ابزارهای موثر هژمون جهانی آمریکا تبدیل شد. حتی در گیرودار هماوردی با ایدئولوژی کینه توز کمونیسم، آمریکا بیشترِ برگ های برنده را در اختیار داشت و البته درست همانند یک غول، بیزاری آنانی را برانگیخت که نمی خواستند در سایه یک غول زندگی کنند.
برای کسانی که تاکنون به چالش های فزاینده سلطه آمریکا بر جهان توجه نکرده اند، یورش ماه فوریه روسیه به اوکراین باید همه تردیدها را زدوده باشد. سیاست بین الملل به روشنی وارد دوران تازه ای شده است، دورانی که شاهد بازگشت اَشکال قدیمی دست اندازی کشورهاست و هژمون مفروض جهانی هم قادر به جلوگیری از آن نیست.
اما خیلی جلوتر از یورش روسیه به اوکراین، نشانه های بسیاری از افول نسبی ایالات متحده آشکار شده بود. اقتصاد آمریکا اکنون کمتر از یک چهارم تولید ناخالص جهانی را دارد، سهمی که در سال 1960 چهل درصد بود. هزینه های نظامی آمریکا، هنوز هم هنگفت است و برابر با چهل درصد کل هزینه های نظامی جهان است اما دیگر آن حاشیه امنی را که زمانی برای برتری و غلبه آمریکا فراهم می کرد، تامین نمی کند. ایالات متحده با حریفانی روبروست که در بکارگیری و سازگارشدن با فن آوری ها و راه و رسم جنگ، چابک تر عمل می کنند. ایدئولوژی آمریکاییِ ذهن های باز و بازارهای آزاد نه تنها با چالش هایی از ناحیه الگوهای کارآمد اقتدارگرایی و ملی گراییِ نژادی بلکه با زوال اعتماد به نفس در درون نهادهای آمریکایی روبروست.
یک ارزیابی پژوهشی موسسه پیو Pew Research survey در سال 2021 دریافت که اکثریت قابل توجهی از شهروندان چهارده کشور، که همگی از متحدان آمریکا هستند، به این باور رسیده اند که "دمکراسی آمریکا در گذشته، یک نمونه خوب بوده اما در این سالها نه." شورشی که در ژانویه 2021 موجی از جمعیت خرابکار پرهیاهو و خشن را به داخل ساختمان کنگره کشاند تا شکست انتخاباتی دونالد ترامپ را وارونه سازد، ضربه ای بر وجهه آمریکا وارد کرد که از حملات بیست سال پیش به نیویورک، بسیار سنگین تر بود.
آمریکا، برای آینده قابل پیش بینی، همچنان قدرتمند باقی خواهد ماند. هرچند خیزش چین به این معنی است که آمریکا همیشه در جایگاه بزرگترین اقتصاد جهان نخواهد ماند اما بی گمان دومین اقتصاد بزرگ جهان و احتمالا پویاترین و شبکه ای ترین اقتصاد را در اختیار خواهد داشت. آمریکا یکی از بزرگترین و باتجربه ترین ارتش های کره زمین را همراه با متحدانی فراوان در اختیار دارد. از اینها گذشته، آمریکا از همان ابتدای بنیانگذاری اش، تاب آوری نمایانی داشته است. در گذشته، بارها گرفتار پسرفت های اقتصادی شدیدی شده و دوباره کمر راست کرده است.
با همه این احوال، افول نسبی آمریکا، یک واقعیت است. تاریخدانان به ارزیابی این نکته خواهند پرداخت که چرا دوران حاکمیت آمریکا به پایان رسید و آیا می شد که از آن جلوگیری کرده یا آن را به تاخیر انداخت. اما اکنون، این پرسش مطرح است که آمریکا چگونه باید با جایگاه در حال دگرگونی اش سازگار شود؟ پاسخ به این پرسش، دربردارنده عناصر بسیاری است اما مهمترین عنصر آن سرشتی نگرشی دارد. در پی دهه ها اتکا بر ایده های بزرگ راهبردی که توسط فرایندهای بوروکراتیک توانفرسا به سیاست های اجرایی تبدیل می شد، دولت آمریکا اکنون باید به دولتمداری بازگردد.
این به معنی رویکردی است که متضمن فهم دقیقی از جهان، توانایی ردیابی و واکنش سریع به چالش ها، آمادگی چابکانه برای بهره گیری از فرصت های تازه و در پس همه اینها، وجود نهادهایی کارآمد برای فرموله کردن و هدایت یک سیاست خارجی قبراق می باشد. در دوران پیشین، آمریکا آنقدر نیرومند بود که بتواند اجرای نه چندان کامل ایده های بزرگش را تاب بیاورد. در واقع قدرت بدون رقیب آمریکا، برایش حاشیه خطای گسترده ای را فراهم می کرد؛ فضایی کافی که واشنگتن می توانست صرفنظر از سطح کفایتش، به بیشتر خواسته های خود برسد. امروز که برای واشنگتن، دستیابی به اهدافش بسیار دشوارتر شده، لازمه مشکلات پیش روی آمریکا، نه راهبردهایی آشفته بلکه چیزی بسیار عمیق تر است: مهارت
آرمان ها و محدودیت ها: توصیه به کمرنگ کردنِ راهبردسازی صوری و گسترده به سود دقت، استحکام و چابکی راهبرد، با محدودیتی به نام زمان دست به گریبان است. یورش روسیه به اوکراین در زمانی رخ داد که گمان می رفت کار تدوین راهبرد کلان ایالات متحده به انجام رسیده باشد: تمرکز بر رقابت با چین و (کمابیش) واگذاردن اروپا و خاورمیانه به سازوکارهای منطقه ای خودشان. باران موشک ها و بمب های روسی، نه تنها شهرهای اوکراین بلکه آن چارچوب را هم در هم کوبید. حتی پیش از آغاز تهاجم پوتین هم، اهالی اندیشه به احیای راهبرد کلانی توصیه می کردند که فهمی گسترده از اِعمال سیاست خارجی داشته باشد. آنها یکی پس از دیگری خواستار تدوین یک مقاله X نوین مطابق با مقاله ای بودند که جرج کنان George Kennan دیپلمات آمریکایی در سال 1947 در همین مجله فارین افرز نوشت و چارچوب راهبرد کلان دوران جنگ سرد را ترسیم کرد. امروز، برخی دانشگاهیان به آرمان گرایی ویلسونی گرایش پیدا کرده می گویند آمریکا باید سیاست هایش را حول محور ایجاد یک "نظم بین المللی قانونمندِ" نوین آرایش دهد. برخی دیگر هم پیشنهاد نوعی "تعدیل" را می دهند یعنی پذیرش افول و زوال نقش ایالات متحده در صحنه جهانی و توصیه به سیاستی واقع بینانه (realpolitik).
خلاصه آنکه همه نسخه های پیشنهادی برای راهبرد کلان ایالات متحده، گرایشی به کمرنگ کردن پیچیدگی های سیاست خارجی و تبدیل آن به چند حکم روشن دیده می شود. این یک نگرش معیوب است... راهبردهای کلان، بر ساده سازی متکی هستند حال آنکه جهان، پیچیده است. سیاست خارجی آمریکا، ترکیب پیچیده ای از آرمان ها و منافع است که در بستر زمان و مکان، دگرگون می شوند. همانطور که در جنگ جهانی دوم، با اتحاد شوروی علیه آلمان نازی همداستان شد، اکنون هم از عربستان سعودی علیه ایران و از ویتنام علیه چین حمایت می کند. آرمانگرایانی که می گویند آمریکا باید هیچگونه تماسی با شرکای نابکار نداشته باشد، با ساده سازی دگماتیک (متعصبانه)، چشم بر پیچیدگی جهان می بندند.
طرفداران نظریه "تعدیل" هم به گمراهه می روند چرا که همه ارزش ها را در سیاست خارجی، نفی می کنند. دولت هایی که با مردمان خودشان رفتاری بیرحمانه دارند، مخالفانشان را ترور می کنند، حاکمیت های قانونی را مختل می سازند و اسیر توهمات هراس آلود درباره دشمنان خارجی هستند، به روشنی از دیگر دولت ها خطرناکترند.
در گذشته، راهبردهای کلان، هیچ رهنمودی درباره ویژگی های شخصیتی یا رخدادهای غیرقابل پیش بینی نداشتند اما اکنون، سیاست خارجی آمریکا در برابر چین، باید حساب جداگانه ای برای شخصیت شی جین پینگ، رهبر چین باز کند، کسی که روش ها و اهدافش بسیار فراتر از رهبر پیشین چین می رود. همچنین است پیش بینی احتمال گسترش یک همه گیری چون کروناویروس. آرمان ها، مهم اند اما نه به آن میزان که روشنفکران و سیاستمداران به آن بها می دهند. آنچه بسیار بیشتر اهمیت دارد، دولتمداری است که با ادراک، سازگارشدن، بهره برداشتن و انجام دادن سروکار دارد و نه با برنامه ریزی و نظریه پردازی.
همانند مهارت جودوکاری که شاید طرح هایی هم (برای مبارزه) داشته باشد اما مهمترین ویژگی او، همان چابکی اش است. این همان چیزی است که فیلسوف ایسائیا برلین، آن را برخورداری از "فهم (شعور) و نه دانش" توصیف می کند یعنی توانایی درک اینکه چه چیزی با چه چیزی تناسب و سازگاری دارد: در شرایطی ویژه چه کاری را می توان و کدام را نمی توان انجام داد، چه ابزارهایی و با چه شرایطی و تا کجا کارآیی دارند." امروزه تمرکز بر دولتمداری به جای راهبرد کلان، بویژه با توجه به سرعت و پیش بینی ناپذیر بودن چالش ها، به یک فوریت تبدیل شده است. آمریکا در آینده نزدیک در معرض رویارویی با سه حریف قرار می گیرد: چین، ایران و روسیه که هرکدامشان یک قدرت تجدیدنظرطلب است که در پی تصرفاتی در محیط مجاور خود یا بازیابی تصرفات گذشته است و هرکدام در هراس از افول درازدمدت جمعیتی و تنگنای اقتصادی است.
هریک از این سه کشور، سبکی از جنگاوری – ترکیبی یا "منطقه خاکستری"- را کاویده که با ابزارهایی پیچیده سروکار دارد که دربردارنده نیابتی ها، جنگ سایبری، فن آوری های کم هزینه، سرکوب گزینشی و حتی قتل می شود. هریک از این کشورها تحت حاکمیت یک رهبر سالخورده هستند که آرزومند مشاهده دستاوردهایی بزرگ در چندسال باقیمانده عمر خود است. هرکدام از این سه کشور آماده همکاری با دیگران بر یک مبنای کاملا تراکنشی است و هر یک از آنها هم زیر تهدیدی وجودی و نه سطحی از ناحیه سیاست آزاد، حاکمیت قانون و احترام به آزادی های فردی شهروندان است. همه اینها، یعنی وجود زمینه برای تصمیماتی ناگهانی، احتمالا احمقانه و بی گمان خطرناک که هیچ راهبرد کلانی نتوانسته آن را پیش بینی کند. کافی است به یورش ابلهانه ولادیمیر پوتین به اوکراین نگاه کنید.
آنچه پیچیدگی بیشتری بوجود می آورد، این احتمال است که بحران در یک منطقه، در منطقه ای دیگر تاثیر گذارد. آشفتگی در مرزهای ناتو، برای نمونه، می تواند منابع آمریکا را از آسیا جذب کند، تحولی که توجه آمریکا را یکبار دیگر با کشمکش های جنگ سرد درگیر کرده است. برخی از دیگر نیروهای بزرگتر همچون دگرش های آب و هوایی، فرسایش دمکراتیک و تروریسم نیز، فرصت ها و بحران های پیش بینی نشده ای را فراهم می آورند. هدف آمریکا باید رویارویی با این واقعیت آشفته باشد نه اینکه بخواهد معماری ای را برای سیاست جهانی ارائه کند با اینحال، آمریکا در بیشتر موارد، سیاست خارجی اش را بطور کاملی اجرا نکرده و هرگونه راهبرد کلانی را بی معنی ساخته است. بهترین نمونه اش، عقب نشینی فاجعه بار تابستان گذشته از افغانستان بود... نتیجه ای که حاصل شد، ناکامی بهت آور دولتمداری بود و این چیزی است که واقعا اهمیت دارد. البته تراژدی عقب نشینی از افغانستان، تنها یکی از پرشمار زخمهایی است که آمریکا در این سالها بر خود وارد کرده است.
منظور این نیست که سیاستگذاران آمریکایی نباید به برخی آرمان های کانونی پایبند باشند. مثل اینکه آمریکا باید برای ایفای یک نقش فعال در خارج آماده باشد، اینکه منافعی در جریان آزاد کالا و ایده ها دارد و اینکه دمکراسی را بر دیکتاتوری ترجیح می دهد... امروزه ایالات متحده که شدیدا درگیر حکومت های اقتدارگرای مهاجم، افول دمکراسی ها و پدیده های جهانی غیرقابل پیش بینی است، نمی تواند صرفا به چارچوب هایی بچسبد که خاص دوران پس از جنگ دوم جهانی بودند بلکه به جای آن باید به دولتمداری روی آورد. یک عنصر در پایبندی نوشده آمریکا به دولتمداری، گرایش آشکار محافل سیاست و روشنفکری این کشور به عمل گرایی (empiricism) در برابر تعمیم (generalization) است. در دو دهه گذشته، برای نمونه، سیاستگذاران آمریکایی در فهم و پذیرش سرعت خیزش چین و تهدیدی که متوجه جایگاه جهانی آمریکا می کند، ناکام ماندند با اینکه چینی ها، چندان هم بلندپروازی هایشان را پنهان نمی کردند.
دولتمداری، همچنین مستلزم سرعت است. اقدام چابکانه، به دکترین باز نمی گردد بلکه به ذهنیت، فرهنگ و آمادگی مربوط است. زمانی وینستون چرچیل گفته بود: "همیشه می توان اطمینان داشت که آمریکایی ها، کار درست را انجام می دهند البته وقتی که همه دیگر گزینه ها، تمام شده باشد." در جهانی که سریع تر و سریع تر می چرخد، چه بسا که آمریکا دیگر این امکان لوکس را در اختیار ندارد که پیش از پذیرش راه درست، همه دیگر راهها را رفته باشد.در برخی موارد، مشکل نه از ناکارآمدی نهادها بلکه از ذهنیت رهبران ناشی می شود. اینکه توانایی ذهنی برخورد با چند بحران همزمان را نداشته باشند. دلیلی وجود ندارد که ایالات متحده، توان رویارویی با چند تهدید همزمان را نداشته باشد.
دولتمداری، همچین مستلزم تصمیم ها و گزینش های عینی است. مثلا تلاش مستمر برای جدا ساختن دشمنان. این کاری است که آمریکا در سال 1921 برای ایجاد شکاف در اتحاد انگلستان و ژاپن و در دهه های 1960 و 1970 در فاصله انداختن میان شوروی و چین انجام داد... فرصت طلبی هوشمندانه، بویژه در عصر اتحادهای غیررسمی و روابط پنهان، بسیار ارزشمند است... برای مثال، واشنگتن باید رقابت جوشان میان ترکیه و روسیه برای نفوذ در آسیای میانه را با چرخش به سمت آذربایجان (مشتری ترکیه) در ماجرای ناگورنو قره باغ، تشدید کند. سرانجام اینکه، دولتمداری آمریکا باید دربردارنده یک جزء خانگی هم باشد.
دهه هاست که نخبگان سیاست خارجی آمریکا عادت کرده اند که تصمیماتی را بدون توجه کافی به افکار عمومی داخل کشور، اتخاذ کنند. یک نمونه، باز کردن راه تجارت با چین بود بی آنکه نگران از دست رفتن فرصت های شغلی آمریکایی ها در بخش صنعت باشند... این است که سیاستمداران باید تحولات مناطق بحران را به روشنی با منافع آمریکا پیوند دهند و برای مثال روشن سازند که چگونه یک تایوان مستقل، ارزش های آمریکایی (حق تعیین سرنوشت و آزادی) را بازتاب می دهد و به منافع آمریکا خدمت می کند (یعنی یکی از مولدترین اقتصادهای جهان را از چنگ چین دور نگه می دارد).
بحران 2022 اوکراین، یک نمونه روشن است که ضرورت روی آوردن به دولتمداری به جای راهبرد کلان را اثبات می کند... ماجرا به اوکراین هم ختم نمی شود. در آستانه دوران خطرناکی قرار داریم که مسکو، اراده غرب را به آزمون می گذارد. برای مثال ممکن است پوتین ادعا کند که حق حفاظت از روس زبانها را در کشورهای بالتیک دارد و خواهان انحلال ناتو در شرق اروپا شود. بدتر اینکه ممکن است با شلیک یکی دو موشک به نقاط ترابری تسلیحات به مقصد اوکراین، تعهد ناتو را به دفاع جمعی بیازماید. آمریکا برای برخورد با این تهدیهدها، نیازی به راهبردکلان ندارد بلکه به چابکی در رویارویی با روسیه، تلاش اصیل برای تامین اوکراین و خطوط مقدم ناتو با روسیه و همزمان از کار انداختن اقتصاد روسیه و مدیریت ظریف فرایند بازتسلیح اروپا نیاز دارد.
درباره نویسنده: الیوت کوهن ELIOT A. COHEN، استاد مطالعات بین المللی پیشرفته در دانشگاه جان هاپکینز است. وی در سالهای 2007 تا 2009 مشاور وزارت خارجه آمریکا بوده است.
منبع: مجله فارین افرز
نظر شما :