میراثی که پایان یافته به نظر می رسد
صد و پنجاه سالگی کمون پاریس و میراث گمشده
دیپلماسی ایرانی: امروز 150 سال تمام از سقوط آخرین سنگرهای کمون پاریس گذشت. نخستین حکومت کارگری جهان و اولین تجربه دیکتاتوری پرولتاریا.
کارل مارکس که آن زمان در لندن می زیست، فرصت یافت تا عملی شدن بخشی از آموزه های خود را به چشم ببیند و با رزمندگان کمون و سپس شهدای آن، همدردی و همدلی کند.
کمون پاریس در بهترین حالت یک حکومت محلی دوماهه بود که بر پاریس و حومه های آن حکم می راند و شکست سهمگین فرانسه از آلمان و اسارت ناپلئون سوم، زمینه برپایی آن را فراهم کرده بود.
از سوی دیگر، پاریس قرن نوزدهم پایتخت مدرنیته و ارزش های فراگرفته از انقلاب فرانسه و عصر روشنگری بود و احتمالا در آن زمان تنها جایی در اروپا بود که بالقوه قادر بود لابراتوار اندیشه هایی شود که در خلال قرن در کارگاه های فکری قاره تولید شده بودند.
کمون دولت مستعجل بود و در تحقق انقلاب کارگری ناکام ماند، اما به عنوان نخستین تکاپوی عدالت طلبانه عصر مدرن، همواره الهام بخش ماند.
چین کمونیست و شوروی سابق هر دو خود را وارث این جنبش به خون خفته می دانستند.
هنگام مرگ ولادیمیر لنین تکه ای از پرچم سرخ کمون را دور پیکرش پیچیدند و بخشی دیگر از پرچم را در دهه شصت به فضا پرتاب کردند.
چینی ها هم در اوج انقلاب فرهنگی شان که کشتار و ویرانی عظیمی به بار آورد، به پاسداشت صدمین سالگرد انقلاب به خون خفته پاریس پرداختند.
انقلاب کمونیستی سرانجام نه در اروپای باختری پیشرفته و متمول، بلکه در روسیه دهقانی و عقب مانده به پیروزی رسید. مانند تجربه کمون پاریس، پیروزی انقلاب اکتبر هم محصول شکست در جنگ خارجی بود. این بار هم آلمان در نقش نیروی مهاجم، قابله انقلاب بود.
کمونیست های مسکو برخلاف کموناردهای پاریس، بی توجه به آزادی، فرصت تحکیم قدرت یافته و از رهگذر تبدیل دیکتاتوری پرولتاریا به سلطه آهنین بروکراتهای حزبی، یکی از تمامیت خواه ترین رژیمهای تاریخ بشر را بنا کردند.
هنگامی که در سال 1918 کمونیست ها به صرافت انقلاب در آلمان افتادند، به سختی شکست خوردند و آلمان که در مرکز قاره در دو برهه مختلف، محرک انقلاب های کمونیستی شده بود، خود به یکی از ضد کمونیست ترین دولت های عالم تبدیل شد. محرک انقلاب نه خود آلمان، بلکه مساله آلمان و به عبارت بهتر خیزش آلمان در حکم یک سرمایه داری منضبط نوظهور و با مطامع استعماری و ملاحظات الحاق گرایانه در شرق و غرب خود بود.
طرفه آنکه بین الملل کمونیستی که از سوی مسکو، وظیفه انقلاب جهانی بر دوشش نهاده شده بود، در تعیین سمت و سوی رویدادهای آتی در دو کشور آلمان و ایتالیا، دچار خطاهای راهبردی شد. در عرصه سیاسی این کشورها نیروهای متعددی حضور داشتند که کمونیست ها، سوسیال دمکرات ها و محافظه کاران و فاشیست های دست راستی عمده ترین آنها بودند. کمونیست ها تحت هدایت مسکو، دشمن اصلی خود را سوسیال دمکرات هایی می دانستند که به باور آنها، با اصلاح طلبی خود، تنها سقوط محتوم سرمایه داری حاکم و پیروزی انقلاب کارگری را به تعویق می انداختند. میان کمونیستها و سوسیال دمکرات ها، صرف نظر از تفاوت در روش و اولویت بندی های استراتژیک، اشتراکات فراوانی در ایدئولوژی و اهداف وجود داشت. اما معمولا دیرپاترین "پدرکشتگی "ها میان نیروهایی بروز می کند که از خاستگاه اجتماعی مشابهی برخوردارند و اهداف همسانی را تعقیب می کنند.
جناح راست حاکم بر آلمان و ایتالیا اما "پدرسوخته تر" از این حرف ها و لفاظی های ایدئولوژیک بودند. آنها در فضای مساعد رکود بزرگ و میراث ورسای، بی توجه به خصومت میان نیروهای چپ، همگام با کمونیست ها به سرکوب میانه روهای سوسیال دمکرات پرداختند. نتیجه روشن بود: سرکوب نهایی چپ ها و استقرار رژیمهای تا دندان مسلح فاشیست در قلب اروپا و خیز به سوی بزرگترین جنگ عالمگیر. شوروی تازه در اثنای جنگ متوجه شد که دشمن اصلی جناح راست و فاشیسم است نه سوسیال دمکرات هایی که با وفاداری به پارلمانتاریسم، بالقوه از جذبه گفتمان شوروی می کاستند.
همان گونه که نمی توان بلشویک ها را میراث داران راستین کمون پاریس نامید، به همان میزان برقراری نسبتی وثیق میان سوسیال دمکرات ها و اوروکمونیست ها هم با این تجربه دشوار است. در اولی آزادی به کلی به مسلخ رفته و در دومی نیز مشروعیت نظام سرمایه داری به صورت نظری و عملی پذیرفته شده بود. سوای اینکه یوتوپیای کمونیستی کموناردها هم اصولا قابل تحقق نبود.
با این وصف امروزه به سختی می توان از چیزی بنام میراث کمون پاریس سخن گفت. سوسیالیسم واقعا موجود شوروی و اقمارش به تاریخ دوردست تعلق دارد و چین هم با تبدیل به بزرگترین سرمایه داری دولتی تاریخ و پلیسی ترین تجربه ممکن دولتی، عملا به آرمان های گذشته پشت کرده است.
از همه شگفت انگیزتر وضع جناح چپ در فرانسه مهد کموناردهاست. در این کشور هم مانند بیشتر جوامع پساصنعتی غربی، مساله هویت جایگاهی فراتر از طبقه یافته و "پرولتاریای رزمنده " دیروز عملا به پیاده نظام جناح راست تبدیل شده است.
ناسیونال پوپولیست ها هم هر روز بیشتر از دیروز به منهج اسلاف فکریشان در دهه سی باز می گردند و از سرخوردگی و ناامیدی فرودستان به سود انگاره های نژادپرستانه و ضدمهاجران بهره می برند.
شاید عجیب باشد، اما در این آشفته بازار کمونیست ها به مدافع اصلی مهاجران و اقلیت مسلمان کشور تبدیل شده اند. مسلمانان پرولتاریای جدید چپ های فرانسه هستند و همسویی کارکردی اسلام گرایان و کمونیست ها در تقابل با پدیده هایی چون جهانی شدن و امپریالیسم نوین به غنای این کمپلکس گفتمانی می افزاید.
150 سال پس از کمون، مساله فرانسه نه اولویت آزادی بر برابری و یا بالعکس، بلکه بحران فکری و اغتشاش مفاهیم است. این مقصود بیش از هر چیز در کلام امانوئل مکرون خود را می نمایاند که هر از گاه چپ ها و مسلمانان را متهم به تجزیه طلبی می کند. تجزیه طلبی مورد ادعای وی فاقد دلالت های سرزمینی و جغرافیایی است و بیشتر ناظر بر این مدعاست که اتحاد چپ و اسلام سیاسی، رشته پیوند هویت فرانسوی به عنوان وضعیت وجودی کشور را از هم گسیخته و فرانسه را به لحاظ فکری تجزیه کرده است.
شکی نیست که فرانسه و اروپای امروز به نسبت صد سال قبل، هم آزادتر و هم برابرتر است. اما این به معنای نادیده گرفتن بیماری های مهلک سیاسی ناشی از فرسایش دمکراسی در این سیستم ها نیست. گاهی وضعیت به گونه ای است که گویی جهان به دهه های نخست قرن گذشته بازگشته است. از این رو قبل از آنکه دستور کارهای دهه بیست و سی فراروی مردم سرخورده و سیاستمداران فرصت طلب قرار گیرد، باید دگربار به نسخه های درمانی پس از جنگ دوم اندیشید.
نظر شما :