نقدی بر یکی از تئوری های کارل مارکس
جهل دلیل نیست!
نویسنده: دکتر سید جواد طباطبایی، استاد دانشگاه، پژوهشگر و نویسنده در زمینهٔ فلسفه و تاریخ و سیاست
دیپلماسی ایرانی: کارل مارکس در جایی از رساله دکتری خود در انتقاد از کسانی که نظریه اپیکور را مبنی بر اینکه اجزاءِ لایتجزا دارای کیفیاتی هستند نمیفهمیدند، مینویسد: «اسپینوزا گفته است: ”جهل دلیل نیست!“ اگر هر کسی میخواست فقراتی را که در نوشتههای قدما نمیفهمد پاک کند، به زودی، در برابر لوحی سفید قرار میگرفتیم.» اشاره مارکس به بیانی از اسپینوزاست در انتقاد از کسانی که پیوسته پرسشهایی درباره «عللِ علّتها» مطرح میکردند و در نهایت نیز به «مشیت الهی پناه میبردند که آسایشگاه دیوانگان» است.
اگر بتوان یک اصل خدشهناپذیر در تاریخ مارکسیسم پیدا کرد، به احتمال بسیار، همین تکیه بر جهل به عنوان دلیل در همه مباحثی است که پیروان مارکس چیز چندانی درباره آن نمیدانند.
اگرچه اعماق فاجعه بیشتر از اینهاست و سخن مارکس، به نقل از اسپینوزا، مبنی بر اینکه جهل دلیل نیست، زمانی گفته شده است که او هنوز «علم تاریخ» خود را تأسیس نکرده بود تا همه رشتههای فلسفه اسپینوزا را در ایدئولوژی خود پنبه کند.
با این همه، خود مارکس، که، حتی اگر در جستجوی نظریهای برای دگرگون کردن عالم و آدم بود، اما بهرهای از طنز داشت و میدانست که «ایدئولوژیِ» بسیاری از هواداران او «عینِ خریتِ» آنان است. مارکس کلمه «خریت» را چند بار در نامههایی به فردیناند لاساله به کار برده و این نشان میدهد که او، به خلاف اکثریت پیروان خود، هنوز توان آن را داشت که در مواردی شیشه کبود ایدئولوژی را از پیش چشمان خود بردارد و خیال در واقعیت درنیامیزد!
نخستین کسی که «علمِ تمامعیار» ــ اصطلاح پلخانف ــ نظریه مارکسیستی را جدّی گرفت فردریش انگلس بود که استادی در ساده ـ و ـ مبتذلسازی نظریه در حال تکوین دوست خود بود، و با مرگ مارکس بود که، به عنوان حواری سابقِ پیامبرِ «بیسلاح»، به مرجع همه انقلابیان «مسلح» تبدیل شد.
در پایان سده نوزدهم و نخستین سالهای سده بیستم، به مقیاسی که جنبش انقلابی اوجی میگرفت، بیش از پیش، از اهمیت نظریه مارکس برای توضیح مناسبات نظام سرمایهداری کاسته شد و با جانشین شدن انقلابیان به نظریهپردازان، خیل کسانی که بر طبل خالی انقلاب بدون تئوری میکوفتند بر واپسین کسانی که در مارکس چیزی پیدا نمیکردند که بتوان با آن انقلاب کرد برتری یافتند و با نخستین انقلاب سوسیالیستی نیز انقلاب، به تعبیر لنین، به «برقرسانی به به علاوه شوراها» فروکاسته شد.
همین لنین بود که با نظریه داهیانه «حزب تراز نوین پرولتاریا» منافع گردانندگان حزب بلشویکی و فهم خود از آن مصالح را بر روسیه انقلابی تحمیل کرد و جامعهای بیمار و در بحران را به استالین تحویل داد.
با به قدرت رسیدن استالین، که به عنوان طلبه سابق مدرسه دینی مسیحیت اُرتُدوکس، یکتنه، نماینده دو شعبه استبداد دینی و دنیوی روسیه بود، با خلاصههایی که در همه مباحث مربوط به امور دنیا و آخرت ترتیب داده بود، نظریه مارکسی مؤثرترین سمّی را که میتوانست آن را برای همیشه فلج کند در درون خود ایجاد کرد.
اگر به گفتهای که از مارکس آوردم برگردم میتوانم گفت که جهل استالینی، به عنوان جهل بزرگتر حزب جماعت جاهلان همه روسیه، جانشین فهم ظرافتها و پیچیدگیهای مناسبات انسانی و شیوههای عملکرد اجتماع انسانی شد.
نظر شما :