موازنه ی قدرت چگونه به هم می ریزد؟

رابطه شکست موازنه جهانی با امنیت منطقه ای

۱۵ تیر ۱۳۹۵ | ۰۰:۳۰ کد : ۱۹۶۰۸۳۶ اخبار اصلی اروپا
از آن جایی که قدرت امری نسبی است، دولتمردان را تشویق می کند تا آن جایی که ممکن است جایگاهشان را تحکیم و تقویت کنند.
رابطه شکست موازنه جهانی با امنیت منطقه ای

نویسنده: هری بوتی

دیپلماسی ایرانی: تئوریِ موازنه قدرت – که طبق آن قدرت، به اندازه مناسب، میان نهادهای مربوطه )مثل نهاد دولت) به اشتراک گذاشته می شود – مفهومی بسیار مهم در مطالعه ی روابط بین الملل و جنگ است. هنگام مطالعه پیرامونِ قرن 19، می بینیم که مفهوم موازنه ی قدرت بخشِ عمده ای از هر دو بخش معاصر و مدرنِ نوشته ها، مباحث فکری و سیاسی را در برمی گیرد. وقتی که روابط بین الملل را در این دوره - دوره ای  که در آن مطالعات به صورت "جامع و سیستماتیک" [1] نبود و جنگ حادث شد -  تجزیه و تحلیل می کنیم این تئوری به عنوان علت جنگ، شرط صلح یا ادغام هر دو، در نظرگرفته می شود. مسلما نتیجه گیری نهایی به صورت ذهنی و سوبژکتیو است، اما عواملی برای بررسی وجود دارد تا بتوان دید کلی مناسبی از کاربرد این تئوری در این زمان به دست آورد.

اگر این تئوری را در روابط به عنوان علت جنگ در نظر بگیریم، مباحث قابل توجهی وجود دارد که درستی این استدلال را تایید می کند. اولین مبحث  "معمای امنیت" است، مفهومی که به طور کلی با موازنه ی قدرت در پیوند است. این دوره با این دیدگاه که "هر دولتی ممکن است در هر زمانی از قدرت اجبارکنندگی استفاده کند پس همه ی آنها باید برای این گونه عمل کردن، آماده شوند "[2] توصیف شده است. فضای ترسِ ایجاد شده ناشی از مبحثِ معمای امنیت، خود را با مسابقه ی تسلیحاتی و تشکیل اتحادها آشکار ساخت و در موارد زیادی بابِ تعارض و ستیز را گشود. این فضای فکری با استعانت از "ماهیت آنارشیک سیستمِ سیاستِ جهانیِ اروپا" شکل گرفت. سیستم سیاستِ جهانیِ اروپا از زمانی که وستفالی رهبریِ پاپ و امپراطوری مقدس را از سیاست اروپا ریشه کن کرد، خود را با نبود اقتدارِ بالاتر از دولت – ملت )به معنای استقلال هر نهاد( آشکار ساخت. تحلیل گران به خوبی  نتیجه ی این امر را نشان داده اند که منطقا "در آنارشی و هرج و مرج، امنیت بالاترین هدف است"[3]. فقدانِ اقتدارِ کلی بدین معنی است که در یک سیستم خودیار، اتحاد و نیروی نظامی حکم فرما می شود و ایده ای که جنگ را " نتیجه موازنه ی قدرت"[4] می داند با این استنباط روبه روست که موازنه قدرت غالبا تهدیدی برای تعادل سیستم بین المللی درنظر گرفته می شود و اثبات کننده ی این است که این تئوری علت جنگ در قرن 19 بوده است.

از آن جایی که " قدرت امری نسبی است"[5]، دولتمردان را تشویق می کند تا آن جایی که ممکن است جایگاهشان را تحکیم و تقویت کنند. در نتیجه استفاده از اتحاد و ائتلاف به استراتژی اساسی این دوره تبدیل شد. دولت ها اتحادها را به سبب اهداف کوتاه مدت تشکیل داده و زمانی که فرصت بهتری برای خود فراهم کردند، آن را تغییر دادند. درحالی که شاید این امر به سیالی قرن گذشته نبوده باشد. اگر بخواهیم مثالی برای آن بیاوریم اتحاد بریتانیا و روسیه در سال 1815 علیه فرانسه است در حالی که 40 سال بعد در سال های 56-1854 بریتانیا و فرانسه در مقابل روسیه متحد شدند این در حالی است که تئوری اتحاد مدعی است؛ سیستم، بازیگران را به صلح تشویق می کند اما می توان دید که تعهدات اتحادها منجر به جنگ در مناطق خارج از منافع صرفا ملی شده است. یک مثال خوب از این تعهدات، همکاری و کمک فرانسه به ساردینا – پیرمونت در جنگ با اتریش در سال 1859 است. بنابراین این حوادث نشان می دهند که موازنه قدرت که جستجو و تلاشی برای "توازن ژئوپلتیک"[6]است، علت جنگ در اروپای قرن نوزدهم بوده است و بنابراین باعث افزایش جنگ ها و نه کاهش آنها شده و کشورها را در مناطق متعدد و وسیع تری درگیر خود کرده است.

موضوعِ دیگری که تاثیری نسبتا جزیی به ایده ی موازنه قدرت به عنوان علت جنگ دارد، امپریالیسم است، نیروی غالبی که در این دوره تاثیر مهمی بر موازنه ی قدرت در اروپا گذاشت با وجود آن که اکثر فعالیت آن در خارج از این قاره بود. امپریالیسم که "برخاسته از یک سیستم ناکارآمد است و احتمال یک جنگ عمومی را بالا می برد" [7] از زمانی به وجود آمد که پیگیری امپراطوری برای قدرت های اروپایی از رقابت منطقه ای به رقابت جهانی گسترش یافت. عامل دیگری که باید ذکر شود شکنندگی موازنه است. به طور کلی شکنندگی موازنه دراین دوره "با ایجاد عوامل ساختاری، روند وحدت آلمان را به خاطر حفظ وضع موجود با دشواری روبرو ساخت"[8]. سیستم در نهایت نشان داد به اندازه ی شرکای خود قوی است و در حفظ موازنه در اواخر قرن موفق نبوده است و در پی آن به جای شکست خود سیستم، شاهدِ شکست موازنه  ی جهانی هستیم. به هرحال این قبیل شواهد (همراه با عامل امپریالیسم) پشتیبان این استدلال هستند که مفهوم موازنه عامل جنگ است.

در مقابل استدلال ها و شواهد ذکر شده، موازنه قدرت می تواند به درستی شرط  و یا مؤلفه ی صلح در نظر گرفته شود. بخش اول  از استدلالی که در ادامه خواهد آمد نشانه ی روشنی از شکست قدرت ها در میز کنفرانس های سرتاسر این قرن است. به عنوان مثال با وجود این که فرانسه در کنگره وین 1815 دو دهه اروپا را در خونریزی بی سابقه ای درگیر کرده بود، اجازه یافت تا به مرزهای پیش از جنگ خود و سپس به جمعِ قدرت های بزرگ دهه های بعد بازگردد. قدرت گیری مجدد فرانسه عمدتا به دلیل اعتقاد به این اصل بود که تئوری موازنه  ی قدرت باید "برای مدیریت و مهار متحدان و مخالفان"[9] مورد استفاده قرار گیرد. به عبارت دیگر هیچ یک از دولت ها نمی خواستند که کس دیگری – حتی یک متحد – بتواند در مناطق خلاء قدرت فرصتی بدست آورد تا  قدرت خود را به کار گیرد (این مناطق به دلیل شکست یک قدرت بزرگ مثل فرانسه ی ناپلئونی ایجاد شده بود). بعد از سال 1815 قدرت های بزرگ بر "کنسرت اروپا" توافق کردند که به شدت تلاش کنند تا از طریق کنگره و دیپلماسی عمومی "موازنه قدرتی را که بر اساس توافقات ارضی سال 1815 بدست آمده بود حفظ کنند"[10]. فرانسه که در سال های 40-1839 در بین چهار قدرت اصلی جایگاهی نداشت در چندین مورد اقدام به مداخله در رژیم سلطان عثمانی کرد و این اقدامات پتانسیل شروع یک جنگ را بوجود آورد اما "زمانی که کنسرت چهار قدرت برگزار شد متعاقب آن فرانسه کنار کشید"[11] بنابراین مشاهده می شود که موازنه ی قدرت می تواند به درستی شرطی برای صلح در این دوره در نظر گرفته شود. از آن جا که اروپایی ها در زمان به وجود آمدن درگیری ها و تضادها تمایل به حفظ  موازنه داشتند، پس از جنگ های بزرگ (با درجات مختلف موفقیت) یک سیستم امنیتِ دسته جمعی غیر رسمی تاسیس کردند.

بیشتر مباحث بالا تا حدی مرتبط به این بخش است که سیستم "برای تولید ثبات " [12] کار می کرد. این استدلال بدین معنی نیست که پیگیری مستمر موازنه باعث بوجود آمدن "معمای امنیت" می شود که پیش از این مورد بحث قرار گرفت. اگر چه شواهد نشان می دهد که این موضوع، حداقل در برخی موارد، درست بوده است. رویدادهایی که از این دیدگاه حمایت می کنند عبارتند از: جلوگیری ازتجاوز فرانسه در سال های 1840-1839 (که در بالا مورد بحث قرار گرفت) وهمچنین مداخلات اروپا در امپراطوری عثمانی (علی رغم مخالفت کلی با موجودیت آن). مشاهده می شود دولت ها به منظور ثبات استراتژیک گسترده تر، رقابت های ملی دایمی و بلندمدت – که در دوره های گذشته بازیگران مرتبط را به جنگ هدایت می کرد – را به تعلیق درآوردند. یک مثال خوب از این امر، بیسمارک، صدر اعظم پروسی است که الطاف حساب شده اش به  اتریشی ها (پیرو شکست تحقیر آمیزشان در سادوا) از روی دلسوزی و شفقت نبود بلکه ترسِ از بین رفتن اتریش (موجودیت مفید سیاسی ای) بود که جنوب شرق کشورش را مطیع خود نگه می داشت. این حالت با سیاست واقع گرای بیسمارک (تصمیم گرفتن بر اساس واقعیت های موجود و نه سلیقه و میل شخصی) شکل گرفت که برخی آن رابه " پاسخ منطقی دولتمردان اروپایی به مشکلات جاری یک سیستم دولتی" توصیف کرده اند. درست است که می توان گفت در بسیاری از موارد موازنه قدرت، امنیت صلح اروپایی را بسیار بیشتر از آن چه در قبل از آن ممکن بود حفظ کرد. با این حال این سیستم شکننده بود و قطعا مصون از خطا نبود - شبیه حادثه هایی مانند جنگ کریمه – اما پیگیری ثبات ازطریق دیپلماسی که عاملی جدایی ناپذیر از دولتمردان اروپا بود نمی تواند درمطالعه تاثیر موازنه قدرت به عنوان یک شرط صلح نادیده گرفته شود چراکه اغلب این دولتمردان به خاطر طبیعت بی پروایشان میل به جنگ داشتند.

یک نکته که بر توضیحات بالا اثرگذار است و نمی تواند به هر دو طرف (علت جنگ یا شرط صلح) نسبت داده شودولی با این حال باید درهنگام مطالعه تاثیر توازن قدرت درقرن نوزدهم مورد بررسی قرارگیرد این است که "قاعده ی موازنه ی قدرت" همیشه به عنوان یک عامل تعیین کننده در روابط بین المللی اروپای این دوره نبود. بدین معنی که دولت ها همیشه به عنوان یک روش، زمانی که می خواستند به یک محرک خاص پاسخ دهند، موازنه قدرت را در نظر نمی گرفتند. به عنوان مثال اتحاد آلمان در اوایل سال 1870 این نکته را به خوبی نشان می دهد. در این گردهمایی، پروس، که به طور پیوسته در حال افزایش قدرت در دهه ی گذشته است و بازیگر عمده در دو جنگ اروپا در طول این زمان به شمار می آید، (به ویژه درعدم جلوگیری از تکرار جنگ در قرن 19 محکوم است) اجازه ی حملهبه فرانسه و در نتیجه شکست این کشور را می دهد و از انگیزه های سیاسی برای اتحاد ایالات جنوبی (ایالاتی که در گردهمایی اتحاد آلمان شرکت نکرده بودند) استفاده می کند تا امپراطوری آلمان را بسازد. به موجب این رویداد بود که بیسمارک آلمان را به عنوان قوی ترین قدرت در اروپا مطرح کرد که بدون ایجاد هیچ مشکلی از جانب سایر قدرت های بزرگ اروپا انجام گرفت و البته "یک مشکل لاینحل در توازن اروپا" به وجود آورد[14]. طی این روند، هیچ محکومیت یا مداخله بین المللی که ممکن است انتظار داشته باشیم از دولت هایی که درسال 1815 مشترکا بر رعایت خطوط مرزی کشورها  توافق کردند به وجود نیامد که دلیل عمده ی این امرعوامل اثرگذار برمسایل سیاسی اروپا بود. در حالی که تنها در یک مورد این توافق به اجرا درآورده شد که اگرچه ممکن است غیر ضرروی و بی اثر بنظر برسد – موازنه قدرت همیشه موضوعی نیست که دیکته شود – اما با این حال باید اذعان کرد  فرض ما این بود که تاثیر موازنه قدرت در جنگ و صلح  در قرن نوزدهم اروپا را بررسی کنیم.

نهایتا نتیجه می گیریم، موازنه قدرت، نظریه ای است که برطیف گسترده ای از انگاره ها تاثیر گذار بود. این انگاره های متاثر از موازنه قدرت، نقش مهمی در سیاست قرن نوزدهم بازی می کردند از جمله جنگ طلبی و صلح گرایی و حتی بر مسایل اقتصادی و تکنولوژیکی که پیشرفت ملل را در پی داشت، تاثیرغیرمستقیم گذاشتند. به علاوه این مفهوم نقشی مرکزی در تفکر سیاسی آن دوره بازی میکرد همچنان که امروزه نیز در بیان تحلیل های تاریخی نقش مهمی دارد. در ارتباط با موضوع این مقاله، می توان گفت که ملاحظه ی موازنه ی قدرت، تاثیری ورای تصمیمات حول جنگ دارد – به عنوان مثال دخالت بریتانیا درکریمه در سال 1856 – همچنین موازنه قدرت قسمتی از ارزیابی های قدرت های بزرگ را در میز صلح شکل می داد به عنوان مثال کنگره وین در سال 1815 که در نتیجه ی آن کنسرت اروپا شکل گرفت. بنابراین تا حد زیادی این موضوع مورد توافق گرفته است که موازنه ی قدرت در قرن نوزدهم اروپا، هم علت جنگ بود و هم شرط صلح. اگرغیر ممکن نباشد بسیار سخت است که این تئوری رابه طور کامل به هر یک از عوامل (علت جنگ یا شرط صلح) نسبت بدهیم زیرا در بسیاری از موارد که می خواهیم تئوری موازنه قدرت را به کار بندیم شرط صلح و علت جنگ عواملی تفکیک ناپذیراند.

 

کتاب شناسی:

  • Little, Richard The Balance of Power in International Relations (2007)
  • Schroeder, Paul, ‘International Politics: Peace and War 1815-1914’, in Blanning, T., The Nineteenth Century: Europe 1789-1914 (2000)
  • Sobek, David, Chapter 3 “Balance of Power”, in Causes of War (2009).
  • Waltz, Kenneth N. ‘Chapter Six: Anarchic Orders and Balances of Power’ from Theory of International Politics (1979), p102-129.
  • VoseGalick, Edward, Europe’s Classical Balance of Power (1955)

 

[1] p158Schroeder, Paul, ‘International Politics: Peace and War 1815-1914’, in Blanning, T., The Nineteenth Century: Europe 1789-1914 (2000)

[2] P102, Waltz, Kenneth N. ‘Chapter Six: Anarchic Orders and Balances of Power’ from Theory of International Politics (1979)

[3] p126, Waltz, Kenneth N. (1979)

[4] P88, VoseGalick, Edward, Europe’s Classical Balance of Power (1955)

[5] P 68 Sobek, David, Chapter 3 “Balance of Power”, in Causes of War (2009)

[6] P72, Sobek, David (2009)

[7] P188, Schroeder, Paul, (2000)

[8] P118 Little, Richard The Balance of Power in International Relations (2007)

[9] P159 Schroeder, Paul (2000)

[10]P114 Little, Richard (2007)

[11] P163 Schroeder, Paul (2000)

[12] P72 Sobek, David (2009)

[13] P299 VoseGallick, Edward (1955)

[14] P116 Schroeder, Paul (2000)


 

منبع: ای اینترنشنال ریلیشن/ مترجم: عارف ضرغامی

کلید واژه ها: موازنه ی قدرت


نظر شما :