نود و پنجمین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"
چگونه امریکایی ها طرح ایرانی ها علیه صدام را فهمیدند؟
دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنج ترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.
کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا نود وپنجمین بخش آن را می خوانید:
آیا به دنبال کودتای نظامی بودی؟
به هیچ وجه. من به دنبال یک حرکت سیاسی بودم.
آیا این همان طرح سه شهر بود؟
تقریبا، اما پیشرفته تر بود، بر این اساس که تحرکی در جنوب هم آغاز شود. طرح را به آقای حکیم فرستادم، و او هم عادل عبدالمهدی، معاون رئیس جمهوری فعلی را به نمایندگی از خود فرستاد و طرح را با او در کردستان در ماه سپتامبر بررسی کردیم. و وقتی که وفیق السامرائی آمد بحث درباره این طرح را گسترده تر کردیم. او افسرها را از سازمان امنیت نظامی می شناخت. پیام ها را فرستادند و تماس هایی با مجموعه هایی که در منطقه سامرا بودند، برقرار کردند.
آیا حمایتی از سوی «سی آی ای» هم بود؟
ابدا. حادثه در 12 فوریه 1995 رخ داد. مجموعه ای از «سپاه بدر» ناگهان به منطقه العماره حمله کردند. 320 نفر را اسیر کردند بعد آنها را رها کردند. این عملیات غوغای بزرگی به پا کرد. باب پیر آمد، از او درباره موضع امریکا در برابر این عملیات پرسیدم. پرسید: «آیا در جایی شنیدی که امریکا این عملیات را محکوم کرده باشد؟» گفتم: نه. گفت: «این یعنی این که ما موافقیم.» من دنبال فرصتی بودم تا کاری کنیم. از تاسیس کنگره سه سال گذشته بود، و از آن زمان عملیات ما محدود به حرف و تبلیغات و رسانه شده بود، به هیچ وجه عملا حرکت حقیقی ای علیه صدام انجام نداده بودیم. می خواستم چیزی بگویم، برای این که مردم کاسه صبرشان سر آمده بود و احزاب سیاسی هیچ نتیجه ای را پیش رو نمی دیدند. و وقتی که پیر گفت که امریکا همین را می خواهد، دیگر با او بحث نکردم، با وجود این که می دانستم در خیلی از حرف هایش مبالغه می کند، و من توانایی این که روی حرفی که می زند، حساب کنم، ندارم. اما با او بحث هم نکردم.
سمتش چه بود؟
نماینده «سی آی ای» در کردستان بود. به این شیوه صحبت می کرد. و رئیسش هم به من گفته بود که به او اعتماد کن. برای همین خیلی سراغ من می آمد، برای همین خودمان را آماده کردیم. کردها همچنان می جنگیدند. از پیر خواستم که با من بیاید تا به ملاقات جلال و مسعود برویم تا به آنها بگوییم که امریکا این حرکت را تایید می کند. عملا هم رفتیم. جلال موافق نبود که به اربیل بیاید. کشتار دایر بود، و نمی خواست این گونه وانمود شود که او آمده تا موضوعی را ثبت کند. برای همین ما به سراغش رفتیم، در ایام ماه رمضان بود و جلال روزه بود. باب پیر گفت که «امریکا می خواهد عملیاتی را انجام دهد و نیروهای شما باید در این عملیات مشارکت داشته باشد و این احمد چلبی است که مسئول این موضوع است.» موضع سرسختانه و تندی گرفت. به او گفتم: «جلال روزه ات را بشکن و از آنها بخواه که برایمان نهار بیاورند.» گفت: «و تو گناهش را به گردن می گیری؟» به او گفتم: «گناهش به گردن من.» گفت: «نهار بیاورید.» نهارمان را خوردیم و توافق را امضا کردیم. جلال از طرف اتحاد میهنی و من از طرف کنگره ملی، و به موجب آن توافق شد تا نیروهای کافی در اختیار کنگره قرار بگیرد تا عملیات نظامی برای سرنگونی صدام انجام شود.
باب پیر گفت: «ما شاهد این توافق هستم، اما آن را امضا نمی کنم.» گفتم: «از تو نمی خواهم امضا کنی. این به شما مربوط نیست. این کار ماست، و شما باید کمکمان کنید.» البته هیچ کمکی در کار نبود، و می دانستم که هیچ کاری در دست او نیست، اگر امریکا واقعا می خواست کاری جدی انجام دهد، به شیوه دیگری متفاوت از این شیوه رفتار می کرد.
بعدش به سراغ مسعود رفتیم، او سوالاتی از پیر پرسید، به نظر می رسید که از ما ناراحت است، برای این که وقتی درگیری بود، پیر به هر دو طرف دشنام می داد و به هر دو دستوراتی را می داد. مسعود از او ناراحت بود. سوال های خاصی را می پرسید و پیر با خشونت و تندی جوابش را می داد، و مسعود هم به تندی جوابش را می داد، اما گفت: من پایبندم. به مسعود گفتم: ما توافق می کنیم. بعد مرحوم سامی عبدالرحمن آمد و پیش نویسی را به خط خودش مشابه همان چیزی که با جلال امضا کردیم، تهیه کرد.
و مسعود امضا کرد؟
مسعود حاضر نشد امضا کند. این در پایان فوریه 1995 بود. با سید محمد باقر حکیم در تهران تماس گرفتم، و گفتم از تو می خواهم دو نماینده عالی رتبه از طرف خودت برایم بفرستی. پرسید چه خواهد شد. به او جواب دادم که پشت تلفن حرف نمی زنم، قضیه خطرناک است. دو نماینده از نزد او رسیدند، یادم است یکی شیخ همام حمودی بود و دیگری شیخ ابو علی المولی بود، و با باب پیر و هیئتی که همراه او بودند تشکیل جلسه دادند. جلسه اول هفت ساعت طول کشید. همام ماند، بعد گفت: «قانع شدیم و ما هم حرکت خواهیم کرد.» به آقای حکیم ابلاغ کردند که آنها وقتی حرکت خواهند کرد که ما حرکت کنیم. ایرانی ها شروع کردند پیغام و پسغام می فرستادند که طرحی است که اجرا خواهد شد، آن را طرح ب می نامیدند. این چیزی بود که بعدا فهمیدیم.
ایرانی ها میان خودشان پیام رد و بدل می کردند بدون این که رمزگذاری شده باشد. امریکایی ها از تماس ها باخبر شدند، آنتونی لیک، مشاور امنیت ملی به من گفت: «شما درصدد طراحی عملیات علیه صدام هستید؟ چرا به ما نمی گویید خودمان را از لحاظ نظامی آماده کنیم؟»
پیام های ایرانی ها میان کدام طرف ها رد و بدل می شد؟
بین ایران و کردستان، و داخل ایران. آنتونی لیک مسئول «سی آی ای» که اسم او ریختر بود را خواست و او را توبیخ کرد و به او گفت: «چه کار می کنید؟» جواب داد: «ما توصیه داریم.» لیک جواب داد: «هیچ چیز ندارید. موضوع را متوقف کنید.» ما می خواستیم عملیات شامگاه 4 مارس آغاز شود. یک روز قبل از این تاریخ وفیق را گرفتم و رفتیم نزد کوسرت در اربیل، و از طریق تلویزیون اعلام کردیم که ما آماده سرنگونی صدام هستیم. صدام این حرف ها را می شنید و می ترسید و جماعتش را هم می ترساند، اما نمی توانست کاری کند. ما این را در تلویزیون و رادیو اعلام می کردیم و حرکت هایی توسط خودروها و ارتش و در اربیل بود. 16 هزار نیروی نظامی گرد آوردیم، احزاب عراقی دیگر هم بودند. صدام بسیاری از خبرها را از طریق جاسوس هایی که برایش خبر می آوردند، داشت اما نمی توانست کاری بکند.
9 صبح قبل از این که حرکت کنیم، باب پیر و یک نفر که با او بود به خانه ام آمدند و وفیق هم حاضر بود. پیر وارد شد، از او پرسیدم: «آیا پیام به تو رسید؟» گفت: «کدام پیام، چگونه فهمیدی؟» به او گفتم: «فکر کنم پیامی به دستت رسیده باشد.» جواب داد: «پیام رسید.»
توقف همه چیز؟
توقف گفته نشده بود. پیام از مشاور امنیت ملی امریکا به احمد چلبی و مسعود بارزانی و جلال طالبانی بود. و در آن آمده بود اولا: «کاری که می خواهید تا پایان هفته انجام دهید لو رفته است و خطر شکست آن وجود دارد. ثانیا: اگر تصمیم به انجام آن گرفتید خودتان آن را انجام دهید به مسئولیت خودتان به عنوان عراقی ها.» به پیر گفتم: «متشکر، حالا برو خدا به همراهت.» گفت: «کجا برم؟» به او گفتم: «به تو مربوط نیست.» گفت: «می خواهیم بدانیم.» به او گفتم: «ما به عنوان عراقی ها مسئول این موضوعیم.» وفیق به من گفت: «چطور با او این طور حرف می زنی.» به پیر گفتم: «برو، به تو خواهم گفت که چه خواهد شد.»
پیر رفت، با جلال تماس گرفتم و به من گفت: «آیا پیامی از طرف امریکایی ها برایت رسیده است؟» به او گفتم: بله. پرسید: حالا چه کار کنیم؟ جواب دادم: ما عراقییم، و آنها هم گفتند که این موضوع به گردن ماست. عملا امریکایی ها شروع کردند علیه ما شایعه پراکنی کردن. «سی آی ای» شروع کرد اخباری را به روزنامه های امریکایی می داد که احمد چلبی تلاش کرد کودتا کند و شکست خورد. گروه های دیگری که با آنها کار می کردند را نیز علیه ما تحریک کردند. آنها سرهنگ عدنان محمد نوری را داشتند که نماینده حرکت وفاق در کردستان بود. شروع کرد علیه ما کار می کرد، او را مسئول قضایایی می کردند و مسلسل ها را از سربازها می خریدند.
شما چه کار کردید؟
ما به تیپ 38 حمله کردیم، مقر هر هنگ از هر گردان در تیپ را گرفتیم.
ادامه دارد...
ترجمه: سید علی موسوی خلخالی
نظر شما :