بیست و دومین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"
پاسخ صدام به پیشنهاد بهبودی روابط با ایران چه بود؟
دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنج ترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.
کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا بیست ودومین بخش آن را می خوانید:
]گفت وگوی دوم؛ صلاح عمر العلی، نماینده سابق عراق در سازمان ملل[
مقدمه ابتدای مصاحبه؛
یک شب صدام حسین سیگارش را دود می کرد و لبخند می زد. تفنگش، رفیق قدیم و آخرین دوستش را لمس می کرد. او دنیا را این گونه دوست داشت. این گونه به آن تمایل داشت و مشغول آن بود و پیرامون آن را با خود تقسیم کرده بود. تصویرش صفحه های تلویزیون را پوشانده بود. و سرنوشتش شورای امنیت را نگران می کرد و در پیمان آتلانتیک شمالی و اتحادیه عرب و سازمان کنفرانس اسلامی اضطراب ایجاد می کرد. بزرگان به تنهایی چنین آشوبی را ایجاد می کنند. بزرگان به تنهایی زلزله را آغاز می کنند و همان ها هستند که با دیدگاه هایشان جهان را به اردوگاه ها تبدیل می کنند.
از دریچه با تبسمی مسحورکننده می نگرد. او ایدی امین نیست که با یک پیشنهاد چرب و نرم قانع شود که بازنشسته شود. لئوپولد سنگور نیست که کوتاه بیاید تا به مقاصدش نایل شود، شارل دوگول نیست که وقتی نتوانست تاریخ ساز شود برای نوشتن آن زار بزند. از صندوق رای نیامده است تا با چند رای کنار برود یا در برابر نظرسنجی ها بلرزد. این بازی ها فقط برای آدم های عادی است. به صفحه تلویزیون با نگاه سرد مرگ باری می نگرد. همچنان عبدالله بن زاید جوان است. قدرت مطلقه را هنوز نیازموده است. اگر این کار را می کرد همچنان بازیگر صحنه بود. در تاریخ بغداد جایی برای کسانی که برگه های خود را جمع می کنند و بعد همه چیز را می گذارند و می روند، نیست. او از دل رعد آسای آن تاریخ آمده است. از غرش عمیق دمیده شده در روح عراقی. نه جان سالم به در بردن او را مغرور می کند و نه پناهگاه امن. دوباره تفنگش را لمس می کند. تاریخ او را برای ماموریتی بزرگ نماینده کرده است. نمی تواند استعفا دهد. قدرتی با وضوح شدید به او می گوید: یا کاخ یا گور.
روستای کوچکی را به یاد می آورد. دو جوان علیه یک جوان کوچک در عوجه توطئه می کنند. روستایی غرق در تاریکی با مردانی بی رحم. شوهر مادرش ابراهیم الحسن به او رحم نمی کند. درس آموخت. فهمید که در این دنیای وحشتناک جایی جز برای افراد قدرتمند نیست. یا از تو می ترسند یا به تو تعدی می کنند. این هم حال و روز افراد است و هم کشورها. قانون قدرت. جوان بزرگ شد و در عنفوان جوانی به جای چاقو تفنگ به دست گرفت.
نوار خاطرات به او هجوم آوردند. حاج سعدون التکریتی او را به دایی اش خیرالله طلفاح رساند. خیرالله پسر خواهرش را به کرایه گرفت. تاخیر نکرد. حاج سعدون جسدی شد بدون این که دلیلی برای دادگاه نسبت به مرتکب آن باشد. خودروی پیشوا عبدالکریم قاسم گلوله باران شد و تیری به ساق پایش اصابت کرد. به دمشق و قاهره فرار کرد و در همین حین در 1963 که حزب بعث قدرت را به دست گرفت به بغداد بازگشت در حالی که بغداد می رفت در خون کمونیست ها غرق شود. عبدالسلام عارف به حزب خیانت کرد و صدام در بغداد مخفی شد. در 1964 رهبران حزب او را موظف کردند که توصیه های لازم را به مردی که نمی شناخت موسوم به صلاح عمر العلی از اهالی تکریت بدهد. خودروی فولکس واگن در برابر قهوه خانه ای ایستاد و العلی را گرفت و توصیه ها را به او ابلاغ کرد. گفت که نامش محمد است اما علی با لهجه تکریتی اش درنگی در او ایجاد کرد. و اعتراف کرد: من صدام هستم. در 17 جولای 1968 این دو مرد شانه به شانه هم با لباس نظامی در شب گرفتن کاخ و قدرت با هم بودند. به خوبی به یاد دارد. در 30 جولای و زمانی که طرح رهبری قطری حزب به اجرا در آمد این دو مرد برنامه خود را اجرا کردند، صدام حسین و صلاح عمر العلی، دفتر البکر را به مسلسل بستند و عبدالرزاق النایف را تهدید کردند و صدام او را به هواپیما رساند.
آن شب شورای رهبری انقلاب را از یاد نمی برد. از احمد حسن البکر خواست که ریاست شورای رهبری انقلاب را واگذار کند و مرد شماره دو انقلاب شود. قبیله در حزب پیروز شد و فاجعه آغاز شد، آن طور که صلاح عمر العلی می گوید، که رفیق او در شورای رهبری انقلاب و فرماندهی قطری در حزب بود. بیچاره البکر. بیچاره «پدر پیشوا». باور کرده بود که نفر اول است. پسرش محمد صدام را تهدید کرد که او را در قصر جمهوری می کشد. بد شانس بود. در یک «حادثه» تصادف ماشین مرد. در 1979 پدر پیشوا «پیشنهاد» داد که جایش را به رفیق صدام بدهد. بعضی از اعضای رهبری قطری می خواستند که او بماند. صدام نگاهی کرد و دید که سرهایی بر آمده که الآن وقت زدنشان است. «جشنی» برای رفقای بزرگ ترتیب داد.
در 1979 رئیس جمهور تازه به نشست عدم تعهد در هاوانا رفت. و در باغ محل اقامتش صلاح خواست که او را تشویق کند که روابط خود را با ایران بهبود ببخشد. جواب داد: «بشنو صلاح. این حرف را بار دیگر بر زبانت تکرار نکن. سر ایرانی ها را می شکنم و وجب به وجب را باز می گردانم.» یک سال بعد جنگ آغاز شد. میشل عفلق را به یاد آورد. رهبری قطری حزب در سال 1968 صلاح عمر العلی را مکلف کرد که به برزیل برود و موسس حزب را قانع کند که بازگردد. عفلق بازگشت و کارش را از سر گرفت. دفترش بزرگ بود اما مسئولیت هایش کم بودند.
با کسی که قصه 17 جولای و آن چه پیش از آن بود و آن چه بعد از آن آمد را می دانست، بحث می کردم، از من خواست که بحث را با صلاح عمر العلی دنبال کنم، کسی که فرزند تکریت است و متولد 1937 و عضوی بارز در شورای رهبری انقلاب و رهبری قطری در حزب بعث و قبل از آن که به سفارت خانه ها تبعید شود، وزیر بود و آخرین سمتش نماینده عراق در سازمان ملل بود. در سال 1982 استعفایش را نوشت و روابطش را با نظام قطع کرد. مخالف صدام حسین و مخالف انتخاب امریکایی ها از بعضی از مخالفین شد. در دوره اخیر اقامتش در امان حسین کامل با العلی تماس گرفت و به دیدنش رفت و 10 روز را به طور کامل با او گذراند قبل از آن که به عراق در 20 فوریه 1996 برگردد و کشته شود. العلی قبول کرد که حرف بزند و دیدم که بهتر است حرفمان را با اعتراف های حسین کامل در امان شروع کنیم.
ادامه دارد...
نظر شما :