رازهاى دولتمردان فرانسه در ديپلماسى ايرانى
رئیس جمهور ؛ پیرمردی که تازه دارد مشکلات را کشف می کند
قسمت هفتم يادداشت هاى روزانه بورونو لومر معاون دومينيک دوويلپن نخست وزير و وزير کشور اسبق فرانسه
«مردان حکومت» نوشته برونو لومر، معاون دومینیک دوویلپن در دوران وزارت کشور است که با ارتقا دوویلپن به مقام نخستوزیری در سال 2005 به عنوان «مدیر کابینه» انتخاب شد. این کتاب در 450 صفحه توسط انتشارات «گرست»، پاریس در سال 2007 منتشر شده است. خاطرات پراکنده روزنگاشت لومر در این کتاب در پنج بخش تنظیم شدهاند که بازه زمانی از اول ژانویه 2005 (پنج ماه پیش از انتصاب دوویلپن به نخستوزیری) تا 6 مه 2007 را شامل میشود. در حقیقت نقطه پایان کتاب روز انتخاب نیکلا سارکوزی به ریاست جمهوری فرانسه است. 10 روز بعد از این تاریخ دو ویلپن از کاخ نخستوزیری خارج شد.
مقدمه نویسنده
یادداشتهایی که در این کتاب منتشر شدهاند حاصل بیش از دو سال لحظات فراغت و دلمشغولی من بودهاند. [نگارش] این یادداشتها در تمام روزهایی که سمتهای پرمسئولیتی را به عهده داشتم، ادامه داشت و به خصوص زمانی که مدیریت کابینه در ماتینیون[1] به عهده من بود. اما نگارش همین یادداشتها به من کمک کرد تا در فضای تنگ و بسته قدرت به حقیقتی دست پیدا کنم.
این یادداشتها اشارهای بدیع و نو را درباره حیات دموکراسی فرانسه ارائه میکنند. با این حال این یادداشتها را پیش از هر چیز به مثابه مشاهدات خود از مردان تراز اول سیاسی ثبت کردم؛ افرادی که از دید من هر سهشان[2] به نیت و عمل، مردان حکومت بودند. من از دقت تمام آن چه گزارش کردهام دفاع میکنم و در عین حال به بیطرفی نیز تظاهر نکردهام. بیطرفی البته درکمتر نوشتهای وجود دارد و در نوشتههای سیاسی که بیشتر به سایر افراد میپردازد تا خود نویسنده، این مساله بازهم در سطح نازلتری قرار دارد. از سوی دیگر من فقط توانستهام از یک جهت به مسائل نگاه کنم و فاقد دیدگاهی چند جانبه بودهام که همه مسائل را در بر بگیرد و هر چیز را در مقام و جایگاه درست خودش قرار دهد. در حقیقت نمیتوان هم بازیگر و هم مورخ دوران خود بود: به صادقانهترین بیان ممکن فقط میتوان شاهد و نظارهگر تاریخ معاصر بود.
در اینجا هر خوانندهای میتواند چهره قدرت را ببیند که در صورتهای بیشمار و زبانهای مختلف، با تمامی بیرحمیها، طعنهها، تردیدها، و بیتفاوتیهایش از سخن گفتن در تمامی صفحات این کتاب باز نمیایستد. هر خوانندهای میتواند بار و میزان از خود گذشتگی را که در قلمرو قدرت لازم است، حس کند. هر خوانندهای در این یادداشتها خواهد فهمید که قدرت تا چه اندازه ممکن است از افرادی که آن را در اختیار دارند یا آرزوی به دست آوردنش را دارند فراتر رود بیآنکه آنها هرگز علتاش را بدانند.
نامهای گوناگونی میتوان به تعهداتی که در حوزه سیاسی قدرت وجود دارند اتلاق کرد: عدالت، مصالحه، اجتناب از فقر، صلح. اما کاری که بینهایت دشوار است زدودن ریشههای عمیق طلب قدرت است. بنابراین من با نگارش این یادداشتها به جنگلی از تفکرات و احساسات غیر قابل تمییز پا گذاشتهام؛ احساستی که گاه صادقانه و گاه تیره و نامعلوم هستند و در واقع نیروهایی هستند که مردان حکومت را به حرکت وا میدارند. من از میان شرح و تفسیرهای معمول و ارزشمند، یعنی ابزاری که برخی افراد برای توجیح فعالیتهایشان به آنها متوسل میشوند، راهی برای خود باز کردم و آنقدر به این حیوان وحشی (یعنی قدرت) نزدیک شدم که توانستم هرم نفساش را حس کنم.
از این پس اگر مجبور باشم چهرهای برای قدرت تجسم کنم، این چهره فارغ از زمان به معنای واحدی برای اندازهگیری علمی آن چه تحمل میکنیم خواهیم بود، بلکه چهرهای خواهد بود از انتظاری خستگی ناپذیر. تمام مردان قدرت از انتظار طفره میروند و در واقع با مرگ مبارزه میکنند که بیخستگی و با صبر و حوصله تمام در انتظار تکتک ما نشسته است. اما مرگ ما را غافلگیر میکند و به این ترتیب در صحنه سیاست برای همه فرصت حضور باقی میماند. با این همه نمیخواهم با به فراموشی سپردن آنچه زندگی روزمره مرا در این مدت میساخت به روح این دو سالی [که مسوولیت دولتی داشتهام] خیانت کرده باشم؛ به خندهها، نیروی احساسات و اعتقادات، شوخ طبعیها، هوشمندی مردان و زنانی که همه با هم در خدمت عقاید و افکارشان مشغول فعالیت بودند، و به آشنایی نزدیکام با دومینیک دو ویلپن که به او بسیار مدیون هستم. جدیت شخصیت من بدون تردید طی این روزها واقعیت را متفاوت از آن چه دیگران در ماتینیون و دیگر نقاط در آن زندگی میکردند روایت کرده است. به همین خاطر کتاب من بیشک کمتر وفادار و بیشتر واقعی است.
شنبه اول ژانویه، دردونی، سوییلک
تمام شب باران میآمد. آفتاب سرد صبحگاهی حالا روی آب داخل جویها منعکس میشود. در حالی که در یک پمپ بنزین شرکت توتال مشغول پر کردن باک هستم نگاهم با نگاه خسته لویی که داخل ماشین نشسته است تلاقی میکند. چشمهای آبی او بعد از شبی که با بیماری آسماش به سختی سپری شد هنوز خواب آلودند؛ چشمهایی که جلا و عمق لاک چینی را پیدا کردهاند. جاده خلوت است. پائولین، لویی، و آدرین حالا به خواب رفتهاند. به پاریس بازمیگردیم. تا چند ساعت دیگر که شهر ما را در آغوش بگیرد تعطیلات به پایان میرسد.
دوشنبه 3 ژانویه، پاریس، میدان بووو (وزارت کشور) [3]
نخستوزیر جدید؟ قبل یا بعد از رفراندوم؟ اینهای پرسشهایی هستند که از هفتهها پیش وزرا و اعضای کابینه را به خود مشغول کردهاند. رییسجمهور پای تلفن از پاسخ دادن صریح و روشن به دومینیک دوویلپن طفره میرود: «میدونی دومینیک، همه چیز به دو مساله بستگی دارد: وضعیت اشتغال و رفراندوم اروپا.»
چهارشنبه 5 ژانویه، پاریس، میدان بووو (وزارت کشور)
شب بعد از ریاست یک جلسه کاری درباره اشتغال دیر به خانه برگشتم. سی چهل نفری هستیم که فکر کردن درباره تمهیدات جدید به ما محول شده است؛ تمهیدات جدیدی برای این که اگر به ماتینیون راه پیدا کردیم. ما با کارشناسها مشاوره میکنیم. با روسای شرکتها ملاقات میکنیم. دومینیک دو ویلپن خواسته است که با اعضای سندیکاها نیز دیدار کند به خصوص دبیر کل CFDT (کنفدراسیون دموکراتیک کار فرانسه). وقتی کلید را در قفل در میچرخانم صدای ضربات خفیف و پی در پی را میشنوم انگار که تیلهای را به دیوار بزنند. در را باز میکنم. لویی دو زانو پشت در نشسته و با میوه بلوطی که در پارک عمومی چیده مشغول بازی است. پیش از این که بتوانم کلامی بگویم از جایش بلند میشود و با بازوهای نحیفاش که مثل شاخههای نازک درختان است من را بقل میکند. وقتی دستهایش را باز میکند و از آغوشش بیرون میآیم از او میپرسم: «اما این ساعت شب اینجا چی کار میکنی هاپو کوچولوی من؟» میگوید: «هیچی منتظر تو بودم.»
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[1] (Hotel Matignon) محل اقامت نخستوزیر و کاخ دولت فرانسه در پاریس
[2] این سه تن ژاک شیراک، دومینیک دو ویلپن، و نیکلا سارکوزی هستند
[3] خاطرات لومر از ژانویه 2005 از زمانی آغاز میشوند که دوویلپن هنوز وزیر کشور است.
بخش دوم
شنبه 8 ژانویه، پاریس، میدان بووو (کاخ وزارت کشور)
یکی از مقامات عالیرتبه پلیس که تقریباً درباره همه چیز به دولت دروغ گفته یا دستکم حقیقت را پنهان کرده بود [به طور تلویحی] تمام تقصیرات را به گردن ما انداخت و این طور وانمود کرد که ما او را وادار به ارتکاب اشتباهاتاش کردهایم. او چیزی نمیگفت مگر این که پیش از آن برای اجتناب از توبیخ جملهای ادا کرده باشد؛ جملهای مثل: «من این را میگویم چون که باید به آقای وزیر حقیقت را گفت»، یا «این را میگویم برای این که اینجا باید همه چیز را همان طور که اتفاق افتادهاند توضیح داد»، یا حتی «من این را میگویم برای این که نباید حقایق را پنهان کرد.»
آدم دلش میخواهد حرفهای او را باور کند اما گردنی که کج گرفته است، نگاهی که به زیر انداخته و شدت اعتراضهایش شکبرانگیز هستند. در وزارت کشور مسوولان سیاسی تنها بخشی جزئی از مسائلی را میبینند که در صحنه در جریان است – بخشی که همیشه جذاب و جالب نیست – و به خاطر عدم آشنایی درست با شبکه اداری، بر مسئولان اداری مراکز [تحت نظرشان] تنها دورادور کنترل و نظارت دارند و در نتیجه بسیاری از اوقات گزارشهایی نه چندان دقیق دریافت میکنند که با عجله تهیه شدهاند. در این مقام لازم است که ده برابر احتیاط کرد، و لازم است که اطاعت مطلق از میان برداشته شود و در عین حال سلسله مراتب نیروهای پلیس حفظ شود چرا که این [سلسله مراتب] عامل انسجام آنهاست.
ما میتوانیم با دقت و وسواس تمام مناسک مرسوم وزارتخانه را به جا بیاوریم و همیشه احساس کنیم که در آن یک فرد خارجی هستیم یا در بهترین حالت تنها رهگذرانی هستیم که از آن عبور میکنیم. خودمان این را میدانیم و دیگران هم میدانند. ارتباطاتی که چند تن از مشاوران در ماههای گذشته مشغول برقراری آنها بودهاند آسیبپذیری ما را جبران نخواهند کرد، شایعات از چند هفته پیش درباره تغییر دولت بالا گرفتهاند و وقتی قرار است [این مصسب را] ترک کنی فرقی نمیکند که چه وزیری جانشین میشود.
همان مقام پلیس نفس عمیقی میکشد و میگوید: «این را میگویم برای این وظیفه دارم حقیقت را بهتان بگویم، هیچ کس در اینجا حاضر نیست برای حمایت از دومینیک دوویلپن حتی یک پول سیاه خرج کند.» و بعد از یک سکوت طولانی ادامه میدهد: «و تقریباً دیگر هیچ کس حتی تصور نمیکند که او از این جا به کاخ نخستوزیری برود. این را میگویم برای این که عین حقیقت است.»
سهشنبه 18 ژانویه[1]، پاریس، میدان بوو (وزارت کشور)
صداهایی گنگ و دور که از مراسم بزرگداشت آزادی اردوگاههای [مرگ نازیها] به گوش میرسد، آزار دهنده است. اما بیتفاوتی و انفعال روزی این صداها و خاطرات را از راه درزها و شکافهایی که به چشم نمیآیند از خاطره ما خواهند برد، که البته در باور شخصی با آن موافق نیستم مگر این که به انسانها اجازه داده نشود چنین به سادگی مرتکب همان جنایاتی شوند که در گذشته [مرتکب میشدند]. منظورم این نیست که خاطرات مانع انسانها از ارتکاب این جنایتها میشود، بلکه میگویم با وجود خاطره انسانها دیگر نمیتوانند با مصونیت مطلق مرتکب این اعمال شوند چرا که نوعی از حقیقت آنها را باز میدارد؛ نوعی از حقیقت که بیتردید پیچیده و دشوار است، که قاطع نیست و گاه متناقض است، که بخشهایی از آن فراموش شده اما با این همه هنوز حقیقت است؛ حقیقتی به نام تاریخ. در تصویری که یکی از بازماندگان این اردوگاهها برای روزنامهای در آن ایام بازسازی کرده یکی از زندانیان با قلابی فلزی مشغول بیرون کشیدن [جسد] زنی از اتاق گاز است. داخل اتاق تلی از اجساد روی هم افتادهاند.
آدم از خودش میپرسد این زندانی بعد از این که کارش با جسد این زن تمام شد چگونه میتواند با کمک چنگک فلزی سادهاش تمام این اجساد را از اتاق خارج کند، خصوصاً که زن درشت اندام، زیبا و سنگین است و او را خسته خواهد کرد. توحش و خشونتی که در این تصویر نهفته است فقط به جسد زنی خلاصه نمیشود که زندانی سعی میکند آن را از اتاق گاز به طرف کوره آدمسوزی بکشاند، بلکه چنگکی که در دست زندانی است، سربازی که نظاره میکند، کلاه خودی که علامت «اساس» دارد و از میخی روی دیوار آویزان است، و تمام آن چه در اردوگاه هست و بر ضد زنان و کودکانی است که کشته شدهاند و باید اجسادشان با دقت کناری گذاشته شوند، [همه اینها] مصداق توحش است، و زندگی چنین است. گفتههای یکی از شاهدان دادگاه نورمبرگ را میخوانم. میگوید: «نه، من هیچ ایرادی نمیدیدم، باید اطاعت میکردی، دستور هیملر بود، نمیشد که اطاعت نکنی، هر بار که دستوری میداد هوشمندانه و به جا بود.»
جمعه 21 ژانویه، پاریس، «هتل دو مارینیی»[2]
در یک میهمانی عصر که برای خداحافظی با یکی از همکاران کاخ الیزه برپا شده بود با ژنرال ژرژلن، رییس ستاد ویژه ریاست جمهوری مشغول بحث بودم. رییسجمهور جلو آمد و بعد از یک سلام کوتاه با من ژنرال ژرژلن را کنار کشید و گفت: «از فلورانس اوبنا[3] چه خبر؟ هنوز هیچ خبری نیست؟»
- «نه آقای رییسجمهور.»
- «هیچی؟!»
خطوط چهره رییسجمهور در هم رفت: «این ماجرا ناراحت کنندهست. واقعاً ناراحت کنندهست. تمام تلاش خودتان را بکنید ژنرال عزیز.»
یکشنبه 23 ژانویه، پاریس، «پورت دو شرانتن»[4]
روی چمن منطقه «شرانتن» چند چادر سیرک علم کردهاند، دست کم سه یا چهار تا. زمین خیس است و من همراه لویی و ادریان بین چالههای پر آب و گل قدم میزنیم. لویی جلوتر از ما میدود و دست ادریان در دست من است، دستی که یخ کرده و نرم است. نوک یکی از چادرها، چراغهای قرمز رنگی روشن کردهاند که در آسمان خاکستری میدرخشند و طوری چشمک میزنند که انگار آنها هم از سرما میلرزند.بوی شیرینی از داخل چادر راهراه به مشام میرسد و بر سر در چوبی آن نوشته شده است: «سیرک ارلت گروس». جایی روی نیمکتهای مطبق داخل سیرک مینشینیم. لویی و ادریان ستارههای پولکی را که برایشان خریدهام به آهستگی تکان میدهند.
کارمندان سیرک قفس حیوانات وحشی را به نمایش میگذارند، آنها با بدنهای نرم و چالاکشان در یک چشم به هم زدن از میلهها بالا میروند و از یک سر صحنه سیرک به سر دیگر آن میدوند. چلچراغی پایین آورده میشود، کسی بندبازی میکند و بعد چراغها خاموش میشوند؛ دیگر هیچ چیز را نمیشود دید به جز ستارههای پولکی که به آهستگی در تاریکی این سو و آن سو میروند. همین لحظه تلفن همراه من زنگ میزند: «برونو؟ در تهیه برنامه اشتغال به کجا رسیدی؟ باید کارها رو جلو انداخت. چیزی رو که شروع کرده بودی به انجامش مظالعه کردم.اصلاً این طور نیست.» یک نورافکن نور خود را روی پرده مخمل قرمز میاندازد.
دستی یک طرف پرده را کنار میزند. آقای لویل با موهای روغنزده، شلوار کوتاه و کت تنگ مخصوص سوارکاری، و پیراهنی که یقهاش از فرط سفیدی میدرخشد در میان تشویقهای پر سر و صدای مردم به صحنه میآید و با برداشتن کلاه از سر به جمعیت سلام میکند. عکس شنهایی که کف صحنه سیرک را پوشاندهاند در چکمههای ورنی اوو منعکس میشود: «خانمها، آقایان، و کودکان من، اکنون وقت جشن فرا رسیده است، جشن بزرگ سیرک!» از آن سوی خط دومینیک دووویلپن از من میپرسد: «برونو، تو الان دقیقاً کجا هستی؟»
[1] این تاریخ تقریباً مصادف است با سالگرد تخلیه اردوگاه مرگ آشویتس در جنوب لهستان و عقب نشینی نازیها. حدود 10 روز بعد از این واقعه در 27 ژانویه 1945 آشویتس به ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی آزاد شد 7500 یهودی بازمانده در آن آزاد شدند.
[2] ساختمانی دولتی در نزدیکی کاخ الیزه که برای مراسم ویژه و همچنین به عنوان اقامتگاه میهمانان رسمی دولت فرانسه از آن استفاده میشود.
[3] خبرنگار فرانسوی که اوایل سال 2005 به همراه مترجماش در عراق به گروگان گرفته شد و پس از پنج ماه در ژوئن 2005 آزاد شد.
[4] دروازهای در جنوب ناحیه دوازدهم پاریس که ناحیه اطراف آن نیز به همین نام شناخته میشود. این منطقه فضای باز بزرگی دارد.
بخش سوم
سهشنبه اول فوریه، پاریس، میدان بوو (وزارت کشور)
«فیلیپ دوست-بلزی» به دنبال این است که خود را به دومینیک دوویلپن نزدیک کند. گویا در او جانشین ژان پیر رفرن را دیده است یا چنین تصور کرده که او احتمال قریب به یقین از دوستان و متحدان نزدیک نامزد اصلی جانشینی [رفرن] است. هر کس به بازی خود مشغول است و او با نرمی و انعطافپذیری شخصیتاش که منشا قدرت او به شمار میرود در این میان به گربهای میماند. انگار که هرگز هیچ چیز نمیتواند او را متاثر کند و مثل این است که حتی اگر از ساختمان چهار طبقهای به پایین پرت شود باز بی آن که خراشی برداشته باشد از جایش بلند میشود. او را به عنوان شخصیتی قبول دارند که اهل رقابت و کشمکش نیست، که به همه چیز بیاعتناست، که صاف و زلال است. او تفکر و عقیده را کنار گذاشته و مصمم و با جدیت راه خود را میرود و نقش انسانی ساده را بازی میکند. او در مسیری که در جهان سیاست طی میکند رقبای بسیاری را پشت سر خواهد گذاشت که بیتردید هزاران برابر بیش از او شخصیتهای ارزشمندی محسوب میشوند، اما به خاطر فقدان ویژگی که او دارد و به خاطر حس احترام به نفس که به نوعی در این راه آنها را فلج میکند، روزی زمین خواهند خورد و از صحنه سیاست ناپدید خواهند شد.
چهارشنبه 2 فوریه، پاریس، «که دو بتون»
یک دوست اتریشی از گراتس برایم نامهای نوشته است. صبحی را به خاطر میآورم که با هم در کوهستان قدم میزدیم. حدود ساعت نهار بود و ما در راه بازگشت بودیم. هوا گرم بود. کنار آبگیری سنگی نشستیم. ماهیهای قزلآلا به رنگهای سبز و آبی از لابلای خزهها نزدیک به بستر سنگی آبگیر شنا میکردند. در آن زمان 22 یا 23 ساله بودم. دستم را در آب خنک آبگیر فرو بردم. [...] او هم بعد از من دستاش را در آب فرو برد اما به سرعت آن را پس کشید. با چشمهایی که وحشتزده بود به من نگاه کرد و گفت: «مواظب باش! قزلآلاها گاز میگیرند.» اما من همان طور گذاشتم دستهایم در آب بمانند. او بار دیگر اصرار کرد که «راست میگویم، قزلآلاها گاز میگیرند، دندانهای ریزی دارند که مثل دندانههای اره میماند.» قزلآلاها در بستر خزه پوش آبگیر بالا و پایین میرفتند و دور انگشتان من میچرخیدند که پوستشان آب جمع کرده و از شکل افتاده بود. دستم را از آب بیرون آوردم و همان طور که خیس بود دست او را گرفتم [...] او صورتاش را به سوی شعاعهای کور کننده خورشید گرفت. در آن روزها بیشتر در رویاهایم سیر میکردم: به خاطر نمیآروم که پیشتر رفته باشم و حالا از این بابت متاسفم. خواندن نامه را تمام میکنم. آخرین تمرینات زبان آلمانی من به سالهایی چنان دور بازمیگردند و نگارش او چنان هولناک است که تقریباً هیچ چیز از نامهاش نمیفهمم. او حالا مشغول گذراندن دورهای عملی در شرکتی است در شانگهای و [در نامهاش] خواسته که از من بداند و این که چه میکنم. بیتردید از این که بفهمد دوست فرانسویاش مدتی است مشاور نزدیک وزیر کشور شده شگفت زده خواهد شد. احتمالاً خواهد گفت: «Du? Nicht Wahr? Unglaublich!»[1] و آن را [از شگفتی] به شیوهای ادا خواهد کرد که انگار کسی از یک فالگیر ژنده پوش نه چندان معروف حقیقتی را که انتظار نداشته شنیده باشد. به ندرت پیش میآید که ما همان کسانی شویم که رویاهایشان را داریم. نیروهایی قدرتمندتر و متغییرتر همیشه انتخابهای ما را در مسیر دیگری هدایت میکنند. آن چه که به عنوان یک انتخاب موجب تحسین یک نفر از سوی دیگران میشود اغلب ممکن است نتیجه شخصیت او باشد [تا انتخاباش]؛ شخصیتی که از بدو تولد با او بوده است، درست مثل اندازه پا و رنگ چشمهایش.
پنجشنبه 3 فوریه، پاریس، میدان بووو (وزارت کشور)
به رغم فقدان نشانهای جدی از احتمال تغییر نخستوزیر جلسات آمادگی برای ورود به کاخ نخستوزیری بیشتر و بیشتر شده است. من از نتایج نهایی یکی از این جلسات اخیر استفاده میکنم تا گزارشی درباره طرح اشتغال تهیه کنم. همان طور که مشغول کار هستم سرسری به مباحثهای که از شبکه LCI درباره جرج بوش پخش میشود، گوش میکنم. بحث آنها درباره جنگ علیه تروریسم تردیدم را بر میانگیزد؛ من بیشتر به کار و نظام سرویسهای اطلاعاتی خودمان ایمان دارم، به آشنایی آنها با فضا و حال و هوای حرکتهای اسلامگرایانه، و به توانایی نفوذ آنها در بین نیروهای دشمن تا این سخنوریهای جنگطلبانه که مقام و مرتبهای به دشمنان شکستناپذیرشان میبخشند که هر چند این دشمنان شایستگی این مقام را ندارند اما آرزویش را دارند. با این وجود بحث درباره جرج بوش همچنان ادامه دارد. یکی از شرکت کنندگان در برنامه دوبار وقتی میخواهد سخناناش را از سر بگیرد با این جمله شروع میکند که «We must confront these regimes»[2] و این جمله را با چنان جدیتی ادا میکند که گمان نمیکنم در غیر این صورت کسی میتوانست بیتردید مجاب شود. در نظامی سیاسی که مانند دیگر نظامها بر اساس خواست مستقیم مردم شکل گرفته است، عبارتی سه کلمهای و حیرتآور بیش از ظریفترین و موشکفانهترین استدلالها در این بحث بر شنونده تاثیر میگذارد. اشتباه در اشتباه؛ اشتباهات مکرر تمام وزن خود را به عملکرد ریاست جمهوری تحمیل میکنند، در این شرایط البته باز هم میتوان جلب اعتماد کرد و همچنان قدرت را به دست داشت؛ بهای اشتباهات را جز در پایان کار نمیدهند.
جمعه 4 فوریه، پاریس، میدان بوو (وزارت کشور)
گزارشهای اداره امنیت داخلی (DST) درباره افراد مظنون به فعالیتهای تروریستی نشان میدهد که دشمنان شماره یک ما در خانه خود ما زندگی میکنند و هر کدام از ما ممکن است طی روز از کنار آنها رد شویم و شاید حتی در اولین برخورد آنها را آدمهایی دوست داشتنی بپنداریم. مبارزه با تروریسم سالها به طول خواهد انجامید، همه ما این را به خوبی میدانیم، چرا که تروریسم مانند تمام جنبشهای خشونتآمیزی که حقیقتاً خطرناک هستند خود را در جایگاهی فراتر از منطق نشانده است. خشک اندیشی آبشخور اصلی تروریسم به شمار میرود اما در عین حال این تفکر خشک و جزماندیش تنها نقطه غایی تروریسم است، اما در اصل تروریسم در نخستین گام از واکنش عقل بر ضد ارزشهای غربی شکل میگیرد و تا جایی پیش میرود که افراد ضعیفتر را فریفته خود [تفکر ضد غربی] میکند و بیش از منطق به آنها احساسی از غرور و انتقام میدهد؛ چیزی که تروریستها آن را به جای عقل و منطق خودشان میپذیرند.
پنجشنبه 10 فوریه، پاریس، «که دبتون»
حدود ساعت سه صبح لویی از خواب بیدار شد. او را در حالی که توی تختاش نشسته بود دیدم. صرفه میکرد. ساعت مچیاش را که برایش خریده بودم و عصر همان روز به مچش بسته بود، گم کرده بود. به او شربت ونتولین دادم. «فردا با هم دنبال ساعت مچیات میگردیم. باشه؟» دوباره در تخت دراز کشید. دو ساعت بعد صدای پایی شنیدم. در اتاق خواب ما باز شد. ادریان وارد اتاق شد و یک رسات به طرف تخت آمد از آن خودش را بالا کشید. بالشاش در یک دستاش بود و در دست دیگر کتاب داستانی درباره شوالیهها که به او قول داده بودم برایش بخوانم. تمام اوقاتی که در روز از آنها دریغ میکنم، آنها شبها از من طلب میکنند.
پنجشنبه 24 فوریه، پاریس، میدان بووو (وزارت کشور)
در پاریس برف میبارد. ماشینها در ازدحامی از شعاعهای نور زرد و سفید [چراغ اتومبیلها]، گل و لای و باد سرد و برف در حرکت هستند. هیچ چیز را نمیشود تشخیص داد. شهر شکل خود را از دست داده است. وضعیت سیاسی نیز به همین نسبت نا مطمئن و نامشخص است؛ وزرا همچنان نظارت میکنند و مشاوران در مکاتباتی که مهر محرمانه پایشان خورده اطلاعاتی را که ممکن است دیگران نداشته باشند با یکدیگر مبادله میکنند.
[1]«تو؟ حقیقت نداره! فوقالعاده است!»
[2]«ما باید با این رژیمها مقابله کنیم»
چهارشنبه 2 مارس، پاریس، «که دو بتون»
در این سالهای اخیر چهره گلن گولد[1] بیشتر و بیشتر از فرط رنگپریدگی به رنگ گچ شده است، و گوشهایش که دیگر مویش آنها را نمیپوشاند شبیه زایدههای کائوچویی هستند که به شقیقههایش چسبیدهاند تا به او کمک کنند موسیقی باخ را بهتر بشنود. او مسلط بر کلیدهای پیانو نشسته است، با پشتی خمیده و لبهایی نیمهباز که انگار صدایی از آنها خارج میشود. انگشتان صیقلیاش را که انگار از عاج ساخته شدهاند روی کلیدهای پیانو گذاشته است و نتها را طوری مینوازد که در ظاهرش هیچ نشانی از تلاش و فعالیت دیده نمیشود؛ مثل نابینایی است که عصازنان در تاریکی پیش میرود. بااین موسیقی بخشی از ایمانام را به ظرفیت و توانایی انسان به پیشرفت بازمییابم، ظرفیت و توانایی که خشونتهای روزمره ما را همیشه درباره وجودشان دچار تردید میکنند و ایمان به آنها پی از رویدادهای اخیر اروپا تنزل پیدا کرده و جز خرده شکستههایی از آن باقی نمانده است. در زیبایی و آرامش [آثار] باخ، بتهوون، ماهلر، یا حتی قطعات و واریوسیونهای چستاکوویچ چیزی حقیقی نهفته است. موسیقی همیشه بر حقارت غلبه میکند. اسویاتوسلاو ریشتر، پیانیستی بود که برای اولین بار سوناتی را از چستاکوویچ در مسکو اجرا کرد در حالی که خود چستاکوویچ پشت صحنه حضور داشت. در پایان اجرای سونات تمام جمعیت به پا خاست و با شور و حرارت تمام به تشویق و کف زدن پرداخت. ریشتر یکراست به پشت صحنه رفت و وقتی چستاکوویچ را پیدا کرد تشویق و هیاهوی مردم ادامه داشت. ریشتر به او گفت: «میبینی، یک موفقیت برزگ بود!» اما چستاکوویچ به رغم تمام انتظار با چهرهای عاری از هیجان و علاقه عینک سه کانونیاش را از چشم برداشت و شمرده و آهسته گفت: «آنها میخواهند اثری از شوپن را دوباره اجرا کنی.»
سهشنبه 15 مارس، پاریس، میدان «بووو» (وزارت کشور)
پیش از عزیمت به اجلاس وزرای کشور در گرانادا، دومینیک دوویلپن گفتگویی طولانی با رییسجمهور داشت. رییسجمهور شمرده و با صدایی گرفته صحبت میکرد که آهنگی خشن به لحناش داده بود. او استراتژی نیکلا سارکوزی را در چند کلمه خلاصه کرد: تحمیل انتصاب خودش به نخستوزیری. «اما این را به تو میگویم دومینیک، این چیزی است که هرگز اتفاق نخواهد افتاد.» اظهارات رییسجمهور نه جملات ندایی هستند و نه آنها را با استحکام و تاکید خاصی بیان میکند؛ بیشتر آنها را با لحنی ادا میکند که انگار حقیقتی را بیان میکند، مثل پدری که به پسرش میگوید امشب اجازه ندارد از خانه بیرون برود. «اگر فقط یک چیز وجود داشته باشد که از آن اطمینان دارم این است که هرگز نیکلا سارکوزی را به نخستوزیری منتصب نمیکنم.» دومینیک دوویلپن در مقابل به او متذکر میشود که بعد از رفراندوم[2]گوشی تلفن را میگذارد. فردای روزی که [مذاکرات] نمایندگان مناطق بار دیگر از رسیدن به هدف بازماند، دو سیاستمدار مجدداً مکالمه مشابهی با یکدیگر داشتهاند. دومینیک دوویلپن بار دیگر به رییسجمهور پیشنهاد کرده که نیکلا سارکوزی را به نخستوزیری انتخاب کند: «آقای رییسجمهور! شما انتخاب دیگری ندارید.» رییسجمهور پیش از پاسخ تامل کرده و سکوت حکمفرما شده است؛ شاید به دنبال واژگان مناسبی برای پاسخ گفتن به پیشنهادی بوده که نمیخواسته آن را بپذیرد. بعد از آن گفته: «دومینیک، وقتی مردم در رنج و عذاب هستند [برای مقابله با آنها] از نیروهای ویژه امنیتی استفاده نمیکنند.»[3] تغییر نخستوزیر ضروری است و احتمالاً اکثریت خواستار انتصاب نیکلا سارکوزی خواهند شد. «اکثریت هر چه میخواهد بخواهد، من نیکلا سارکوزی را به عنوان نخستوزیر تعیین نخواهم کرد، همین که گفتم. سارکوزی استعداد فوقالعادهای در برقراری ارتباط با دیگران دارد و این نقطه قوت اوست اما همین ویژگی باعث میشود که او مرتکب اشتباه شود؛ اشتباهات بسیار بزرگ.» او برای یک لحظه مکس میکند و سپس ادامه میدهد: «بیتردید در سایر مسایل حق با شماست. اندکی مثل همیشه اغراق کردید اما به هر حال حق با شماست. بیتردید باید در ماه ژوئن نخستوزیر را عوض کرد.» او در حالی که صدایش را صاف میکند، اضافه میکند: «خواهیم دید که شرایط چگونه پیش خواهند رفت.» رییسجمهور سفر خوبی را برای دومینیک دوویلپن آرزو میکند و به سرعت
دوشنبه 22 مارس، پاریس، میدان بووو (وزارت کشور)
حزب سوسیالیست گردهمایی با حضور شخصیتهای سرشناس حوزه هنر و سینما برپا کرده که هدف آن حمایت از رای «آری» در رفراندوم [قانون اساسی] اروپایی است. [نتیجه] آراء چنانکه باید از هماکنون نا مشخص است و حزب سوسیالیست که در شرایط رقتانگیزی قرار گرفته میکوشد از طریق چنین فعالیتهایی به آن چه مصلحت میپندارد، دست پیدا کند. همایشی از این دست در واقع باید پنج امتیاز به سود آرای مخالف محسوب شود. گمان نمیکنم در دیگر نقاط، در اسپانیا، آلمان، و بریتانیا احزاب سوسیالیست به این سادگی تسلیم شده باشند. ما، به معنای جماعتی گنگ و مبهم که نخبگان [سیاسی] نام گرفتهایم، چه از جناح چپ و چه از جناح راست، بخشی از مسئولیت بیماری دموکراسی فرانسه و تمایل آن به سوی پوپولیسم را به عهده داریم چرا که چشمهایمان را به روی واقعیات بستهایم. حزب سوسیالیست در این خیانت دسته جمعی در حق مردم سهم خود را دارد: آنها هنوز به بحث و استدلال درباره قواعد و ارزشهایی میپردازند که همگان از مدتها پیش خود را از قید آنها آزاد کردهاند. برای چنین کاری حزب سوسیالیست علاوه بر گستاخی به نوعی خیالپردازی نیاز دارد که به آن کمک کند تا از جنبشها، کنگرهها و گردهماییها، بحثها، گفتگوها، و استدلالها به پناهگاهی در خیال و رویای هواداران سرسخت حزب بگریزد. اما رویا و خیال برای پیروزی کافی نیست؛ برای پیروزی به رهبری و اعضای بسیار نیاز است.
چهارشنبه 23 مارس، پاریس، «که دو بتون»
در فرانسه وقتی مشغول تحصیل در رشته ادبیات میشوی باید دوره درسهای ابتدایی از رولان بارت را در کالج زبان فرانسه بگذرانی. این را دانشجوی ادبیاتی به خاطر من میآورد که روی یکی از نیمکتهای فضای باز در محله «که دو بتون» نشسته و کتاب کوچکاش نیز در دستاش است. همین که نگاهم به او میافتد فکر میکنم که باید بار دیگر این کتاب را مطالعه کنم، متن آن کوتاه است. بارت در این کتاب مینویسد: «این چیزی که قدرت و جاودانگی بشری در آن نهفته «زبان» است یا به تعبیر دقیقتر نوعی از بیان که در چارچوب زبان مقید شده است.» به اینجا که میرسم توقف میکنم، تا اینجای متنی که درباره زبان است اصطلاحاتی به زیبایی «فاشیسم» و «تقلب سودمند» ندیدهام. اگر حق با بارت باشد – که قطعاً تا حدودی نیز در این زمینه حق دارد – قدرت در جای دیگری نیز غیر از زبان نهفته است؛ در اشکال و نمادها که سکوت مطلق دارند. در این صورت باید گفت مسئولان سیاسی که استعداد بیشتری دارند همیشه میدانند چگونه [از امتزاج این اجزا] زبانی بسازند که قدرت خود را بر آن استوار کنند. از این دیدگاه، نیکلا سارکوزی از تمام مخالفان خود با فاصله قابل توجهی جلوتر است و شاید به نظر، رسیدن به او برای رقبایش بسیار دشوار باشد: زبانی که او به کار میبرد کوتاه و مختصر است و همه این طور میپندارند که چنین چیزی را پیش از این نشنیدهاند و این نوع زبان به هیچکس مگر خود او تعلق ندارد. او به زبان جهانی نو سخن میگوید در حالی که سایرین هنوز در قید بند زبانهای الکن گذشتهاند. اخیراً تعدادی از خوانندگان موسیقی رپ بخشهایی از سخنان سارکوزی را که مدام تکرار میشوند در پس زمینه آهنگهایی که میخوانند گذاشتهاند؛ در نهایت زبان سارکوزی نیز با جادوی موسیقی که به آن افزوده شده به چیزی تبدیل شده است که مورد استفاده عموم قرار میگیرد.
[1] پیانیست و هنرمند کانادایی (1932- 1982) که به خاطر مهارتش در نواختن آثار باخ شهرت جهانی داشت.
[2] اشاره به رفراندوم قانون اساسی اروپاست که 29 مه 2005 برگزار شد و نتوانست رای مساعد مردم فرانسه را کسب کند.
[3] اشاره به شورشهای خیابانی است که در ماه نوامبر و دسامبر 2005 حومه پاریس را دربر گرفت. ظاهراً شیراک برای گریز از پاسخ به پیشنهاد دوویلپن خواسته موضوع گفتگو را عوض کند.
بخش چهارم
پنجشنبه 24 مارس، پاریس، میدان بووو (وزارت کشور)
درخواستهای گردهمایی در سطح معاونان چند برابر شده و نویسندگان سرمقالههای روزنامهها وارد بازی شدهاند تا مدعیان آتی کاخ ماتینیون [نخستوزیری] را پیشاپیش تعیین کنند. نظر سنجیها نشان میدهند که رفته رفته مردم بیشتر به سمت رای منفی در همهپرسی قانون اساسی اروپا متمایل میشوند. من هم به رغم عدم اطمینان از این که فعالیتهایم هرگز به دردی بخورند، سرعت کارهای آماده سازیمان را [برای ورود به کاخ نخستوزیری] بیشتر کردهام. دست کم این فعالیتها به من اجازه میدهد درک بهتری از وضعیت اقتصادی کشور و بزرگترین مشکل سراسریاش یعنی «بیکاری» داشته باشم؛ بیکاری جوانان، بیکاری زنان، مدل بیکاری در مناطق مختلف، بیکاری افراد بالای 50 سال. کشور ما به رغم ثروتاش میلیونها نفر را از امیدها و آرزوهایشان محروم کرده است. کشور ما هنوز بر اساس مناسک و قواعدی اداره میشود که دیگر به درد شرایط موجود نمیخورند؛ که بیشتر به بازی بختآزمایی شبیه هستند. همه این را میدانند. با این حال هیچ کس تا به امروز جز سر هم بندی و پنهان کردن مشکلات موجود راه حل دیگری پیدا نکرده است که البته آن هم چند سالی بیشتر دوام نمیآورد و بعد از آن کسریها و کمبودها باردیگر شکافهای جدیدی پدید میآورند و باعث آشفتگی بیشتر شهروندانی میشوند که به تصور خود 15 سالی را با خیال آسوده سپری کردهاند. از این دیدگاه پرداختن به مساله قانون 35 ساعت کار در هفته[1] بیتردید به مثابه آخرین راه گریز است از ارزیابی مجدد و بررسی عمیق ساختار اجتماعی فرانسه و میزان کارایی آن. این کار (پرداختن به قانون 35 ساعت کار در هفته) به نوبه خود به عنوان ایدهای جدید ارزشمند است به خصوص این که در دنیای سیاست آن چه کمبودش حس میشود همین دست ایدهها هستند، اما مشکل آن است که پرداختن به این مساله در واقع راه فراری است برای نادیده گرفتن واقعیات دنیای معاصر. چنین کاری پاسخگوی یکی از برداشتهای موجود از توسعه اجتماعی است که از مدتها پیش مساله جهانی شدن نیز در آن وارد شده است اما چیزی که در این راه اجتناب از آن توصیه نشده پیدا کردن راه حلها و پاسخها دیگر است.
جمعه 25 مارس، پاریس، «که دو بتون»
ادریان در حالی که روی صندلی چمباتمه زده روی میز خم شده و مشغول درست کردن پازل «داداش خرسها»یش است. یک تکه از پازل را با دست راستاش بلند میکند و بعد به آهستگی بی آنکه به آن فشار بیاورد در جایش میگذارد و بعد همین طوری یک تکه دیگر برمیدارد بی آنکه نگاهش را از این تصویر چند پاره بردارد. تصویر هنوز یک چشم و دو پنجه کم دارد. دست چپاش با حالت خاصی روی میز قرار گرفته است؛ حالتی که آرامش، فراغت، و تنهایی طبیعی ساقهای از خزه دریایی را تداعی میکند که در ماسههای ساحلی گیر کرده باشد.
پنجشنبه 31 مارس، پاریس، میدان بووو (وزارت کشور)
دومینیک دوویلپن به تیتر اول هفتهنامه «لو پوآن» تبدیل شده است: «ویلپن زیر حمله». در لحظهای که کمترین انتظاری نداشتیم، مطبوعات ارزش و شانس ما را افزایش دادهاند و با ارایه اطلاعاتی دقیقی درباره برنامههای آمادهسازی ما برای ورود به کاخ نخستوزیری، دومینیک دوویلپن را به اولین مدعی جانشینی ژان پیررفرن تبدیل کردهاند. تمهیدات محرمانه برای مخفینگه داشتن اطلاعات فایدهای ندارد. در بین مدیران شرکتهایی [که با آنها مذاکره کردهایم]، مسئولان سندیکاها، اعضای کابینه، وزرای سابق و وزرای فعلی که به وزارت کشور آمد و شد دارند، از کارکنان دفتر وزیر یا حتی دفتر خود من یکی دو نفری با مطبوعات صحبت کردهاند و اطلاعات درز کرده است. با این حال مقالهای که نوشته شده دو یا سه نکته مغایر واقعیت دارد. همیشه کیفیت اطلاعاتی که روزنامه
نظر شما :