ظهور چین و پارانویای آمریکایی
اما از آن دوران تا کنون همه چیز دگرگون شده است. نماینده ایالات متحده در اظهاراتش نه تنها به تجارت 60 میلیارد دلاری چین و هند در سال جاری که رشد تقریبی 80 درصدی را نسبت به سال 2007 شاهد بوده است اشاره ای نکرد بلکه آشکارا کوشید تا با سیاه نمایی از چین، سیاست های دوپهلوی واشنگتن پیرامون حفظ توازن قدرت در جنوب آسیا و حمایت های همزمان ایالات متحده از دو کشور هند و پاکستان را پنهان سازد. سیاست هایی که حفظ وضع موجود میان هند و پاکستان و ممانعت از برتری یافتن یکی از این دو در ساختار متوازن آسیای جنوبی را تضمین می کند. استقرار توازن میان هند و چین پس از تبدیل شدن چین به یک کشور کمونیستی به مدت نیم قرن پایه های استراتژی مهار چین را در جنوب آسیا تشکیل می داد. نفوذ اتحادجماهیر شوروی سابق به حوزه دریایی موجب شد تا ایالات متحده از انزوای استراتژیک و بی علاقگی نسبت به تحولات امنیتی شرق آسیا که در یک نوبت پس از خاتمه جنگ اول جهانی تجربه کرده بود، خارج شود و با پیمان های منطقه ای مانند آنزوس، سیتو و تشویق پیمان آ.سه. آن، بخشی از تحرکات استراتژیک ایالات متحده در آسیای شرقی را واقعیت ببخشد. دراین دوره بود که ایالات متحده در سرنگونی رژیم سوکارنو نقشی اساسی ایفا نمود و در راه پایان دادن به بی ثباتی در فیلیپین، تایوان و تایلند به مداخلات سیاسی گسترده دست زد. نه تنها حضور آمریکا در این منطقه ثبات استراتژیک در برابر بلوک کمونیستی به ارمغان آورد بلکه باز شدن درهای اقتصاد آمریکا به تجارت با ژاپن و ببرهای کوچک آسیای شرقی که گاهی به بهای از دست رفتن تراز تجاری همراه می شد و همچنین اجازه آمریکا نسبت به وارد شدن تکنولوژی صنعتی به این کشورها، موتور اقتصادی آسیا را تا جایی به حرکت وادار کرد که در نهایت به معجزه اقتصادی شرق آسیا انجامید.
با این وجود ایالات متحده بطور کلی در استقرار نظام آمریکایی در شرق دور موفق عمل نکرد و آشکارا در دو جنگی که چین و آمریکا حضور داشتند متحمل شکست شد. جنگ سه ساله کره که دخالت چین موجب به بن بست کشانده شدن جنگ و کشته شدن بیش از 35 هزار آمریکایی شد، نشان داد که قدرت نظامی آمریکا در مواجهه با چین در مجاورت مرزهای آن نمی تواند کارایی کافی را در به ثمر نشاندن خواست های ایالات متحده داشته باشد و بار دیگر 15 سال بعد در هندوچین که شکست دردناک تری را تجربه کرد، این درس ها تکرار شدند.
این شکست ها علاوه بر آنکه از ادغام شدن کامل آسیای پاسیفیک در نظام آمریکایی ممانعت کرد بلکه بعدها اثرات روانی موثری بر تفکر استراتژیک آمریکا در رابطه با چین بر جای نهاد. معلوم نیست که تصمیم ایالات متحده به گشودن باب روابط سیاسی با چین در دهه 1970 تا چه اندازه با درس هایی که ایالات متحده از نبردهای غیرمستقیم با چین گرفته، ارتباط داشته است اما احتمالاً می توان آثار نتایج نظامی آن نبردها را بر آنچه که امروز چین هراسی(Sinofobia) در تفکر جمعی آمریکا نامیده می شود، مرتبط یافت.
جان مرشایمر(John Mearsheimer) استاد علوم سیاسی در دانشگاه شیکاگو پیش بینی می کند که چین و آمریکا وارد گونه ای رقابت امنیتی خواهند شد که سخت مستعد جنگ می باشد. آرتور والدورن(Arthur Waldron) استاد تاریخ دانشگاه پنسیلوانیا می نویسد: «اگر روندهای حاضر ادامه یابد، دیر یا زود جنگ در آسیا محتمل است...چین امروز می کوشد ایالات متحده را بترساند و از آسیای دور بیرون براند همانطور که آلمان، بریتانیا را پیش از جنگ اول جهانی با ساختن ناوهای وحشت آور ترسانده بود». رابرت کیگان(Robert Kagan) از موسسه کارنگی بر این باور است که رهبران چین جهان را همانگونه می بینند که قیصر ویلیام دوم یک سده پیش از این می دید... رهبران چین محدودیت های سر راه خود را برمی دارند و سخت در این اندیشه هستند که سیستم بین الملل را تغییر دهند، قبل از آنکه سیستم بین الملل آنها را تغییر دهد». رائول پدروزو(Raul Pedrozo) که یک کاپیتان بازنشته در نیروی دریایی آمریکا است در مقاله ای که در وب سایت امور خارجی منتشر شد با ارائه چند نمونه تاریخی از رفتارهای چین را که او آنها را تهاجمی می نامد، خواستار افزایش نیروهای آمریکایی در دریای چین جنوبی شده است. وی پیشنهاد می کند که آمریکا همزمان حاکمیت ژاپن را بر جزیره سنکاکو به رسمیت بشناسد و معاهده دفاعی ژاپن و ایالات متحده را به این نقطه گسترش دهد.
از سوی دیگر، برخی با تکیه بر ابعاد خوش بینانه ماجرا، بر این باورند که ظهور چین در نهایت مسالمت آمیز خواهد بود. اشلی تلیس(Ashley Tellis) از کالج نیروی دریایی آمریکا می گوید که «ایالات متحده از دهه 1990 سیاست «همسایه خوب» (Good Nithbor) را در پیش گرفته و اختلافات مرزی با همسایگانش را حل و فصل نموده است. چین در همان حال که نقش بزرگتری را در سیستم بین الملل بر عهده می گیرد، بهره گیری از قدرت نرم را نیز به رسمیت شناخته است». جوزف نای(Joseph Nye) یاد آوری می کند که واقع گرایانی که با تکیه به فرمول توسیدید، ظهور چین را باعث هراس ایالات متحده نسبت به نیات تهاجمی چین می دانند، باید توجه داشته باشند که این مورخ یونانی اضافه بر قوی شدن آتن ، «ترس» اسپارت از آن را موجب آغاز جنگ های پلوپونزی شمرده بود. چین می داند که با ادامه ظهور مسالمت آمیزش نه تنها خود سود فراوانی از مزایای اقتصادی و امنیتی آن می برد که برای ایالات متحده و همسایگانش نیز خوشایند است. به گفته او
« ما می توانیم با نگرانی پیرامون ترس خودمان به آمریکایی ها امنیت بیشتری ببخشیم».
جان ایکنبری (John Ikenberry) از دانشگاه پرینستون استدلال می کند که چین قواعد بازی در سیستم بین الملل را پذیرفته است چرا که به خوبی می داند درون همین مقررات بود که موفق به کسب مزایای اقتصادی و موفقیت های امنیتی خود گشته است. از طرف دیگر ادامه بازی چین با مقررات سیستم بین الملل کنونی است که به چین اجازه می دهد تا بتواند ادامه راه توسعه و رشد اقتصادی و نظامی اش را با اطمینان خاطر پیگیری کند.کیشور محبوبانی (Kishore Mahbubani) از دانشگاه ملی سنگاپور با تایید این دیدگاه می نویسد:« چین با فروپاشی نظام اقتصادی لیبرال بزرگترین زیان را در میان سایر قدرت های صنعتی خواهد دید. بنابراین چین نیز همانند ایالات متحده مایل است تا در برابر حفظ این نظام مسئولیت های بیشتری را عهده دار گردد». کدامیک از این دیدگاه ها می تواند درست باشد؟ دیدگاه خوش بینانه اخیر چندان قابل اعتنا نیست. آیکنبری و همفکران او به تمایز میان سرنگون ساختن نظام جهانی و کنار زدن قدرت هژمون بدون سرنگون شدن نظام موجود توجه ندارند. بیرون راندن ایالات متحده از آسیای شرقی بلحاظ نظامی و پیشی گرفتن از آمریکا در رشد اقتصادی بدین معنا نیست که نظام جهانی ای که اکنون ایالات متحده در راس آن قرار ندارد هم باید سرنگون شود. این وضعیت که چین بتواند از ابعاد اقتصادی، سیاسی و نظامی ایالات متحده را به عقب براند و همزمان با تدارک دیدن نقش بیشتر در اداره نظام جهانی لیبرال مشارکت افزون تری داشته باشد، کاملا قابل تصور است. نارسایی دوم در این بحث عبارت است از موارد نقض تاریخی. برای مثال این دیدگاه توضیح نمی دهد که اگر قدرت هایی که مرهون نظام جهانی عصر خود هستند، میلی به تجدید نظر طلبی ندارند، به چه دلیلی ژاپن امپریالیستی و آلمان نازی که در نظام جهانی با محوریت تجارت آزاد، توازن قدرت، حمایت ملی از رشد اقتصادی و ناسیونالیزم به اوج قدرت خود رسیده بودند، بر علیه نظام جهانی موجود صف آرایی کردند؛ در حالی که منطقاً باید با تلاش در راه حفظ نظام موجود خود را برای رشد اقتصادی و نظامی بیشتر که قدرت تامین امنیت شایسته ای را نصیب آنها بگرداند، از صلح عمومی حمایت به عمل می آورند.ایراد سوم عمدتاً مربوط می شود به نارسایی های عمومی نظریه های دانشگاهی در توضیح علت وقوع جنگ های بزرگ. این گونه نظریه ها به دلیل فاصله گرفتن از جزئیات سیاستگذاری عملی بطور سیستماتیک چنین تصور می کنند که دولت های در آستانه جنگ، آگاهانه قصد براندازی نظام جهانی و وضع موجود را دارند. در حالی که هیچ یک از دولت های جنگ طلب در جنگ اول و دوم جهانی فکر نمی کردند که این جنگ ها چنین طولانی و ویرانگر باشند. مورخان تاریخ دیپلماسی یادآوری می کنند که طبق ارزیابی رهبران اروپایی در سرآغاز جنگ نخست عالمگیر، این جنگ نباید بیش از یک ماه به طول می انجامید؛ جنگی که در عمل، چهار سال ادامه یافت و با شکل دادن به تحولات عظیمی در نقشه جغرافیایی جهان، میلیون ها انسان را به کام مرگ فرستاد. بنابراین تجدید نظر طلبی اغلب صفتی است که پس از خاتمه جنگ ها به قدرت های مهاجم و البته شکست خورده داده می شود نه لزوماً استراتژی ای که رهبران این کشورها عامدانه و با آگاهی از جوانب قضیه برگزیده باشند. بنابراین با تکیه بر مطالعات تاریخی می توانیم به جرات ادعا کنیم که جنگ های بزرگ نتیجه ناخواسته تصمیمات و ارزیابی های اشتباه و اجتناب پذیر بوده اند و در یک تناقض طنزآمیز اگرچه به دلیل هراس از مستولی شدن سایر قدرت ها تصمیم به گسترش طلبی گرفته می شد اما ناخواسته به ایجاد ترس های بزرگ تری منجر می گردید که هم ترس های اولیه و هم ساختار عمومی کشورها را تحت شعاع قرار می داد.صرف نظر از ایراد سوم (که شامل نظریه های بدبین هم می شود) و از مجموع این انتقادات چنین برمی آید که دیدگاه بدبینانه با واقعیات سازگاری بیشتری دارد. تنها یک استدلال از نگاه بد بینانه حمایت می کند: پارانویای ناشی از عدم اطمینان به آینده. پارانویای مورد بحث در بیوروکراسی بیش از هر جای دیگری نمود می یابد؛ یعنی جایی که رهبران سیاسی و نظامیان به این نتیجه می رسند که با تهدیدی علیه امنیت ملی مواجه هستند.
گزارشی که به تازگی «مرکز امنیت جدید آمریکایی» تحت عنوان « مشترکات مورد اختلاف: آینده قدرت آمریکا در جهان چند قطبی» منتشر نموده است آشکارا نگرانی خود را از استراتژی «آب های آبی» در چارچوب بازسازی نیروی دریایی چین و به ویژه گسترش توان زیردریایی های چینی با قابلیت حمل کلاهک های هسته ای و موشک های بالستیک و ضدبالستیک اعلام داشته است. نویسندگان این گزارش بر این باورند که عصر جدید ماهان و بازگشت اهمیت قدرت دریایی در رقابت های قدرتی که اکنون در اقیانوس هند تمرکز یافته است، به کانون ژئوپولیتیک قرن بیست و یکم تبدیل شده است. بنا به پیش بینی موسسه گلدمن ساچ چین در زمینه رشد اقتصادی تا سال 2027 ایالات متحده را پشت سر خواهد گذاشت. همسو با این پیش گویی ها، گروهی از سیاستمدارن، روزنامه نگاران و دانشگاهیان غربی نیز از خطر عاجل چین و ضرورت اتحاذ سیاست های هوشیارانه تر ایالات متحده نسبت به بلندپروازی های اقتصادی و نظامی چین سخن گفتند. گزارش کنگره آمریکا پیرامون ابعاد ظهور چین که در سال 2008 منتشر شد، حاوی دستورالعمل های احتیاطی برای آمریکا بود. گزارش 2010 اگرچه به جنبه تهدید آمیز چین کمتر پرداخته است اما همچنان ظهور چین را مسئله اساسی برای ژئوپولیتیک آمریکا در قرن بیست و یکم می داند. این گزارش همچنین نسبت به توانایی رهبران چین به تداوم رشد اقتصادی و مهار پتانسیل های بی ثباتی داخلی تردید کمتری دارد.
در ادوار گذشته اینگونه بوده است که قدرت های در حال ظهور ابتدا کوشیده اند در مناطق خود دست بالا را داشته باشند. ایالات متحده پیش از آنکه در نظام جهانی به برتری دست یابد ابتدا با بیرون راندن اروپاییان از آمریکای جنوبی، موفق شد تبدیل به قدرت هژمون در منطقه خود شود. بریتانیا در اروپای ساحلی، روسیه در اروپای خاوری و یونان باستان در دریای اژه و ایران باستان در دریای پارس و دنیای ژئوپولیتیک ماورای آن چنین جایگاهی یافتند. بنابراین منطقی است که چین بکوشد همانند اعقابش چنین منزلتی بیابد. ترس از واکنش های بعدی چین زمانی که هژمونی منطقه ای را به دست آورد پارانویایی تاریخی را برای مقابله با قدرت در حال ظهور تقویت می کند. عدم اطمینان شایع در راهروهای کاخ رهبران، قرن ها موتور محرکه سیاست بین المللی بوده است.
نظر شما :