مجله هفته/ماجرای چاپ کتاب‌های درسی در افغانستان

۱۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۴:۴۵ کد : ۱۴۴۲۹ اخبار اصلی
این هفته محمدرضا رحیمی در دیدار با وزیر معارف افغانستان از توانایی ایران برای همکاری در زمینه های آموزش، تدوین کتب درسی و تربیت نیروی متخصص سخن گفت. دو طرف در این دیدار قول و قرارهایی گذاشتند. این دیدار پس از آن برگزار می شود که ظرف دو سال گذشته نیز بحث ها و خبرهایی درباره چاپ کتب درسی افغان ها توسط ایران مطرح شده بود.
مجله هفته/ماجرای چاپ کتاب‌های درسی در افغانستان
دیپلماسی ایرانی: احتمال همکاری های آموزشی دو کشور و احتمال کتاب سازی ایران برای افغان ها ما را بر آن داشت تا در این ستون، یکی از گفتگوهای خواندنی با مرحوم همایون صنعتی زاده – مدیر انتشارات فرانکلین در ایران – را درباره ماجرای چاپ کتب درسی افغان ها منتشر کنیم.

او بنیان‌گذار چند موسسه فرهنگی و اقتصادی در ایران است. مؤسسه انتشارات فرانکلین، شرکت سهامی افست، چاپخانه ۲۵ شهریور، سازمان کتاب های جیبی، کاغذسازی پارس، کشت مروارید کیش و گلاب زهرا از شرکت‌ها و موسساتی است که او در برپایی آنها نقش موثر داشت. او همچنین بنیانگذار شهرک خزرشهر است.

این گفتگو را سیروس علی نژاد با صنعتی زاده در سال 81 انجام داده و در شماره 72 – 73 مجله فرهنگی بخارا به چاپ رسانده است. این گفتگو درباره افغانستان و کاری است که همایون صنعتی برای چاپ کتاب‏های درسی در این کشور کرد.

همایون صنعتی‏زاده: عرض شود در انتشارات فرانکلین که بودم دغدغه من تیراژ کتاب بود. درصدد بودم کاری کنم که تیراژ کتاب بالا برود و قیمت پایین بیاید. در فرانکلین کار من این بود که کتاب را می‏دادم ترجمه می‏کنند، حق‏الترجمه را می‏خریدم و یک چاپش را می‏فروختم به ناشر دیگر. اصلاً نشر از نظر من یعنی بسته‏بندی فکر. کالای اصلی که می‏فروشی فکر است. چاپ و صحافی، بسته‏بندی آن است. من در فرانکلین دنبال کار اصلی بودم. با پول مختصری که در اختیار من بود، نمی‏رفتم کاغذ بخرم، می‏دادم به حسن و حسین که کتاب خوب را ترجمه کنند. بعد تمام سعی من این بود که این کتاب هرچه زودتر فروش برود. برای اینکه هر دفعه که کتاب چاپ می‏شد ۱۵ درصد قیمت پشت جلد را از ناشر می‏گرفتم. کتاب اگر به چاپ دوم می‏رسید من خرجم را درآورده بودم. از چاپ سوم به بعد برای من استفاده داشت. این کاری بود که من کردم. آمریکایی‏ها می‏خواستند آن چندر غازی که به من می‏دهند با آن کتاب چاپ کنم، صبر کنم فروش برود، بعد پولش را بردارم کتاب دیگری چاپ کنم. من دیدم این چه کاری است. من رسمم همیشه این بوده که وقتی بخواهم کاری کنم تنهایی نمی‏کنم. حالا هم که کار گلاب می‏کنم پانصد نفر دیگر دارند گُل می‏کارند. اگر من در فرانکلین سالی دویست سیصد تا کتاب چاپ کردم تنهایی که نمی‏توانستم این کار را بکنم. ابن سینا، جعفری، اقبال،… همه اینها را به کار کشیده بودم، با سرمایه‏شان کار می‏کردم. خودم استفاده می‏کردم.

سیروس علی نژاد: داشتید از بالا بردن تیراژ کتاب می‏گفتید.

- خب یک قسمت حواس من این بود که تیراژ کتاب بالا برود و به جاهایی که زبان فارسی فروش دارد کتاب بدهم. کجای دنیا زبان فارسی هست؟ افغانستان. گفتم پاشم بروم کابل و تیراژ کتاب را زیاد کنم. «ایران ایر» تازه یک خط تهران کابل درست کرده بود. شب می‏رفتید زاهدان می‏خوابیدید صبح سوار می‏شدید می‏رفتید کابل. یک مشت کتاب گذاشتم زیر بغلم پاشدم رفتم کابل. آنقدر برخورد سردی با من شد که نگو و نپرس. از هر چه ایرانی بود بدشان می‏آمد.

با کجاها تماس گرفتید؟

- اول رفتم بازار، کتاب‏فروشی‏ها، کتابخانه‏ها، وزارت فرهنگ. اصلاً حاضر نبودند با من حرف بزنند. من واقعاً دماغم سوخت. یک آمریکایی بود به اسم مک میکین. در اصل چهار کار می‏کرد. با او که داستانم را در میان گذاشتم گفت فلانی من تنها کاری که می‏توانم برایت بکنم این است که دو شب دیگر رؤسای وزارت فرهنگ افغانستان توی خانه من مهمانند. شما بیا توی دالان خانه من کتاب‏هایت را بگذار. وقتی اینها می‏آیند فرصت آن را داری که کتاب‏ها را به آنها معرفی کنی. تو ایرانی هستی و اینها از ایرانی خوششان نمی‏آید ولی آنجا مهمان من‏اند و توجه می‏کنند. فکر کردم به از هیچ است. رفتم توی دالان خانه آقای مک میکین کتاب‏ها را چیدم، افغان‏ها هم آمدند سرسری نگاهی کردند و رفتند. محض نمونه یک قران فروش نکردم. گذشت و گذشت تا یک‏سال، یک سال و نیم بعد، تلگرافی آمد از وزارت فرهنگ افغانستان که آیا شما علاقه‏مندید در کار کتاب‏های درسی به ما کمک کنید؟ کاشف به عمل آمد که اینها برای چاپ کتاب‏های درسی‏شان وسیله چاپ ندارند. سفارش داده بودند روس‏ها برای‏شان چاپ کنند. روس‏ها کتاب اول را گرفته بودند برده بودند چاپ کنند. افغان‏ها محکم‏کاری کرده بودند توی قراردادشان گنجانده بودند که مطلب کتاب را افغان‏ها می‏دهند و روس‏ها موظف بودند همان مطلب را چاپ کنند. روس‏ها یک جمله‏ای علاوه کرده بودند که چون کتاب‏ها لازم است رنگی و مصور باشد تصویر کتاب‏ها را آنها تهیه کنند. وقتی رسیده بودند به حرف خ، یعنی وقتی می‏خواستند حرف خ را یاد بدهند، به کلمه آخ برخورده بودند. برای آنکه آخ را نشان بدهند یک افغانی رعیت بدبخت زار نزارِ ژنده‏ای کشیده بودند و یک مالک شکم‏گنده‏ای که با چوب داشت می‏زد توی سر رعیت و او می‏گفت آخ!

کتاب چاپ شده بود و رسیده بود به کابل، افغان‏ها که دیده بودند آتش گرفته بودند. گفته بودند چه بکنیم، چه نکنیم؟ یک کسی گفته بود پارسال یک نفر از ایران آمده بود اینجا، برویم سراغ او. فرستاده بودند دنبال من. از سفارت هم تحقیق کرده بودند و سفارت هم نوشته بود که بله ما گفتیم کتاب‏هایشان را شما چاپ کنید. خودشیرینی. یک روز نشسته بودم تلفن زنگ زد که از دربار با شما کار دارند. وزیر دربار بود. رفتم آنجا گفت شنیدم تشریف می‏برید افغانستان، این خیلی کار مهمی است و چه و چه. گفتم مقصود؟ گفت ما چک سفید امضا می‏کنیم شما به هر قیمت شده این کار را انجام بدهید. گفتم خیلی هم ممنون اما من فعلاً به چک شما احتیاج ندارم. بروم ببینم چه می‏شود. جعفر صمیمی را از چاپخانه افست برداشتم رفتم کابل. رفتیم در وزارت آموزش و پرورش آنجا، گفتند بله ما می‏خواهیم این کتاب‏ها را چاپ کنیم شما به ما قیمت بدهید. من در کار نشر یک قاعده کلی دارم. مخارج فیزیکی کتاب هرچه هست اگر در طول زمان بخواهی ضرر نکنی باید قیمت کتاب را چهاربرابر بگذاری. در نشر عمومی البته. برای اینکه از پنج تا کتابی که چاپ می‏کنی دو سه‏تاش نمی‏گیرد. یکی که می‏گیرد باید پول بقیه را هم دربیاورد. ما نشستیم قیمت‏ها را درآوردیم من ضرب در چهار کردم. بردم به آموزش و پرورش، افغان‏ها قیمت‏ها را که دیدند پس افتادند. خیلی زیاد شده بود. به من گفتند که نمی‏توانیم پرداخت کنیم. دلشان می‏خواست اما نمی‏توانستند پرداخت کنند. رفتیم سوار طیاره بشویم برگردیم یک کسی آمد گفت حالا برگردید دوباره حرف بزنیم. قهر نکنید… بالاخره سه دفعه این کار تکرار شد و هر بار رفتارشان بهتر شد. سرانجام قبول کردند و قرارداد بستیم و برگشتیم.

گفتید که آن نحوه حساب کردنتان برای کتاب‏های عمومی بود. برای کتاب درسی که همه پولش را یک جا می‏دادند چرا ضرب در چهار کردید؟

- برای اینکه نمی‏دانستم آنجا چه خبر است. باید حساب چیزهایی را که نمی‏دانستم هم می‏کردم. وقتی برگشتم آقای اعلم مرا صدا کرد که چه خبر، گفتم هیچ قرارداد امضا کردیم. گفت چقدر باید پول بدهیم؟ گفتم هیچ. قرارداد خوبی بسته‏ام و پول هم دارم. قدری وارفت. خلاصه دستگاهی درست کردیم برای چاپ کتاب. آقای معروف هم به عنوان نماینده آموزش و پرورش افغانستان آمد که ما در کتاب‏ها دست نبریم. اما دو تا اتفاق افتاد. اتفاق اول این بود که آموزش و پرورش ایران شکایت کرد.

که چی؟

- که ما خودمان کتاب نداریم و صنعتی دارد کتاب‏های درسی افغانستان را چاپ می‏کند. ما در ایران سر کتاب درسی مسئله داشتیم. حرف‏شان این بود که باید کتاب‏های درسی ایران را چاپ کنیم. اتفاق دیگر این بود که ما از فنلاند کاغذ خریدیم برای چاپ کتاب‏های افغانستان، کشتی حرکت کرد آمد در دریای مدیترانه، شد سال ۱۹۵۶، جنگ اعراب و اسرائیل شروع شد، کانال سوئز بسته شد. باید کشتی می‏رفت دور می‏زد و می‏آمد و این دور زدن کار را به تعویق می‏انداخت و کتاب‏ها به‏موقع چاپ نمی‏شد. من در قرارداد یک ماده گذاشته بودم که اگر اتفاق خارق‏العاده‏ای بیفتد مقصر نباشم. اما دیدم این حرف‏ها که برای بچه‏های افغان کتاب نمی‏شود. حالا که تعهد کرده‏ام باید کتاب‏ها را چاپ کنم و بدهم. یادم افتاد که یک وقتی ته فرودگاه بیروت چند تا طیاره دیده بودم که ردیف پارک شده بود. رفتم بیروت، شش تا طیاره اجاره کردم. کاغذها را در بیروت بار کردم و آوردم تهران. تا شاهی آخر پولی که گرفته بودم خرج طیاره شد. اما کتاب‏ها به‏موقع چاپ شد، یک روز دیر نکردم. خیلی هم افغان‏ها راضی شدند. اما سال دیگر یک عده رند رفتند و گفتند که هرچه صنعتی می‏گیرد، ما کمتر می‏گیریم. وزیر فرهنگ افغانستان هم گفته بود اگر یک‏دهم صنعتی هم بگیرید من او را ول نمی‏کنم. این آدمی است که اگر دنیا زیرورو شود، کتاب‏ها را به‏موقع می‏دهد. این شد یک منبع عمده درآمد برای فرانکلین.

چرا خودشان نمی‏توانستند کتاب چاپ کنند؟

- گذشت و گذشت و مأمورین وزارت فرهنگ افغانستان با من ایاق شدند. چند نفر را هم گرفتم که برای من کتاب ترجمه کنند. یک روز وزیر فرهنگ افغانستان مرا صدا کرد گفت فلانی تو مثل برادر منی، من یک چاپخانه‏ای دارم که کلی از بودجه وزارتخانه را می‏بلعد، ولی هیچ کاری نمی‏کند. هر وقت هم می‏پرسم از مشکلاتی می‏گویند که من سر در نمی‏آورم. تو بیا برو ببین موضوع چیست. فقط راهنمایی کن. گفتم چشم. رفتم توی چاپخانه، دیدم واقعاً چاپخانه عظیمی است. در حدود سیصد نفر کارگر، پنجاه نفر کارمند، و انواع و اقسام ماشین چاپ دارد، اما صدایی هیچ صدایی از آن بلند نمی‏شود. رفتم پیش مدیر چاپخانه، سلام و علیک و احوال‏پرسی و چای و غیره. بعد گفتم فلانی چرا ماشین‏ها کار نمی‏کنند. گفت ماشین‏ها اشکالی ندارند، من کاغذ ندارم. گفتم خب برو بازار کابل کاغذ بخر. گفت نه، کاغذ در انبار هست اما انبار درش بسته است. گفتم خب برو باز کن. گفت انباردار نیست. گفتم خب بگو بیاید. گفت نه بابا، پسرعمویش مرده رفته چاریکار برای عزاداری، تا او نیاید نمی‏توانم درِ انبار را باز کنم. گفتم کی می‏آید؟ گفت بسته به هواست. اگر باران و برف بیاید یکی دو ماه دیگر. اگر نیاید یکی دو هفته دیگر. دیدم حرف زدن بی‏فایده است. بهانه می‏آورد، نمی‏خواهد کار کند. رفتم پیش دکتر بوبل گفتم چاپخانه‏ات خیلی خوب است. یک مدیر باید بگذاری اینجا که مشکل حل شود. گفت از کجا بیاورم؟ گفتم نمی‏دانم. اگر اینجا مدیر پیدا می‏کنی از اینجا، اگر نه از ایران بگیر، اگر نه یک آمریکایی را بردار از اصل چهار بگذار اینجا مشکلت حل می‏شود.

این کار به منافع خودتان لطمه نمی‏زد؟

- بعد به این فکر کردم. فکر کردم ای دل غافل این چه کاری بود کردم. من سالی هفتصد هشتصد هزار دلار از اینجا درآمد دارم، خب این درآمد با این ترتیب از دست می‏رود. اما سر سال که شد با کمال تعجب دیدم قرارداد ما لغو نشد. بعد که رفتم افغانستان، وزیر از من گله کرد که فلانی من از تو توقع نداشتم. گفتم چه شده؟ گفت تو گفتی برو مدیر بیار، من رفتم به جای یک مدیر چند تا آوردم، اما مشکل من حل نشد. می‏شود دوباره سری بزنی ببینی قضیه چیست؟ رفتم چاپخانه، دیدم یک مشت آمریکایی گوش تا گوش نشسته‏اند بیکار. رفتم پیش مدیر که یک آمریکایی قد بلند بود از کالیفرنیا، سلام و علیک و اینها، برای ما نسکافه آوردند و چاپخانه همچنان ساکت و بی سروصدا بود. کار نمی‏کرد. گفتم چرا چاپخانه کار نمی‏کند. پرسید تو از کار چاپ سررشته داری؟ گفتم ای مختصری. گفت بیا تا نشانت بدهم. رفتم، دو تا چارتر درآورد گفت ببین این خط تولید ماست. اینجا ماشین حروف‏چینی است، اینجا ماشین ورق تاکنی، اما ما ماشین ورق تاکنی نداریم. برای همین خط تولید خوابیده. گفتم چرا ندارید؟ این مدت چه کار می‏کردید؟ گفت ماشین‏ها را سفارش داده بودیم و قرار بود از راه پاکستان حمل شود. اما پیش از آن میانه پاکستان و افغانستان به‏هم خورد و گمرک را بستند و ماشین‏ها در گمرک پاکستان ماند. گفتم بالاخره چی؟ گفت هیچی. رفتم دوباره پیشنهاد گرفتم و دادم به مجلس که بودجه‏اش را تصویب کنند، پولش را بفرستم و این بار ماشین‏ها را از راه ایران بیاورم. دفترش در میدانی بود که دوروبر آن عده‏ای افغانی بیکار نشسته بودند در انتظار کار. دستش را گرفتم بردم کنار پنجره، کارگرها را نشانش دادم گفتم ببین، این آدم‏ها همه دست دارند، گفت خب! گفتم اینها را بگیر، اگر می‏خواهی حروف‏چینی کنی با دست حروف‏چینی کن، اگر می‏خواهی ورق تاکنی با دست تاکن. قبل از لاینوتایپ و اینترتایپ و ماشین ورق تاکنی مگر با دست حروف نمی‏چیدند و فرم‏ها را تا نمی‏کردند؟ آقا یارو امریکایی از کوره دررفت که مرا از آمریکا آورده‏اند که اینها را از قرن هیجدهم بیاورم به قرن بیستم، این آقا می‏خواهد مرا ببرد به قرن هیجدهم. رفتم پهلوی آقای دکتر گفتم فلانی حرف همان است که گفتم، برو یک مدیر خوب بیاور، کارت راه می‏افتد.

سرانجام چه شد؟

- گفت خودت بیا اداره کن. گفتم به یک شرط. گفت چه شرطی؟ گفتم چاپخانه را از همه آدم‏هایی که الان توش هستند، خالی کن تحویل من بده. گفت چشم. چاپخانه را خالی کرد و تحویل من داد. نشستم حساب کردم دیدم به ۷۰ تا کارگر احتیاج دارم. کارمندانش را هم مرخص کردم. توی کارگران افغانی گشتم سی و پنج تاشان را انتخاب کردم، سوار طیاره کردم آوردم تهران، بردم چاپخانه افست، شش ماه گذاشتم کار یاد بگیرند. سی و پنج تا کارگر ایرانی را هم خودم برداشتم. یک در میان افغانی و ایرانی، بردم کابل، سر شش ماه کارخانه راه افتاد. و از آن پس کتاب‏های‏شان را خودشان چاپ کردند.

چند سال کتاب‏های درسی افغانستان را چاپ می‏کردید؟

- حدود ده سال. آره ده سالی شد.

هر سال چقدر برای فرانکلین سود داشت؟

- حدود یک میلیون دلار، شاید کمتر. همین حدودها. یک میلیون دلار خیلی پول بود.

دفعه اول که رفتید برای فروش کتاب، افغانستان را چطور دیدید؟

- خیلی ابتدایی. فقط یک مشت کتاب مذهبی از پاکستان می‏آوردند.

 

( ۱ )

نظر شما :