مجله هفته/ماجرای چاپ کتابهای درسی در افغانستان
او بنیانگذار چند موسسه فرهنگی و اقتصادی در ایران است. مؤسسه انتشارات فرانکلین، شرکت سهامی افست، چاپخانه ۲۵ شهریور، سازمان کتاب های جیبی، کاغذسازی پارس، کشت مروارید کیش و گلاب زهرا از شرکتها و موسساتی است که او در برپایی آنها نقش موثر داشت. او همچنین بنیانگذار شهرک خزرشهر است.
این گفتگو را سیروس علی نژاد با صنعتی زاده در سال 81 انجام داده و در شماره 72 – 73 مجله فرهنگی بخارا به چاپ رسانده است. این گفتگو درباره افغانستان و کاری است که همایون صنعتی برای چاپ کتابهای درسی در این کشور کرد.
همایون صنعتیزاده: عرض شود در انتشارات فرانکلین که بودم دغدغه من تیراژ کتاب بود. درصدد بودم کاری کنم که تیراژ کتاب بالا برود و قیمت پایین بیاید. در فرانکلین کار من این بود که کتاب را میدادم ترجمه میکنند، حقالترجمه را میخریدم و یک چاپش را میفروختم به ناشر دیگر. اصلاً نشر از نظر من یعنی بستهبندی فکر. کالای اصلی که میفروشی فکر است. چاپ و صحافی، بستهبندی آن است. من در فرانکلین دنبال کار اصلی بودم. با پول مختصری که در اختیار من بود، نمیرفتم کاغذ بخرم، میدادم به حسن و حسین که کتاب خوب را ترجمه کنند. بعد تمام سعی من این بود که این کتاب هرچه زودتر فروش برود. برای اینکه هر دفعه که کتاب چاپ میشد ۱۵ درصد قیمت پشت جلد را از ناشر میگرفتم. کتاب اگر به چاپ دوم میرسید من خرجم را درآورده بودم. از چاپ سوم به بعد برای من استفاده داشت. این کاری بود که من کردم. آمریکاییها میخواستند آن چندر غازی که به من میدهند با آن کتاب چاپ کنم، صبر کنم فروش برود، بعد پولش را بردارم کتاب دیگری چاپ کنم. من دیدم این چه کاری است. من رسمم همیشه این بوده که وقتی بخواهم کاری کنم تنهایی نمیکنم. حالا هم که کار گلاب میکنم پانصد نفر دیگر دارند گُل میکارند. اگر من در فرانکلین سالی دویست سیصد تا کتاب چاپ کردم تنهایی که نمیتوانستم این کار را بکنم. ابن سینا، جعفری، اقبال،… همه اینها را به کار کشیده بودم، با سرمایهشان کار میکردم. خودم استفاده میکردم.
سیروس علی نژاد: داشتید از بالا بردن تیراژ کتاب میگفتید.
- خب یک قسمت حواس من این بود که تیراژ کتاب بالا برود و به جاهایی که زبان فارسی فروش دارد کتاب بدهم. کجای دنیا زبان فارسی هست؟ افغانستان. گفتم پاشم بروم کابل و تیراژ کتاب را زیاد کنم. «ایران ایر» تازه یک خط تهران کابل درست کرده بود. شب میرفتید زاهدان میخوابیدید صبح سوار میشدید میرفتید کابل. یک مشت کتاب گذاشتم زیر بغلم پاشدم رفتم کابل. آنقدر برخورد سردی با من شد که نگو و نپرس. از هر چه ایرانی بود بدشان میآمد.
با کجاها تماس گرفتید؟
- اول رفتم بازار، کتابفروشیها، کتابخانهها، وزارت فرهنگ. اصلاً حاضر نبودند با من حرف بزنند. من واقعاً دماغم سوخت. یک آمریکایی بود به اسم مک میکین. در اصل چهار کار میکرد. با او که داستانم را در میان گذاشتم گفت فلانی من تنها کاری که میتوانم برایت بکنم این است که دو شب دیگر رؤسای وزارت فرهنگ افغانستان توی خانه من مهمانند. شما بیا توی دالان خانه من کتابهایت را بگذار. وقتی اینها میآیند فرصت آن را داری که کتابها را به آنها معرفی کنی. تو ایرانی هستی و اینها از ایرانی خوششان نمیآید ولی آنجا مهمان مناند و توجه میکنند. فکر کردم به از هیچ است. رفتم توی دالان خانه آقای مک میکین کتابها را چیدم، افغانها هم آمدند سرسری نگاهی کردند و رفتند. محض نمونه یک قران فروش نکردم. گذشت و گذشت تا یکسال، یک سال و نیم بعد، تلگرافی آمد از وزارت فرهنگ افغانستان که آیا شما علاقهمندید در کار کتابهای درسی به ما کمک کنید؟ کاشف به عمل آمد که اینها برای چاپ کتابهای درسیشان وسیله چاپ ندارند. سفارش داده بودند روسها برایشان چاپ کنند. روسها کتاب اول را گرفته بودند برده بودند چاپ کنند. افغانها محکمکاری کرده بودند توی قراردادشان گنجانده بودند که مطلب کتاب را افغانها میدهند و روسها موظف بودند همان مطلب را چاپ کنند. روسها یک جملهای علاوه کرده بودند که چون کتابها لازم است رنگی و مصور باشد تصویر کتابها را آنها تهیه کنند. وقتی رسیده بودند به حرف خ، یعنی وقتی میخواستند حرف خ را یاد بدهند، به کلمه آخ برخورده بودند. برای آنکه آخ را نشان بدهند یک افغانی رعیت بدبخت زار نزارِ ژندهای کشیده بودند و یک مالک شکمگندهای که با چوب داشت میزد توی سر رعیت و او میگفت آخ!
کتاب چاپ شده بود و رسیده بود به کابل، افغانها که دیده بودند آتش گرفته بودند. گفته بودند چه بکنیم، چه نکنیم؟ یک کسی گفته بود پارسال یک نفر از ایران آمده بود اینجا، برویم سراغ او. فرستاده بودند دنبال من. از سفارت هم تحقیق کرده بودند و سفارت هم نوشته بود که بله ما گفتیم کتابهایشان را شما چاپ کنید. خودشیرینی. یک روز نشسته بودم تلفن زنگ زد که از دربار با شما کار دارند. وزیر دربار بود. رفتم آنجا گفت شنیدم تشریف میبرید افغانستان، این خیلی کار مهمی است و چه و چه. گفتم مقصود؟ گفت ما چک سفید امضا میکنیم شما به هر قیمت شده این کار را انجام بدهید. گفتم خیلی هم ممنون اما من فعلاً به چک شما احتیاج ندارم. بروم ببینم چه میشود. جعفر صمیمی را از چاپخانه افست برداشتم رفتم کابل. رفتیم در وزارت آموزش و پرورش آنجا، گفتند بله ما میخواهیم این کتابها را چاپ کنیم شما به ما قیمت بدهید. من در کار نشر یک قاعده کلی دارم. مخارج فیزیکی کتاب هرچه هست اگر در طول زمان بخواهی ضرر نکنی باید قیمت کتاب را چهاربرابر بگذاری. در نشر عمومی البته. برای اینکه از پنج تا کتابی که چاپ میکنی دو سهتاش نمیگیرد. یکی که میگیرد باید پول بقیه را هم دربیاورد. ما نشستیم قیمتها را درآوردیم من ضرب در چهار کردم. بردم به آموزش و پرورش، افغانها قیمتها را که دیدند پس افتادند. خیلی زیاد شده بود. به من گفتند که نمیتوانیم پرداخت کنیم. دلشان میخواست اما نمیتوانستند پرداخت کنند. رفتیم سوار طیاره بشویم برگردیم یک کسی آمد گفت حالا برگردید دوباره حرف بزنیم. قهر نکنید… بالاخره سه دفعه این کار تکرار شد و هر بار رفتارشان بهتر شد. سرانجام قبول کردند و قرارداد بستیم و برگشتیم.
گفتید که آن نحوه حساب کردنتان برای کتابهای عمومی بود. برای کتاب درسی که همه پولش را یک جا میدادند چرا ضرب در چهار کردید؟
- برای اینکه نمیدانستم آنجا چه خبر است. باید حساب چیزهایی را که نمیدانستم هم میکردم. وقتی برگشتم آقای اعلم مرا صدا کرد که چه خبر، گفتم هیچ قرارداد امضا کردیم. گفت چقدر باید پول بدهیم؟ گفتم هیچ. قرارداد خوبی بستهام و پول هم دارم. قدری وارفت. خلاصه دستگاهی درست کردیم برای چاپ کتاب. آقای معروف هم به عنوان نماینده آموزش و پرورش افغانستان آمد که ما در کتابها دست نبریم. اما دو تا اتفاق افتاد. اتفاق اول این بود که آموزش و پرورش ایران شکایت کرد.
که چی؟
- که ما خودمان کتاب نداریم و صنعتی دارد کتابهای درسی افغانستان را چاپ میکند. ما در ایران سر کتاب درسی مسئله داشتیم. حرفشان این بود که باید کتابهای درسی ایران را چاپ کنیم. اتفاق دیگر این بود که ما از فنلاند کاغذ خریدیم برای چاپ کتابهای افغانستان، کشتی حرکت کرد آمد در دریای مدیترانه، شد سال ۱۹۵۶، جنگ اعراب و اسرائیل شروع شد، کانال سوئز بسته شد. باید کشتی میرفت دور میزد و میآمد و این دور زدن کار را به تعویق میانداخت و کتابها بهموقع چاپ نمیشد. من در قرارداد یک ماده گذاشته بودم که اگر اتفاق خارقالعادهای بیفتد مقصر نباشم. اما دیدم این حرفها که برای بچههای افغان کتاب نمیشود. حالا که تعهد کردهام باید کتابها را چاپ کنم و بدهم. یادم افتاد که یک وقتی ته فرودگاه بیروت چند تا طیاره دیده بودم که ردیف پارک شده بود. رفتم بیروت، شش تا طیاره اجاره کردم. کاغذها را در بیروت بار کردم و آوردم تهران. تا شاهی آخر پولی که گرفته بودم خرج طیاره شد. اما کتابها بهموقع چاپ شد، یک روز دیر نکردم. خیلی هم افغانها راضی شدند. اما سال دیگر یک عده رند رفتند و گفتند که هرچه صنعتی میگیرد، ما کمتر میگیریم. وزیر فرهنگ افغانستان هم گفته بود اگر یکدهم صنعتی هم بگیرید من او را ول نمیکنم. این آدمی است که اگر دنیا زیرورو شود، کتابها را بهموقع میدهد. این شد یک منبع عمده درآمد برای فرانکلین.
چرا خودشان نمیتوانستند کتاب چاپ کنند؟
- گذشت و گذشت و مأمورین وزارت فرهنگ افغانستان با من ایاق شدند. چند نفر را هم گرفتم که برای من کتاب ترجمه کنند. یک روز وزیر فرهنگ افغانستان مرا صدا کرد گفت فلانی تو مثل برادر منی، من یک چاپخانهای دارم که کلی از بودجه وزارتخانه را میبلعد، ولی هیچ کاری نمیکند. هر وقت هم میپرسم از مشکلاتی میگویند که من سر در نمیآورم. تو بیا برو ببین موضوع چیست. فقط راهنمایی کن. گفتم چشم. رفتم توی چاپخانه، دیدم واقعاً چاپخانه عظیمی است. در حدود سیصد نفر کارگر، پنجاه نفر کارمند، و انواع و اقسام ماشین چاپ دارد، اما صدایی هیچ صدایی از آن بلند نمیشود. رفتم پیش مدیر چاپخانه، سلام و علیک و احوالپرسی و چای و غیره. بعد گفتم فلانی چرا ماشینها کار نمیکنند. گفت ماشینها اشکالی ندارند، من کاغذ ندارم. گفتم خب برو بازار کابل کاغذ بخر. گفت نه، کاغذ در انبار هست اما انبار درش بسته است. گفتم خب برو باز کن. گفت انباردار نیست. گفتم خب بگو بیاید. گفت نه بابا، پسرعمویش مرده رفته چاریکار برای عزاداری، تا او نیاید نمیتوانم درِ انبار را باز کنم. گفتم کی میآید؟ گفت بسته به هواست. اگر باران و برف بیاید یکی دو ماه دیگر. اگر نیاید یکی دو هفته دیگر. دیدم حرف زدن بیفایده است. بهانه میآورد، نمیخواهد کار کند. رفتم پیش دکتر بوبل گفتم چاپخانهات خیلی خوب است. یک مدیر باید بگذاری اینجا که مشکل حل شود. گفت از کجا بیاورم؟ گفتم نمیدانم. اگر اینجا مدیر پیدا میکنی از اینجا، اگر نه از ایران بگیر، اگر نه یک آمریکایی را بردار از اصل چهار بگذار اینجا مشکلت حل میشود.
این کار به منافع خودتان لطمه نمیزد؟
- بعد به این فکر کردم. فکر کردم ای دل غافل این چه کاری بود کردم. من سالی هفتصد هشتصد هزار دلار از اینجا درآمد دارم، خب این درآمد با این ترتیب از دست میرود. اما سر سال که شد با کمال تعجب دیدم قرارداد ما لغو نشد. بعد که رفتم افغانستان، وزیر از من گله کرد که فلانی من از تو توقع نداشتم. گفتم چه شده؟ گفت تو گفتی برو مدیر بیار، من رفتم به جای یک مدیر چند تا آوردم، اما مشکل من حل نشد. میشود دوباره سری بزنی ببینی قضیه چیست؟ رفتم چاپخانه، دیدم یک مشت آمریکایی گوش تا گوش نشستهاند بیکار. رفتم پیش مدیر که یک آمریکایی قد بلند بود از کالیفرنیا، سلام و علیک و اینها، برای ما نسکافه آوردند و چاپخانه همچنان ساکت و بی سروصدا بود. کار نمیکرد. گفتم چرا چاپخانه کار نمیکند. پرسید تو از کار چاپ سررشته داری؟ گفتم ای مختصری. گفت بیا تا نشانت بدهم. رفتم، دو تا چارتر درآورد گفت ببین این خط تولید ماست. اینجا ماشین حروفچینی است، اینجا ماشین ورق تاکنی، اما ما ماشین ورق تاکنی نداریم. برای همین خط تولید خوابیده. گفتم چرا ندارید؟ این مدت چه کار میکردید؟ گفت ماشینها را سفارش داده بودیم و قرار بود از راه پاکستان حمل شود. اما پیش از آن میانه پاکستان و افغانستان بههم خورد و گمرک را بستند و ماشینها در گمرک پاکستان ماند. گفتم بالاخره چی؟ گفت هیچی. رفتم دوباره پیشنهاد گرفتم و دادم به مجلس که بودجهاش را تصویب کنند، پولش را بفرستم و این بار ماشینها را از راه ایران بیاورم. دفترش در میدانی بود که دوروبر آن عدهای افغانی بیکار نشسته بودند در انتظار کار. دستش را گرفتم بردم کنار پنجره، کارگرها را نشانش دادم گفتم ببین، این آدمها همه دست دارند، گفت خب! گفتم اینها را بگیر، اگر میخواهی حروفچینی کنی با دست حروفچینی کن، اگر میخواهی ورق تاکنی با دست تاکن. قبل از لاینوتایپ و اینترتایپ و ماشین ورق تاکنی مگر با دست حروف نمیچیدند و فرمها را تا نمیکردند؟ آقا یارو امریکایی از کوره دررفت که مرا از آمریکا آوردهاند که اینها را از قرن هیجدهم بیاورم به قرن بیستم، این آقا میخواهد مرا ببرد به قرن هیجدهم. رفتم پهلوی آقای دکتر گفتم فلانی حرف همان است که گفتم، برو یک مدیر خوب بیاور، کارت راه میافتد.
سرانجام چه شد؟
- گفت خودت بیا اداره کن. گفتم به یک شرط. گفت چه شرطی؟ گفتم چاپخانه را از همه آدمهایی که الان توش هستند، خالی کن تحویل من بده. گفت چشم. چاپخانه را خالی کرد و تحویل من داد. نشستم حساب کردم دیدم به ۷۰ تا کارگر احتیاج دارم. کارمندانش را هم مرخص کردم. توی کارگران افغانی گشتم سی و پنج تاشان را انتخاب کردم، سوار طیاره کردم آوردم تهران، بردم چاپخانه افست، شش ماه گذاشتم کار یاد بگیرند. سی و پنج تا کارگر ایرانی را هم خودم برداشتم. یک در میان افغانی و ایرانی، بردم کابل، سر شش ماه کارخانه راه افتاد. و از آن پس کتابهایشان را خودشان چاپ کردند.
چند سال کتابهای درسی افغانستان را چاپ میکردید؟
- حدود ده سال. آره ده سالی شد.
هر سال چقدر برای فرانکلین سود داشت؟
- حدود یک میلیون دلار، شاید کمتر. همین حدودها. یک میلیون دلار خیلی پول بود.
دفعه اول که رفتید برای فروش کتاب، افغانستان را چطور دیدید؟
- خیلی ابتدایی. فقط یک مشت کتاب مذهبی از پاکستان میآوردند.
نظر شما :