نام این تخت، ایدئولوژی بود
دیپلماسی ایرانی: نسل جدید خاورمیانه میتواند آرمانشهر دموکراتیک جدیدی را با حفظ دایم قدرت شهروندان و گفتگوی افقی و آزادانه و لاجرم خردورزانه آنها به واقعیت نزدیک کند و جهان را از شر سیاستهای کثیف حاکمانی که تا دیروز چپاولگر حقوق انسانی و مالی مردم واقعی بودند نجات دهند.
عدالت اقتصادی و آزادی ابراز اندیشه و شرایط برابر گفتگو و چرخش مهار قدرت به سوی شهروندان - و نه حتی دولت ملتها- جملگی مستلزم تغییر سیاست در مقایس جهانیاند. دریافتهای انتقادی متفکران غرب از جریان واقعی امور در کشورهایی که پیشرفته، مرفه و دموکراتیک خوانده میشوند به هیچوجه به آن معنا نیست که جریان امور در آفریقا و آسیا و به ویژه خاورمیانه آن بدیل یا پادنهاد مطلوبی است که با جعل آن، ایدئولوگهای وابسته به دیکتاتورها معمولاً بحران استبداد داخلی را به سیاست خارجی فرا میفکنند.
خاورمیانه اکنون صحنه رونمایی رفتار دیکتاتوری شده است. هر دیکتاتوری مذبوحانه میکوشد با دو ابزار ظاهراً ناهمگون چنین القا کند که او با دیکتاتورهای دیگر فرق دارد و اصلاً دیکتاتور نیست. از یک سو با رسانه افزار و از سوی دیگر با زور افزار. در حالی که همین ابزارهای متناقض با تناقضشان با چنان وضوحی دیکتاتوری را لو میدهند که ما باید از بابت توضیح واضحات از خواننده پوزش طلبیم. البته دیکتاتوریها متفاوت اند اما نه در دیکتاتوری بل کمینه در دو چیز: یکی ایدئولوژی حافظ قدرت و دیگری شیوه سرکوب. به بیانی سادهتر در آنچه مدام میگویند و در سرکوب آنچه دیگران میگویند.
اصل مطلب در همه دیکتاتوریها همان داستان پروکروست است؛ همان دیو راهزنی که اسیران خود را به تختی میبست تا آنها را همقد تخت کند. اگر قد آنها از تخت بلندتر بود بخشی از پاهایشان را میبرید و اگر قد آنها کوتاهتر بود آن قدر بدن آنها را از دو سو میکشید تا باز هم همقد تخت شوند. یک چیز در این افسانه ناگفته مانده است: نام این تخت ایدئولوژی بود.
اما میدانیم که دلالت ایدئولوژی در تفکر غرب همیشه یکسان نبوده است. ایدئولوژی چیست؟ آگاهی کاذب در بستر سرمایهداری؟ همان اعتقادات شایع و متواتر و مکرر و نا اندیشیده؟ یا نظریه ارزشداورانه یا معیارگذاری که دستگاههای فرهنگی حکومت همگان و دوشادوش دستگاههای سرکوب آن را تبلیغ و شایع میکند؟ متفکرانی چون مارکس و انگلس، آنتوان دستوت دوتراسی (واضع واژه ایدئولوژی در متن روشنگری قرن هجدهم)، لوکاچ، مانهایم، آدورنو، آلتوسر و گرامشی در پاسخ به این پرسشها مناقشه کردهاند و در اینجا بنا نیست آنچه را خواننده میتواند خود در کتاب ها بخواند مکرر کنیم. آنچه گذرانه لازم است بگوییم یکی آن است که دریافت شیشدگی انسان عمدتاً پیامد مباحثی است که در مناقشه بر سر مفهوم ایدئولوژی پدید میآیند، وگرچه نظریه مارکس در باب بتواره شدن کالا و آگاهی کاذب و تفصیل و بازخوانی آن در آثار لوکاچ، متفکران مکتب فرانکفورت، گرامشی و آلتوسر سهم عمدهای در این مباحث دارند، این مباحث به متفکران چپ محدود نمیماند.
صرفنظر از این اختلافات نظری امروز واقعیاتی در پیشرفتهترین کشورهای غربی دیده میشود که در دهههای آغازین قرن بیستم متفکران بزرگی چون ماکس وبر، هایدگر و کارل مانهایم خوشبینانه یا بدبینانه آنها را پیشگویی کردند. کارل مانهایم در سال 1929 میگوید:" ناپدیدی یوتوپیا باعث عینیتی ایستمند میشود که در آن خود انسان قلب به شیء [یا عین] میگردد. بزرگترین پارادوکسی که قابل تصور است خاستن میگیرد: این پارادوکس که آدم عقلانیترین چیرگی بر چیزها آدم، رانشها میگردد و این پارادوکس که انسان که پس از رشد و پیشرفتی چنین طولانی و قهر مانانه و ایثارگرانه به اوج آگاهی رسیده است" مانهایم به نوعی بیتناسبی میان پیشرفت عقلانیت در تکنولوژی و اقتصاد از یکسو و ناعقلانی شدن امور اجتماعی و تسلیم به نیروهای کنترل و منع اشاره میکند"
در این لحظه تاریخی که ناگهان همه چیز شفاف میشود و تاریخ کمابیش از ساختارها و عناصر فرمبخش خود پرده برمیدارد، ما باید در تفکر علمی خود در اوج باشیم، چه به زودی- چنانکه قبلاً نیز در تاریخ بیش از یکبار مصداق داشته است - این شفافیت محو گردد و تمامی جهان در تصویری واحد چکیده شود. قریب بیستوپنج سال قبلتر ماکس وبر آیندهای را پیشبینی میکند که در آن همه به "متخصصهای بیروح، حس پرستان بدون قلب" تبدیل شدهاند. جرج اورول در 1984 جهانی را تصویر می کند که در آن انسانها با ماشین فرقی ندارند.
میتوان فهرست بلندبالایی از فیلمسازان، رماننویسها و فیلسوفانی را برشمرد که حرف همه آنها به بیان ساده این است که انسان بنا بود به یاری عقلانیت روشنگری، تکنولوژی و علم و دموکراسی به فاعل آزاد و خودمختار تبدیل شود و از بند اسطوره، ایدئولوژی و مراجع اقتدار قدیم رها شود، اما اکنون فرد باید مهرهای از سازمان بوروتکنوکراتیک هیولاوش گردد. اشاره ما به کثرت متفکران و هنرمندان منتقد نه به معنای کسب اعتبار از عدد است. در هنر و تفکر ما با گفتگو و مواجهه افکار و دریافتها سروکار داریم و آنچه شمار زیادی از متفکران و هنرمندان بر آن دست مینهند قرینهای است بر رابطهای بین الاذهانی در باب آنچه در وضعیت موجود رخ داده است.
این گزاره درست و بحث که "نقد خود" (auto criticism) از لوازم ذاتی اندیشه مدرن است الزاماً به آن معنا نیست که سیاستمداران و مهمتر از آن بانکداران و صاحبان صنایع نیز به نقدها گوش میکنند. آنچه برای آنها اهمیت دارد رأی بیشتر و سودافزونتر است. رابطه سود و رأی حلقوم دموکراسی را میفشرد تا صدای مردم واقعی از آن به گوش نرسد. "اینجا همه ماشین شدهاند." این حرفی است که شاید بارها از زبان مهاجران شنیده باشید. هایدگر تکنولوژی و آدورنو سرمایهداری پیشرفته و بدیو ماتریالیسم دموکراتیک و ژیژک سرمایهداری جهانگر را از نگاه کل نگرانه فلسفی متهم اصلی میخوانند و جامعهشناسان نه امروز بل از همان زمان جنگ جهانی اول به دادههای ملموسی چون ارتش بیکاران و مهاجران، چپاول بیحساب طبیعت، سست شدن بنیان خانه اشاره کردهاند.
مانهایم در سال 1937 مینویسد" مسلماً تکنولوژی مقدار زیادی از وقت و انرژی انسان را در کشمکش با طبیعت صرفهجویی میکند، اما مقدار زیادی از وقت آزاد و انرژی افزودهای که تکنولوژی پیشرفته برای ما فراهم آورده است صرف حل مسائل اجتماعی و روحیای میشود که همان تکنولوگی دامن زده است." وی میلیونها بیکار، پیچیده شدن سامان اجتماعی و بدور ریختن خروارها گندم برای حفظ موازنه قیمت و مانند اینها را مثال میزند. رقابت بی رحمانه در اقتصاد، سیاست، قدرت و تکنولوژی و ائتلاف و زدوبندهایی برای موازنه در این حوزهها سیاست ماکیاولیستی را طبیعی جلوه داده است و آنچه از آن به شیءشدگی انسان تعبیر میشود، همان عینیت ایستمند، همان سترونگشتگی اراده و حتی باور به تغییر این وضعیت و همان فقدان درک تاریخی و کلبی مسلکی و از همه دقیقتر همان سبقت پیشرفت تکنیکی از تفکر و اخلاق است که میبایست دانشمندان ژاپنی را به احداث راکتورهای هستهای و نادیده گرفتن خطرات قابل پیشبینی، آن هم بعد از فاجعه چرنویل متقاعد کرده باشد.
نظر شما :