صدای قلب شکسته نویسنده‌ای جنگ‌زده

محمد ابوتوهه؛ صدای حافظه ثبت نشده فلسطینی

۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ۱۰:۰۰ کد : ۲۰۳۲۷۱۹ اخبار اصلی خاورمیانه
کتایون لامع‌زاده در یادداشتی برای دیپلماسی ایرانی می‌نویسد: در سال ۲۰۲۵، جایزه معتبر پولیتزر در بخش «گزارش‌نویسی شخصی» به محمد ابوتوهه، نویسنده و شاعر اهل غزه، برای روایت تأثیرگذار و مستندش از جنگ اخیر در نوار غزه اهدا شد؛ روایتی که همزمان شخصی، تاریخی، و سیاسی است و مرز میان ادبیات و روزنامه‌نگاری را درنوردیده است.
محمد ابوتوهه؛ صدای حافظه ثبت نشده فلسطینی

نویسنده: کتایون لامع‌زاده، نویسنده و روزنامه‌نگار

دیپلماسی ایرانی: جایزه پولیتزر یکی از معتبرترین جوایز روزنامه‌نگاری، ادبیات و موسیقی در ایالات متحده آمریکاست که از سال ۱۹۱۷ میلادی، هر سال توسط دانشگاه کلمبیا اهدا می‌شود. این جایزه در حوزه‌هایی مانند گزارش‌نویسی تحقیقی، مقاله‌نویسی، کاریکاتورهای خبری، شعر، داستان و بیوگرافی اهدا می‌شود و معیار اصلی آن کیفیت، دقت، و تأثیر اجتماعی اثر است.

در سال ۲۰۲۵، جایزه معتبر پولیتزر در بخش «گزارش‌نویسی شخصی» به محمد ابوتوهه، نویسنده و شاعر اهل غزه، برای روایت تأثیرگذار و مستندش از جنگ اخیر در نوار غزه اهدا شد؛ روایتی که همزمان شخصی، تاریخی، و سیاسی است و مرز میان ادبیات و روزنامه‌نگاری را درنوردیده است.

محمد ابوتوهه، نویسنده‌ای جوان، شاعر، و از اهالی بیت‌لاهیا در شمال غزه است. او که اکنون به همراه همسر و سه فرزندش در ایالات متحده زندگی می‌کند، سال‌ها در نوار غزه معلم، کتابدار و فعال فرهنگی بود. ابوتوهه بنیان‌گذار «کتابخانه عمومی ادوارد سعید» در غزه هم بود، کتابخانه‌ای به زبان انگلیسی که هدفش دسترسی رایگان و عمومی به آثار اندیشه‌ورزان جهان بود.

او در نوشتهٔ تحسین‌شده‌اش - که برای مجله نیویورکر نوشته شد - از منظر شخصی و خانوادگی، تجربه جنگ و تخریب را روایت کرده است. روایتی که با خاطره‌ای از پدربزرگِ ندیده‌اش آغاز می‌شود، اما به مرور به مرثیه‌ای برای تاریخ، خاطره، خانه، و حافظهٔ جمعی بدل می‌شود. از خانه‌ای که زیر آوار رفته تا عکس خانوادگی‌ای که دیگر وجود ندارد، ابوتوهه با جزییاتی شاعرانه و دردناک از نابودی چیزی حرف می‌زند که شاید هرگز دوباره ساخته نشود.

اثر برگزیده؛ بازمانده‌ای از حافظه در ویرانه‌ها

نوشتهٔ ابوتوهه با تمرکز بر یک آلبوم عکس گمشده، نشان می‌دهد چگونه زندگی روزمره در غزه - با تمام شادی‌های ساده‌اش مانند پخت نان، نوشیدن چای، یا قدم‌زدن در غروب - در نتیجه جنگی ویرانگر از میان رفته است. او با لحنی صادقانه، از آرزوهای ناکام پدرانه‌اش برای فرزندانش می‌نویسد و از تلاش برای حفظ هویت و حافظه در جهانی که مدام آن را انکار می‌کند.

داستان ابوتوهه، فراتر از یک گزارش شخصی است. این اثر به‌مثابه سندی تاریخی از زندگی در زمانه جنگ است؛ روایتی انسانی از مردم غزه که میان سیاست، بمباران و مهاجرت، در جستجوی معنا، خانه و حافظه‌اند.

چرا پولیتزر؟

هیئت داوران پولیتزر با تمجید از شجاعت نویسنده، قدرت روایت، و پیوند عمیق میان تجربه فردی و فاجعه جمعی، این اثر را شایستهٔ تقدیر دانستند. در جهانی که خبرها اغلب آماری و بی‌روح‌اند، ابوتوهه توانست با روایت انسانی و شاعرانه‌اش، جنگ را نه فقط از منظر قربانی بلکه از درون خانه، ذهن، و حافظه بازنمایی کند.

در اینجا یکی از مقالات ابوتوهه را می‌خوانید: 

• «The Gaza We Leave Behind» (غزه‌ای که پشت سر می‌گذاریم)

او البته مقالات دیگری هم دارد که مجموعه آنها، توجه داوران پولیتزر را جلب کرده اند:

• «Requiem for a Refugee Camp» (مرثیه‌ای برای یک اردوگاه پناهندگان)

• «Gaza Must Be Rebuilt by Palestinians, for Palestinians» (غزه باید توسط فلسطینیان، برای فلسطینیان بازسازی شود)  

این مقالات، همراه با شعر «Under the Rubble» (زیر آوار)، تصویری چندلایه از زندگی، مرگ، و مقاومت در غزه ارائه می‌دهند. ابوتوهه در این آثار، از خاطرات شخصی، مانند گم‌شدن آلبوم خانوادگی، تا تجربهٔ دستگیری توسط نیروهای اسرائیلی در نوامبر ۲۰۲۳، روایت می‌کند.  

جایزهٔ پولیتزر به‌خاطر این مجموعهٔ منسجم و تأثیرگذار به ابوتوهه اهدا شد که توانست صدای انسانی و شاعرانهٔ مردم غزه را به جهانیان منتقل کند.

غزه‌ای که پشت سر می‌گذاریم

سال‌ها پیش در یک غروب تابستان، من و پدرم روی پشت‌بام خانه‌ در بیت‌لاهیا در شمال غزه نشسته بودیم و دربارهٔ پدربزرگم حسن صحبت می‌کردیم. هیچ‌وقت حسن را ندیده بودم. چهل سال پیش، قبل از آنکه پدرم ازدواج کند از دنیا رفته بود؛ بعد از سال‌ها دست‌و‌پنجه نرم کردن با بیماری دیابت که ویلچر نشین‌اش کرده بود. من تشنهٔ شنیدن داستان‌هایی دربارهٔ او بودم؛ از پدرم و از عمه‌هایم می‌خواستم برایم تعریف کنند. دلم می‌خواست بدانم حسن چه می‌خورده، چه می‌نوشیده، چه می‌پوشیده، چه تماشا می‌کرده. احساس می‌کردم این خاطره‌ها اتاقی در ذهنم می‌سازند که می‌توانم در آن بایستم و تصویری از او را نقاشی کنم.

پرسیدم: «پدربزرگم هیچ‌وقت سفر خارجی رفت؟»

پدرم گفت: «آره، رفته بود لبنان و اردن.» اما نتوانست بگوید کی، با چه کسی یا برای چه مدتی.

همان‌جا ماندیم، زیر آسمان تاریک و بی‌برق، در تلاش برای فرار از گرمای خانه.

مدتی پیش از سیراکیوز، نیویورک، جایی که با همسر و سه فرزندم پناه گرفته‌ایم، با پدرم تماس گرفتم. او هنوز در شمال غزه زندگی می‌کند. گفت که تلاش می‌کند سبزیجات پرورش دهد. گفت: «ساعت‌ها منتظر موندم تا چند سطل آب برای گیاه‌ها پر کنم، ولی امروز نشد.» بعد من بحث را به حسن کشاندم. گفتم: «می‌دونم الان وقت مناسبی برای این سؤال نیست، ولی می‌دونی کسی از خانواده گذرنامهٔ پدربزرگم رو نگه داشته؟»

پدرم خندید: «از کجا باید بدونم؟ خیلی وقت پیشه.»

منتظر همین جواب بودم، ولی شنیدنش دلم را شکست. حتی پیش از حمله سال گشته اسرائیل به غزه هم نتوانستم قبر پدربزرگم را پیدا کنم. پدر و مادرم می‌گفتند در قبرستان محلهٔ شیخ رضوان در غزه دفن شده، اما حالا که بسیاری از گورستان‌ها در جنگ آسیب دیده‌اند، چطور می‌توانم پیدایش کنم؟ 

حتی کسی تاریخ تولد حسن را هم نمی‌دانست. تنها چیزی که فهمیدم این بود که هفت سال از مادربزرگم خضرا، که متولد ۱۹۳۲ بود، بزرگ‌تر بوده است. تاریخ مرگش هم مثل یک معادله ریاضی بود. فقط می‌دانستم یکی از پسرعموهایم دو ماه بعد از مرگ او به دنیا آمد؛ یعنی احتمالاً در ۳۰ اکتبر ۱۹۸۴ فوت کرده بود.

هر وقت خانهٔ دوستی را در آمریکا می‌دیدم که عکس‌هایی از پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ‌هایشان به دیوار بود و قلبم تیر می‌کشید. چرا من چنین گنجینه‌هایی را به ارث نبرده‌ام؟ چون حسن در اردوگاه پناهجویان زندگی کرد و همان‌جا مرد؟ حتی اگر مدارک و عکس‌هایی را که می‌توانست پاسخ سؤالاتم باشد، نگه داشته بود، در همهٔ این سال‌ها در غزه دوام می‌آوردند؟

وقتی به این فکر می‌کنم که چقدر کم دربارهٔ پدربزرگم می‌دانم، به سه فرزندم فکر می‌کنم و این‌که خودم چه چیزی می‌توانم برایشان به یادگار بگذارم. 

وقتی حماس در هفتم اکتبر ۲۰۲۳ به اسرائیل حمله کرد، سه نسل از خانواده‌ام زیر یک سقف زندگی می‌کردیم. پنج روز بعد، ارتش اسرائیل اعلامیه‌هایی پخش کرد و دستور داد از آن منطقه تخلیه شویم. همه‌چیز را پشت سر گذاشتیم جز چند دست لباس و مقداری غذا. ۱۴ اکتبر، بعد از آن‌که خانهٔ همسایه‌مان بر اثر حملهٔ هوایی ویران شد، برگشتم تا خانه‌مان را بررسی کنم. پنجره‌ها شکسته بود، کتاب‌ها روی زمین افتاده بود و گرد و غبار همه‌چیز، از بالش و تشک تا پتو را پوشانده بود. تلاش کردم مبل‌ها را تمیز کنم. فکر می‌کردم خانه‌ام، کتاب‌هایم، و میز تحریرم بعد از پایان جنگ به جای خود باقی خواهند ماند. از خرابی‌ها عکس گرفتم تا در یادم بماند.

دو هفته بعد، خانه‌مان در حملهٔ هوایی اسرائیل کاملاً ویران شد. چند روز بعد، با وجود خطر، برگشتم تا ببینم می‌توانم چیزی نجات دهم؛ چند لباس، کفش، یا پتویی. پاییز بود، و سایهٔ زمستان داشت نزدیک می‌شد. تنها چیزی که توانستم نجات دهم، یک دفترچه یادداشت و یک نسخه از اولین کتاب شعرم بود.

چند وقت پیش یاد چیزی افتادم که نتوانستم نجاتش بدهم: آلبوم عکسی که در آن عکس‌هایی از من، خواهر و برادرانم، والدینم و پدربزرگ و مادربزرگم بود. همین که یاد آلبوم افتادم، برای برادرم حمزه پیام فرستادم: «می‌تونی بری و ببینی می‌تونی آلبوم عکس رو توی خرابه‌های کتابخونه‌ام پیدا کنی؟» خجالت می‌کشیدم این درخواست را از او بکنم در حالی که خودش به سختی برای خانواده‌اش غذا پیدا می‌کرد. اما آن عکس‌ها برای ما گنجینه بودند. راه ما برای به یاد آوردن گذشته.

خانواده‌ام در بیت‌لاهیا نتوانستند آلبوم را پیدا کنند، حتی نشانی از اتاقی که آلبوم در آن بود. هنوز هم هیچ اثری از تخت‌ها، مبل‌ها، کمدها یا حتی دیوارهای اتاق خواب و آشپزخانه‌ام نیست. فقط خاطره‌هایشان برای ما باقی مانده‌اند.

من آدمی هستم که عاشق عکاسی‌ام. خدا را شکر می‌کنم که گوشیم فضای کافی برای ذخیره‌سازی دارد. عکس‌هایی که از غزه دارم، خانواده‌ام را در میان دشت‌های سرسبز نشان می‌دهد، یا در کنار دریا در غروب آفتاب. عکسی دارم از تنور سفالی که مادرم در آن نان می‌پخت و گاهی مرغ می‌پخت. عکسی دارم از دخترم یافا که در خیابانی آرام گلبرگ می‌پاشد. عکسی دارم از اواخر سپتامبر ۲۰۲۳، از کوچک‌ترین فرزندم مصطفی، که لباس مردعنکبوتی پوشیده و از روی نیمکتی در اتاق خوابم می‌پرد.

بیست‌وسه سال با همسایه‌ها و درخت‌های یکسان زندگی کردم. از کنار همان مدرسه‌ها، باشگاه‌ها، کافه‌ها و دیوارهای پر از گرافیتی رد می‌شدم. همیشه همان معلم‌ها، مربی‌ها، آرایشگرها و باریستاها را می‌دیدم. پیش از ۷ اکتبر، مردم به ندرت از محله می‌رفتند. رابطه‌ای لطیف میان ما و اشیاء بود.

دلم برای محلهٔ کوچک‌مان در بیت‌لاهیا تنگ شده. برای وقتی که مادرزنم، که خانه‌اش کنار ما بود، مَفتول می‌پخت و برایمان می‌فرستاد. برای دیدارهای آخر هفته خواهران متأهلم و بچه‌هایشان. برای وقت‌هایی که آیه، خواهر بزرگ‌تر، زودتر زنگ می‌زد و از من می‌خواست چای درست کنم. خواهرهایم عاشق چای من بودند و من هم از دم‌کردن چای برایشان لذت می‌بردم. دلم برای آوردن قوری و فنجان‌ها به میزی زیر درخت پرتقال یا گواوا تنگ شده. دلم برای رفتن به مزرعه‌های ذرت با شوهر خواهرم احمد تنگ شده؛ کنار زمین‌ها بادمجان، فلفل، لوبیا سبز، خیار و کدو برای خانواده کاشته بود. خاطرهٔ روزی که آن‌جا کباب درست کردیم و احمد به همه گفت ذرت‌ها را بچینند و مستقیم روی آتش بگذارند، کاملاً در ذهنم هست.

با گذر زمان، دیگر نمی‌توانم جاهایی را که در غزه می‌شناختم به‌راحتی تشخیص دهم. از ۷ اکتبر، محله‌ها کامل نابود شده‌اند. این روزها، بسیاری از خیابان‌ها زیر آوار گم شده‌اند و سوخت کافی برای پاک‌سازی آن‌ها وجود ندارد. وقتی به عکس‌ها و فیلم‌های خبری نگاه می‌کنم، نمی‌فهمم که دارم بقایای داروخانه‌ای را می‌بینم یا رستوران، بستنی‌فروشی، یا مهدکودک. ما عاشق آن مکان‌ها بودیم. الان هرکدام‌شان یک فقدان‌اند.

اغلب به مکان‌هایی فکر می‌کنم که دیگر نمی‌توانم به فرزندانم یا نوه‌هایم نشان دهم، خاطراتی که دیگر نمی‌توانم با آن‌ها قسمت کنم: مهدکودکی که در اردوگاه الشاطی رفتم، زمینی که در کودکی در آن وارو می‌زدم، خیابان‌های بیت‌لاهیا که غروب‌ها با دوچرخه در آن‌ها می‌چرخیدم. زمین فوتبالی که شب‌ها با دوستانم بازی می‌کردم، تالاری که جشن عروسی‌ام در آن بود. درخت توتی که زیرش با دوستان دوران کودکی تیله بازی می‌کردم. بعضی از آن دوستان حالا کشته شده‌اند.

همچنین به خاطراتی فکر می‌کنم که قرار بود تازه بسازم. یافا و برادر بزرگ‌ترش یزن می‌خواستند شنا یاد بگیرند؛ چیزی که من به خاطر مشکل گوشم هرگز نیاموختم. دلم می‌خواست کنار ساحل در خیابان الرشید، که تازه آسفالت شده بود، دوچرخه‌سواری کنند. می‌خواستم یزن را تابستان‌ها به تمرین فوتبال ببرم. می‌خواستم دانش‌آموزانم را به کتابخانهٔ عمومی ادوارد سعید ببرم؛ کتابخانه‌ای انگلیسی‌زبان که خودم در غزه بنیان‌گذارش بودم. شنبه یکی از همکارانم گفت که بهترین دانش‌آموزم هنگام جست‌وجوی هیزم برای خانواده‌اش کشته شده.

همیشه خطی از ترانهٔ «در را باز کن، هومر» از باب دیلن را دوست داشتم: «مراقب خاطراتت باش، چون نمی‌توانی دوباره آن‌ها را زندگی کنی.» این جمله باعث می‌شد بخواهم خاطراتم را حفظ کنم و خاطرات خوبی بسازم. در سال گذشته، بسیاری از اجزای ملموس خاطراتم را از دست دادم—آدم‌ها، مکان‌ها، اشیائی که کمک می‌کردند به یاد بیاورم. برای ساختن خاطرات خوب تقلا کرده‌ام. در غزه، هر خانهٔ ویران‌شده‌ای شبیه آلبومی‌ است، نه پر ازعکس، بلکه پر از آدم‌های واقعی، مردگانی که میان برگ‌هایش فشرده شده‌اند.

اردیبهشت گذشته، دوستم باسل که تنیس‌بازی اهل شهرم بود، با من تماس گرفت. در رفح، شهری در جنوب غزه که به پناهگاه آوارگان بدل شده بود، در چادری زندگی می‌کرد. اسرائیل آمادهٔ حمله به این شهر بود، با وجود مخالفت جامعهٔ جهانی. باسل داشت برای کوچ دوبارهٔ خانواده‌اش آماده می‌شد. صدای تانک‌ها و تیراندازی را از دور می‌شنید. او و هزاران نفر دیگر به‌دنبال وسیله‌ای برای رفتن به خان‌یونس بودند.

باسل در حال جمع‌کردن چادر خانواده‌اش بود. گوش دادم که از دردسر ساختن توالت و شیر آب در نزدیکی‌شان می‌گفت. خانواده‌اش نمی‌خواستند آن‌جا زندگی کنند، اما حالا به آن‌جا عادت کرده بودند. یاد گرفته بودند چادر خود را از بقیه تشخیص دهند. مسیرها را بلد بودند. شروع کرده بودند به ساختن خاطراتی جدید. گفت: «حالا داریم این‌جا رو ترک می‌کنیم برای یه ناکجای دیگه.» امسال، مردم غزه بارها این کار را کرده‌اند.

به پنج هفته‌ای فکر کردم که بعد از شروع جنگ در اردوگاه پناهجویان جبالیا گذراندم. آن زمان هنوز می‌شد آپارتمانی سالم یا مدرسه‌ای از سازمان ملل پیدا کرد و با خانواده در آن پناه گرفت. بعد از مدتی، مغازه‌ها، داروخانه‌ها، و کافه‌هایی را شناختم که می‌شد در آن‌ها اینترنت گرفت و گوشی را شارژ کرد. مسیرهای میان‌بر جدیدی یاد گرفتم و برنامهٔ روزانه‌ای پیدا کردم. حالا بسیاری از آن مکان‌ها دیگر وجود ندارند. اما هنوز می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و آن‌ها را مجسم کنم. می‌توانم در ذهنم کوچه‌های جبالیا را طی کنم. همان‌قدر راحت، می‌توانم ویرانه‌هایش را تصور کنم.

در ۱۳ اکتبر ۲۰۲۳، دوستم رفعت العریر شعری به نام «اگر باید بمیرم» در اینستاگرام منتشر کرد:

اگر باید بمیرم
باید تو زنده بمانی
برای روایت داستانم
برای فروختن وسایلم
برای خریدن تکه‌ای پارچه
و کمی نخ،
(سفیدش کن با دُمی بلند)
تا کودکی، جایی در غزه،
در حالی‌که به آسمان چشم دوخته
و منتظر پدری‌ست که در شعله‌ها رفت
و از کسی خداحافظی نکرد،
نه از تن خود،
نه از خودش،
بادبادکی را ببیند—بادبادک من که تو ساختی—
که بالا در آسمان پرواز می‌کند
و لحظه‌ای فکر کند فرشته‌ای آن‌جاست
که عشق را بازمی‌گرداند.
اگر باید بمیرم
بگذار امید بیاورد
بگذار داستانی باشد.

چند روز بعد این شعر را دیدم. آن‌قدر تأثیرگذار بود که در ذهن و دل و ترسم ماندگار شد. رفعت می‌خواست زنده بماند. نگفت «وقتی بمیرم». او می‌گفت اگر مرگم ناگزیر است، پس آن‌ها که زنده می‌مانند باید زنده بمانند تا به یاد بسپارند، تا روایت کنند: داستان او، داستان کشته‌شدگان، داستان بسیاری از فلسطینی‌ها.

اوایل نوامبر، وقتی با خانواده‌ام سعی می‌کردم از غزه خارج شوم، شعری در پاسخ به رفعت نوشتم. نوشتم اگر قرار است بمیرم، امیدوارم هیچ آواری، هیچ ظرف یا لیوان شکسته‌ای پیکرم را نپوشاند.

در ۳ دسامبر، با همسر و فرزندانم توانستم به مصر برسم. چند روز بعد، رفعت و بسیاری از اعضای خانواده‌اش در حملهٔ هوایی اسرائیل کشته شدند. نمی‌خواستم باور کنم.

در گوشی‌ام عکسی از رفعت دارم؛ بهار ۲۰۲۲ گرفته شده. در مزرعه‌ای سبز ایستاده، کت پوشیده و عینک به چشم دارد، شبیه استادی که واقعاً بود. پشت سرش آسمانی آبی و ابری‌ست. جعبه‌ای چوبی در دست دارد پر از توت‌فرنگی، بیشتر از آن‌که یک نفر بتواند در یک وعده بخورد. رفعت عاشق توت‌فرنگی بود. با هم می‌رفتیم توت‌فرنگی بچینیم. آن روز، دو جعبه پر کرد: یکی برای خانواده‌اش و یکی برای والدینش. در عکس، دارد با احتیاط یکی از توت‌فرنگی‌ها را از جعبه بیرون می‌آورد و لبخند می‌زند.

کلید واژه ها: غزه فلسطین اسرائیل محمد ابوتوهه عملیات ۷ اکتبر اسرائیل و فلسطین فلسطین و اسرائیل


نظر شما :