بحران وجودی بریتانیا
ناکارامدی داخلی انگلیس را سرنگون می کند؟
دیپلماسی ایرانی: برای فهم اینکه چگونه، ناکارآمدی داخلی می تواند یک قدرت جهانی را به لرزه درآورد، نمی توان هیچ نمونه ای بهتر از بریتانیای سال های اخیر را سراغ گرفت. آشفتگی مداوم سیاسی و اقتصادی، این احساس را تقویت کرده که بریتانیایی که یک زمان قدرتی بزرگ بود، دچار افول وجودی شده است. نکات اصلی مصاحبه فارین افرز با فینتان اوتوله Fintan O’Toole، نویسنده ایرلندی را در اینجا می خوانید:
مهارت های خاص ملکه الیزابت، این امکان را به او داد که نوعی "توهم ثبات" برای بریتانیا خلق کند و این البته ضروری بود چرا که در طول دوران او، بریتانیا که زمانی بعنوان یک امپراطوری شناخته می شد، دست به گریبان یک بحران هویتی شد. بریتانیا بعدها با پیوستن به اتحادیه اروپا، توانست تاحدودی این بحران را فرونشاند اما دوباره در پایان عمر ملکه الیزابت، با خروج بریتانیا از اتحادیه اروپایی، این بحرانِ هویت دوباره ظهور کرد. البته من این بحران را معلول برگزیت نمی دانم اما برگزیت هم به عنوان نمودی از این بحران، آن را تشدید کرده سرعت داد.
پادشاهی متحده بریتانیا، از منظر تاریخی و از زاویه قدرت و نفوذ در جهان، بدنه ای بود با موفقیتی حیرت آور؛ یکی از بزرگترین امپراطوری هایی که تاریخ شاهد آن بود که برای چند قرن، نقش بسیار مهمی در شکل دادن به جهان داشت. با این همه باید گفت که بحران هویت، ریشه در واقعیت دارد چرا که پادشاهی متحده بریتانیا، یک شاکله طبیعی نبود که بگوییم خداوند آن را این گونه ساخته باشد. تاریخ بریتانیا، انباشت کُندِ اجزاء آن بود. در کانون آن انگلستان قرار دارد که ولز را با خشونت در خود هضم کرد، چیزی که بسیاری از ولزی ها آن را نه فراموش می کنند و نه می بخشند. اما ایرلند، در تمام این دوران مشکل ساز بوده است. تقریبا یک قرن از استقلال جمهوری ایرلند می گذرد اما ایرلند شمالی همچنان بعنوان یک مشکل باقی مانده است. اسکاتلند هم عملا یک رابطه بسیار پیچیده و دشوار با انگلستان داشته؛ روابطی که برای صدها سال، بسیار خصومت آمیز بوده است. انگلیسی ها نمی توانستند به دنبال حاکمیت بر دیگر نقاط جهان بروند اگر قرار بود که اسکات ها پیوسته به آنها حمله کنند، بنابراین انگلسیی ها نیازمند برقراری صلح و آرامش در درون جزیره خود بودند. این شد که رابطه اسکاتلند با انگلستان به یک رابطه کنتراتی و قراردادی شبیه بوده است. اسکات ها هرگز هویت خود را از دست ندادند. شما وقتی در ادینبورگ از هواپیما پیاده می شوید، کاملا احساس می کنید که در کشور دیگری به جز انگلستان هستید. آنها سیستم حقوقی و قضایی متفاوتی دارند با سنت های مذهبی متفاوت و رویه های آموزشی ویژه و همه آنچه را می توان به عنوان بخشی از یک ملت و کشور در نظر گرفت. پس در بریتانیا با یک ماهیت شدیدا چندملیتی سروکار داریم، یک ساختار غیرمعمول چندملیتی. هریک از این قطعاتی که بریتانیا را شکل داده اند، اکنون دست به گریبان مشکلات عمیقی هستند و اکنون چنددهه ای هم هست که با این دشواری ها سروکار دارند.
در دهه 1970 یک فرهنگ عمیق صنعتی، سراسر بریتانیا را در بر گرفته بود، چه در ولز یا اسکاتلند نوعی احساس افتخار به پویش عظیم صنعتی در بخش فولاد، کشتی سازی، معادن و دیگر بخش ها وجود داشت. مارگارت تاچر هم پویایی تازه ای به این حرکت داد. علاوه بر این، جنگ فالکلند (مالویناس) هم یک عامل افتخار دیگر بود: اینکه کشتی های جنگی بریتانیا، نیمی از عرض جهان را طی کرده به آمریکای جنوبی رفتند و آرژانتین را شکست دادند، برای همه در بریتانیا هیجان انگیز و افتخارآفرین بود. این آخرین نماد کنشِ امپریالی برای مردم بریتانیا، این احساس را می داد که هنوز هم بزرگ و قدرتمند هستند. اما همه کارگاههای کشتی سازی که برای تعمیر و بازسازی کشتی هایی کار می کردند که تاچر به سواحل آرژانتین فرستاده بود، ظرف یک دهه تعطیل شدند و در واقع آن عامل فرهنگی که می توانست پایه و اساس چنین کارکردهایی باشد، توسط تاچر از میان رفت. این کار از منظر سیاسی بسیار موثر بود چرا که از نگاه تاچر، شر یک دشمن داخلی را کم می کرد؛ فرهنگ کارگری و سوسیالیستیِ متکی به طبقه که در بریتانیا بسیار نیرومند شده بود، به حاشیه رانده شد. اما همین تحول، موجب شد که یک زمینه نیرومند همگرایی در بریتانیا هم ناکار شود. چه در کاردیف یا گلاسکو یا بیرمنگام یا لندن، چنین زیست مشترکی را مشاهده می کردید و به حاشیه راندن چنین زمینه مشترکی، پیامدهایی عمیق برجای گذاشت.
نکته دیگر هم به تمایل مردم به فاصله گرفتن از بدنامی میراث امپراطوری بریتانیا بر می گردد، از برده داری گرفته تا جنبه های استعماری گذشته این امپراطوری. این تمایل در اسکاتلندی ها بسیار نمایان تر بوده و همچنین است در ولز و دیگر اجزاء بریتانیا. یک جنبه تحولی دیگر در این زمینه هم به تلاش مردم اسکاتلند، ولز و ایرلند به دوری جستن از ملی گرایی قرن نوزدهمی و نمایش نوعی جامعه چندفرهنگی متناسب با قرون بیست و بیست و یک باز می گردد.
هویت بریتانیایی، همانند هویت آمریکایی، پیوند نزدیکی با قدرت نظامی و پیروزی نظامی داشته و این در واقع امر بسیار ریشه داری است. وجود ارتش و ناوگان های دریایی و پیروزی های پی در پی از جمله در کریمه و در دو جنگ اول و دوم جهانی، واقعا نماد بریتانیایی بودن به شمار می آمدند. یکی از پیامدهای جنگ در عراق و افغانستان این بود که بریتانیا در هر دو مورد عقب نشینی کرد. واقعیت این است که این تحول، نوعی تحقیر برای بریتانیا بود همانطور که برای ایالات متحده هم چنین بود، البته برای بریتانیایی ها بیشتر حقارت آور بود چرا که سرانجام توسط آمریکایی ها از این دو منطقه نجات یافتند. مجموع تصاویری که از این دو جنگ و چندوچون خاتمه آن و بازگشتن سربازان و تابوت ها و تلفات و سوگ در ذهن مردم بریتانیا حک شد، این پذیرش را شکل داد که بریتانیا به خودی خود قادر به انجام هیچگونه عملیات نظامی جدی ای نیست. البته که بریتانیا هنوز هم یک قدرت نظامی مهم است همانطور که کمک هایش به اوکراین در جنگ جاری بسیار حائز اهمیت است اما اکنون قدرت نظامی بعنوان نمادی از بریتانیایی بودن، پدیده ای است متعلق به گذشته و در واقع این قدرت بعنوان عاملی که اجزاء را منسجم بدارد، از میان رفته است.
عضویت در اتحادیه اروپایی یک دارایی برای بریتانیا بود که از گذر آن می توانست قدرت افکنی کند (و نقش جهانی خود را تقویت نماید). خروج از این مجموعه، آشکارا نوعی خودزنی برای بریتانیا بود. نمی توان این واقعیت را نادیده گرفت (و این شوک آور است) که بریتانیا، با آمد و رفت نخست وزیران پی در پی، نوعی آشفتگی مطلق و ناتوانی آشکار در حاکمیت و اداره خود و ناتوانی در پایبندی به قوانین بین الملل را به خود دیده است. خروج از این وضعیت، روندی طولانی خواهد بود. چنین شرایطی به از دست رفتن پرستیژ و وجهه بریتانیا انجامیده نه تنها در سطح بین المللی بلکه برای مردم در خود بریتانیا هم.
بریتانیایی بودن در برابر انگلیسی بودن:
اگر به پشت سر نگاه کنیم، "انگلیسی بودن"، از نظر تاریخی یکی از نیرومندترین هویت های ملی در جهان بود. در اوایل دوران مدرن، هویت انگلیسی با صفاتی همچون هوشمندی زیاد و جسوری عریان، شناخته می شد. آنها خیلی زود دولت مرکزی خود را شکل دادند و دلیل ملموسی داشتند که احساس انگلیسی بودن داشته باشند. زبان انگلیسی و ادبیات آن هم رو به گسترش بود و این هویت ملی قدرتمند می شد و این برای مدتی دراز ادامه یافت. آنچه را اکنون شاهدیم این است که چنین هویتی در حال کمرنگ شدن است و آن احساس امپراطوری هم آشکارا از میان رفته است. در اواخر قرن بیستم که تونی بلیر سرکار آمد و بعد گوردون براون، این بحث مطرح بود که با مشکل ملی گرایی اسکاتلندی چه باید کرد. این ماجرا سرانجام به تشکیل پارلمان اسکاتلند و مجلس ولز انجامید و همزمان شد با "توافق جمعه خوب" در ایرلند شمالی که به تشکیل مجلس در بلفاست انجامید. به این ترتیب، از میان چهار ملت، سه تای آنها به ابراز (اعمال) اراده سیاسی مستقیم شان در جدا بودن و هویت ملی دست یافتند.
برگزیت یک پدیده انگلیسی بود و نه بریتانیایی. به جز انگلیسی ها، بقیه یعنی اسکاتلندی ها، ولزی ها و ایرلندی ها با برگزیت مخالف بودند و این خود به سرچشمه بی ثباتی در بریتانیا تبدیل شد.
هرچند رفراندوم استقلال اسکاتلند در سال 2014 شکست خورد و به اکثریت دست نیافت اما گرایش به استقلال در اسکاتلند همچنان پابرجاست. با اینحال، این یک فرایند بدون مشکل هم نیست. برای مثال آیا در صورت استقلال اسکاتلند، اتحادیه اروپایی دوباره آن را به عضویت خود خواهد پذیرفت؟ آیا کشوری مثل اسپانیا، که چه بسا اسکاتلند را شبیه کاتالونیا (ایالت جدایی خواه خود) می بیند، اجازه عضویت دوباره اش در اتحادیه اروپایی را خواهد داد؟ البته برخی هم در اسکاتلند عکس این را فکر می کنند و تنها راه بازگشت به اتحادیه اروپایی را جدایی از بریتانیا می دانند. در اتحادیه اروپایی هم گرایش نیرومندی به اسکاتلند وجود دارد همانطور که اسکاتلندی ها خود را شدیدا هواخواه اتحادیه اروپایی می دانند. اما به هرحال این یک مشکل بسیار جدی است: چگونه می شود که اسکاتلندی که دارای مرز مشترک با بریتانیاست، به عضویت اتحادیه اروپایی در آید و بعد مرزهایش با بریتانیا، مرز اتحادیه اروپایی حساب شود؟ وضعیت ارزی اسکاتلند چه می شود؟ آیا یورو، یعنی واحد پولی اتحادیه اروپایی را می پذیرد؟
من فکر می کنم که انتخابات عمومی بعدی در بریتانیا که ظرف دو سال آینده انجام می شود، بسیار مهم است. اگر حزب محافظه کار در این انتخابات برنده شود، پیامش برای اسکات ها این است که حزبی که چندان طرفداری در اسکاتلند ندارد، دوباره بر شما حکومت خواهد کرد. از سوی دیگر چنانچه حزب کارگر برنده این انتخابات شود، همانطور که افکارسنجی ها نشان می دهد، در آنصورت احتمال بیشتری هست که بریتانیا به سمت نوعی فدرالیسم رادیکال حرکت کند و اسکات ها هم قدرت بیشتری برای تعیین سرنوشت خود در زمینه های مختلفی همچون بودجه و هزینه ها و مالیات پیدا کنند و احساس ملت/کشور بودنشان تقویت شود اما همچنان هم در بریتانیا بمانند.
منبع: فارن افرز / تحریریه دیپلماسی ایرانی/11
نظر شما :