اسدالله علم و نشانه هاى جهل
قسمت سوم یادداشت دکتر هرمز همایون پور درباره جلد ششم خاطرات علم
از نشانه های جهل یا غفلت، همان تلقی شاه نسبت به کلیه مخالفان خود است که از سرتاسر این شش جلد خاطرات هویداست. شاه و وزیر دربار او بین مخالفان به هیچ تفاوت و تمایزی قائل نبوده اند. آنها یا خائن اند، یا دماگوگ، یا هر دو.
از دماگوژی و عوامفریبی منظورشان همیشه اشاره به جریان مصدق است. « قدری راجع به دماگوژی و دماگوگ که خطر آن برای کشور ( اگر دامنگیر مقامات بالا شود ) کمتر از طاعون و وبا نیست صحبت شد » ( ص173).
شاه همواره از این گونه سخنان مشعوف می شد. البته از سخنانی به نوعی دیگر نیز: « واقعاً این مرد بزرگ است و خداوند به او دل شیر و حوصلة پیامبری داده است و زندگی با او لذّت و کیفّیت خاص دارد. به این جهت من مکرر درمکرر از خدا خواسته ام که پیش از او بمیرم زیرا زندگی بعد از او برای من مرگ رنج آوری خواهد بود » ( همان جا ).
عَلَم بحمدالله حیاتی سرشار از ناز و نعمت و تَنَعم داشت ( که خودش هم می نویسد)، و باز بحمدالله به این آرزوی آخر خود نیز رسید. اما آن « مرد بزرگ » او را در اوج بیماری مهلکش، که به خاطر آن در بیمارستان های سویس بستری شده بود، از خود راند.
نه فقط تلفنی به او فرمان داد که از وزارت دربار استعفا دهد - عَلَم البته این مکالمه تلفنی را نشانه « بزرگواری و مرحمت و آقایی و بنده نوازی و بزرگ سالاری » ( ص 543 ) شاه قلمداد می کند - بلکه رقیب سرسخت و دیرین او، یعنی امیرعباس هویدا، را بر جایش نشاند؛ به تعبیری، دوستی و خدمات چندین ساله او را پاس نداشت.
اما طرفه آن است که همین هویدا را هم، که سیزده سال نیز در مقام نخست وزیری به او خدمت چاکرانه کرده بود، چند ماه بعد سپر بلای خود کرد و به زندان افکند که از عاقبت او آگاهیم.
چون، برخلاف خاطرات عَلَم، در بسیاری از مقالات و کتاب های دیگر به این « بی وفایی » یا « بی صفتی » شاه اشاره شده است، در باب آن فعلاً سخنی نمی گوییم. اما واقعیت این است که این خصوصیت بارز از دید هیچ یک از نزدیکان شاه پنهان نبود.
شاید به همین دلیل هم بود که در مواقع بروز خطر اولین کاری که می کردند تنها گذاشتن شاه بود و قبل از هر چیز به فکر فرار یا نجات خود می افتادند. این وضعیت را به عیان در رویدادهای مرداد 32 و بعد در ماه های قبل از انقلاب اسلامی 1357 شاهد بودیم.
تقریباً قطعی است که شاه به هیچ کس اعتماد نداشت و تفصیل قضایا را با هیچ کس درمیان نمی نهاد:« ...... ایشان آن قدر تو دارند که میل دارند همه ما در اشتباه بمانیم » ( ص 126؛ ایضاً ص 213 ).
کینه بی انتها
در ضرب المثل های رایج، به غیض و نغرتی که با تمایل به تحقیر وانتقام جویی همراه باشد، « کینه شتری » می گویند. برخورد شاه با بعضی افراد دقیقاً مصداق این اصطلاح است، و به آنچه درباره دکتر مصدق می اندیشید و بر زبان می آورد محدود نبود - البته مصدق و هواداران او در این کینه ورزی جایگاهی بس خاص داشتند، که نمونه های آن را در جلد 6 خاطرات عَلَم می توان ملاحظه کرد:« جبهه ملی، جزب توده، روزنامه های ملی، تمام و تمام، پدرسوخته، نوکر خارجی و عوام فریب » ( جلد 6، ص 68 ).
به سادگی می توان دید که شاه، مثلاً، بین جبهه ملی که خواهان اصلاحات در چارچوب قانون اساسی بود و حزب توده که قصد براندازی داشت، به تفاوتی قائل نبود. در حالی که سیاست، از جهتی،فن یا هنر تشخیص این تفاوت های اساسی و ظریف است. همه مخالفان را نباید به یک چوب راند که اجباراً جبهه ای واحد تشکیل دهند.
این حالت غیض و کینه جویی به رجال قدیم و جدید منحصر نیست. نسبت به جوانان مخالف حکومت استبدادی نیز محسوس است: « عرض کردم .... خبر خوشی که دیشب یازده نفر تروریست را قوای انتظامی قلع و قمع کرده اند..... [شاه:] البته انتظار این زد و خورد را داشتیم و به زودی در ولایات، به خصوص ولایات شمالی، هم عده ای را می گیریم یا می کشیم » ( ص 99؛ که ظاهراً ماجرای چندی بعد سیاهکل اشاره است ). یا « اگر تمام این خرابکاران را [ منظور دانشجویان دانشگاه تهران است ] پیدا نکنید .... پدر شما را در خواهم آورد » ( ص 111 ). یا:« عرض کردم، محکومین به حبس ابد .... وقتی حبس آنها به سر می رسد آزاد نمی شوند. جای تعجب است و صحیح نیست. فرمودند، آخر امتحان کرده ایم صدی نود خرابکاران از میان همین ها برخاسته اند » ( ص 43 )؛ در واقع، یعنی همان دستگاه قضایی خود ساخته نیز کشک!
خود ایشان اعتقاد دارد که « اصولاً احساسات در کار سیاسی ما مداخله ندارد » ( ص 151 )، ولی دست کم در مورد مخالفان و منتقدان داخلی گذشته و حال فقط واکنش های احساسی بروز می دهد.
ازجمله عادت داشته اند که روشنفکران را، با غیض و تحقیر، « عن تلک توئل » بنامند. این عبارت ظاهراً به دهان وزیر دربار نیز مزه کرده زیرا عیناً آن را به کار می برد ( ص 197 ). به علاوه، در همین صفحه، برای خوشامد اعلیحضرت می گوید « آخوندهای سابق»، یعنی که دیگر وجود ندارند؛ نمونه ای از ارزیابی عینی و مداخله ندادن احساسات در کار سیاسی !
فقط هم به مصدق بد نمی گوید. قوام السلطنه را هم بی نصیب نمی گذارد. در عین حال، در مورد هر دو به خود قبولانده است که خدمات شخصی او از مصدق در قضیه نفت و نهضت ملی و قوام السلطنه در ماجرای نجات آذربایجان فراتر است.
آنها در حقیقت عوام فریب وعامل خارجی بوده اند؛ و این اوست - و فقط شخص او - که خدمات تاریخی و ذی قیمتی به مردم و مملکت ایران انجام داده است. نسبت به افراد دیگری نیز که در گذشته منشاء خدمات مهم به او بودند همین بدبینی و تحقیر نخوت آمیز را دارد:« در این جا هم شپش های لحاف کهنه مثل امینی و صالح و بقایی به راه افتاده » ( ص 457 ).
حال، به فرض که این فرمایشات درباره خدمات خودشان صحیح باشد، آیا باید با انکارخدمات دیگران همراه می شد؟ یا، برعکس، زیبنده تر این بود که « پیشوای » آقای عَلَم جایی هم برای خدمات وزیران و نخست وزیران خود منظور می کرد.
یک انسان، یک رهبر، با نفی خدمات دیگران بزرگ و جاودان نمی شود. برعکس، نباید همه چیزها را به خود نسبت دهد. قدرشناسی از خدمات دیگران، نه فقط به رهبری او مفهومی جامع تر می دهد بلکه نقش او را برجسته تر نیز می کند.
در مورد رژیم شاه روشن است که دامن آن هرگز از لکه 28 مرداد پاک نشد. در واقع، آن کودتا مشروعیت رژیم را از بین برد. به غلط یا درست بودن آن کودتا کاری نداریم. واقعیت محسوس آن بود که به مشروعیت رژیم لطمه زده است. بنابراین، طعن و لعن مصدق و یاران او از بابت زدودن آن لکه کاری نمی کرد.
برعکس اگر عاقلانه رفتار می شد و رژیم به راه آشتی گام می نهاد، بسا که هم به پاک شدن آن لکه کمک می کرد و هم مبانی و پایه های خود را محکم می ساخت. بالاخره باید کینه ورزی و تجاهل به کنار می رفت، و تشخیص داده می شد که افرادی چون امیرکبیر و مصدق، غلط یا درست، به نماد ترقیخواهی و استقلال طلبی و آزادیخواهی این ملت تبدیل شده اند. بالاخره هر ملتی به این نمادها نیاز دارد. و درست یا غلط آنها را می سازد.
از منظر تاریخی، بحث درباره بحق یا نابحق بودن افرادی که به هر حال به نماد تبدیل شدهاند شاید کاری درست و عاقلانه نباشد. برعکس، یک رژیم یا رهبر عاقل و دور اندیش، بخصوص وقتی که آن نهادها از بین رفته اند و خطر زنده و بالفعلی ایجاد نمی کنند، قاعدتاً باید بکوشد تا خود را ادامه دهنده کارهای آن چهره های نمادین جلوه دهد و در افتخارات آنها شریک شود تا از این طریق بر وجهه و اعتبار خود بیفزاید.
سراسر خاطرات مرحوم عَلَم حاکی از آن است که اعلیحضرت به این مهم کوچک تری عنایتی نداشته است.
بلکه با لکه دار کردن آن رجال خدمتگزار، به نوعی، صرفاً دل خود را خنک می کرده است. این واکنش را به هر عنوانی می توان خواند - بی خبری، تجاهل، خودبینی، نخوت، غرور، عدم دور اندیشی و .... - اما به هر حال نتیجه یکی است: دوری از واقعیات بالفعل و دوری از مردم!
این معنا نتیجه مطلوبی به بار نیاورد. شاه مدعی بود که خدمات بزرگی به ملت و مملکت کرده است اما، به فرض درستی این ادعا، ناگهان غافلگیر شد و دید که میلیون ها نفر علیه او به خیابان ها ریخته اند، قاعدتاً باید گفت که « غافلگیر شدن » نباید در رژیم های عاقل و آگاه جایی داشته باشد.
رژیم هایی که کینه ورزی نکنند، احساسات را در سیاست ها و کارهای خود دخالت ندهند، و اقدامات خود را تا جای ممکن بر پایه اطلاعات و اطلاعات گیری درست و واقعیات بالفعل داخلی و خارجی به مرحله اجرا گذارند، دلیلی ندارد که غافلگیر شوند.
حال می رسیم به وجه دیپلماسی و سیاست خارجی خاطرات عَلَم که گفتیم بعضی شبهات را برطرف می کند و برخی را تشدید.
نظر شما :