وقتی معنای دموکراسی را نمیفهمیم
آیا تا حالا شنیدهاید که پدر یک خانواده عربی یا شیخ عشیرهای با عیال و بچههایش مشورت کند؟ عیب است، اجازه ندارند. این حرکت از اعتبار و هیبتش میکاهد. همین خصلت در رئیس جمهور یا رهبران ما هم وجود دارد. من شخصا جرات نمیکنم با هیچ شخصی در جهان عرب فعلی مشورت یا گفتوگو کنم برای این که خیلی ساده بگویم، میترسم دشنامم دهد یا حتی مرا ترور کند! برای همین فقط مجبور شدهام با خودم صحبت کنم. ولی حتی وقتی با خودم هم که حرف میزنم به دو شخصیت یا حتی سه شخصیت تقسیم میشوم که هر کدام از این شخصیتها دیگری را محکوم میکنند یا با هم درگیر میشوند و تا آنجا که میتوانند با هم دعوا میکنند. خلاصه: فرهنگ گفتوگوهای دموکراتیک در تاریخ ما وجود نداشته است.
این حقیقتی است، برای همین هم میگویم که نظریه فلسفی هابرماس درباره گفتوگوهای عملی برای رسیدن به نتایج دموکراتیک متمدنانه برای ما تطابق ندارد. و اصلا، رسیدن به چنین جایگاهی حاصل تبلور تجربه ملتهای پیشرفته است. برای همین هم عقلا فقط میتوانند با خودشان با آرامش گفتوگو کنند. اما دیگران با دست با هم درگیر میشوند و همدیگر را به شدت مورد ضرب و شتم قرار میدهند حتی اگر زیر سقف پارلمان باشد! مثل اوکراین. در نتیجه فقط کافی نیست که زبانی کلمه دموکراسی را باعلت و بیعلت، بامناسبت و بیمناسبت به کار ببریم تا دموکرات شویم! لازم است بدانیم که چگونه میتوانیم آن را عملی کنیم: چگونه میتوانم اختلاف تو را با خودم تحمل کنم بدون این که از جایم بلند شوم و صندلی را روی سرت بشکنم! اولین گامهای دموکراسی از همین جا آغاز میشود.
مسیر طولانی و صبر بسیار میخواهد و نمیتوان ناگهانی آن را یاد گرفت. باید از نقطه صفر آغاز کنیم. وقتی که برای اولین بار به فرانسه رفتم با دیدن اختلاف نظرهای بسیار جا خوردم، استاد ما تک به تک به سراغ ما میآمد و قبل از این که تصمیمی بگیرد حتی سر مسائل ساده با ما مشورت میکرد. به خودم میگفتم: چرا وقتش را این قدر تلف میکند؟ ما که هستیم که بخواهد از ما مشورت بگیرد؟ چرا سریع نظرش را اعمال نمیکند و کار را تمام کند. دلیلش این بود که در زندگی من فرهنگ دموکراسی وجود نداشت. و حتی تا همین الآن هم معنای واژه دموکراسی را نمیفهمم. برای این که این قدر به استبداد و استبعاد و "سرکوب" عادت کردهام که دیگر از این که بتوانم دموکراسی را بفهمم عاجز شدهام. بلکه حتی طعم آزادی را هم منکر میشوم و از آزادی عمل عذاب میکشم و به مازوخیستی خود عادت کردهام.
این را هم باید بدانیم که نظامهای استالینیستی با مردمشان گفتوگو نمیکنند برای این که خیلی ساده، گمان میکنند که حقیقت مطلق را به انقیاد و تملک خود دارند. دیگر لازم هم نیست این نکته را یادآوری کنم که حکومتهای ما همان راه اروپای شرقی دوران استالینی را میرود: حزب فقط یک حزب، روزنامه فقط یک روزنامه، اتحادیه فقط اتحادیه جوانان، دانشجویان و زنان و حتی اتحادیه نویسندگان و ادیبان و از این دست اتحادیهها هم آغشته و آراسته به واژههای خشک و نمادین معروف هستند. آنها دائما همین کلام کسلکننده کج و معوج را بیست و چهار ساعت مثل قمری به کار میبرند. البته این نظامها پس از وزیدن رایحه آزادی در پی سقوط دیوار برلین در سال 1989 فرو پاشیدند. نتیجتا میخواهم بگویم انقلاب مردم ما نیز از همین جنس سازمانها است ولی در واقع بیست سال دیرتر از باقی دنیا به وقوع پیوست. دلیل آن هم روشن است: اسرائیل پشت دروازهها ایستاده است. در نتیجه اولویت افکار عمومی جامعه عربی مسئله فلسطین بوده است. ولی مشکل این است که نه فلسطین را آزاد کردیم و نه خودمان را و در هر دو بعد شکست خوردیم. یعنی میتوانم بگویم هم دنیا و هم آخرت هر دو را از دست دادیم. آه و ناله جامعه عربی هم در حقیقت همین است. نالهای که زمان طولانی بوده و الآن مثل یک زلزله یا آتشفشان منفجر شده و با هر چه در دست داشته به صورت دجال و استبداد و فساد زده است.
این را هم اضافه میکنم جوانان عرب چه آنهایی که مدارک عالی تحصیلی دارند و چه آنها که هیچ مدرک تحصیلی ندارند گرفتار بیکاری، بطالت، افقهای بسته و خفقان کشنده شدهاند. و این جا است که بزرگترین جنایتهای انسانی در حق ملتهای خوب و بیگناه میرود. حکومتهای بسته مسئولیت این مسائل را بر عهده میگیرند. به ویژه میگوییم که نسبت جوانان زیر بیست و پنج سال حداقل 60 درصد ملتهای عرب است بر عکس ملتهای متمدن اروپایی که مملو از پیرمردها و پیرزنها هستند. بعضی از حاکمان فقط طاغوتیهای غرق در پول نیستند بلکه خودشان و خانوادههایشان و همه حواشی آنها هم نه تنها طاغوتی غرق در پولند بلکه نه کفایتی دارند و نه میتوانند راسخ به حکومتشان ادامه دهند. آن موقع تصور کنید که حجم خسارتهایی که بر جوامع وارد میآید تا چه اندازه گسترده است. تراکم همه این عوامل متعدد یا هر کدام به تنهایی میتواند سبب انفجار ملتهای عربی شود. در نتیجه آنهایی که دلایلش را نفهمیدند در تعجب عاطل و باطل خود هم باقی ماندند.
صحبتهای بسیاری درباره عدم تمایل روشنفکران و اهالی فرهنگ برای مشارکت در این تظاهراتها یا عدم رضایتشان از انجام آنها زده شده است. گفته میشود، ژان ژاک روسو، بیست و پنج سال قبل از وقوع انقلاب فرانسه، آن را پیشبینی کرده بود. آنچنان دقیق و مستند انقلاب و کیفیت آن را گفته بود که همعصریهایش همگی متحیر مانده بودند. ولی خوب همه که ژان ژاک روسو نیستند که مثل او ببینند. چگونه میتوانند حادثهای را قبل از وقوع آن پیشبینی کنند؟ چگونه چیزی که نمیبینند را بگویند میبینند؟ خیلی ساده، او "رادار درونی" بر عکس همه ما مردم عادی یا سطحی دارد که میتواند آینده را پیشبینی کند. این رادار را هیچ کس ندارد جز انبیاء و متفکران بزرگ که میتوانند عالم غیب را کشف کنند و پیشبینی کنند که لایههای زیرین اجتماع میتوانند دست به چه کارهایی بزنند و چه بکنند. ولی ظالمانه است که همه روشنفکران عرب را هم به یک چوب بزنیم و متهم کنیم. برخی از همین روشنفکرها بودند که با یادداشتهایی که در آنها عقبماندگی، استبداد و ظلم را محکوم میکردند زمینههای این زلزله را به وجود آوردند. فکرهایی فراتر از آنچه تصور میکنیم نزد جوانان انقلابی برای رسیدن به آزادی، حقیقت و عدالت اجتماعی وجود دارد. این از یک سو، و از سوی دیگر نباید تعداد روشنفکران و روزنامهنگارانی که در کشورهای مختلف عربی و اسلامی زندانی شدند، شکنجه شدند یا کشته شدند را هم فراموش کنیم.
در نتیجه، این که بگوییم روشنفکران و اهالی فرهنگ هیچ نقشی در این انقلابها نداشتند اشتباه محض و ظالمانهای است. روشنفکران به معنای واقعی کلمه بلندگوی ملتها و ضمیر زنده آنها هستند. ولی این هم درست است که عدهای از روشنفکران وابسته به نظام شدند و با آن همراه شدند و از آن استفاده کردند و تا آن درجه از این امکانات سوء استفاده کردند که صاحب خانهها و آپارتمانها در مرفهترین پایتختهای غربی شدند. در نتیجه باید بگوییم روشنفکر داریم تا روشنفکر.
فقط همین کلام آخر را هم بگویم و آن این که: این تظاهرات پایان همه چیز نیست بلکه بر عکس توهممان تازه ابتدای ماجرا است. این انقلابها تمیهدی برای انقلابهای روشنگرانه بزرگ است که به زودی در سرزمینهای عربی و اسلامی آغاز خواهد شد. همزمان و فقط همزمان میتوان گفت که اعراب وارد عصر جدید دیگری شدهاند.
منبع: الشرق الاوسط
نظر شما :