یک روز فوق العاده

۰۹ مهر ۱۳۸۶ | ۱۱:۳۲ کد : ۷۸۵ اخبار اصلی
تصاویر این سقوط را در تلویزیون تماشا می کردم. مردانی سعی می کردند از پایه مجسمه بالا بروند تا به طنابی که دورگردن مجسمه بود دست یابند. دیگر قابل انکار نبود. صدام سقوط کرده بود. حکومت وی به انتها رسیده بود.
یک روز فوق العاده

بعدازظهرروزنهم آوریل سال 2003 میلادی بود که مجسمه صدام حسین،"قهرمان ملی آزادی"،درمیدان فردوس شهربغداد سقوط کرد.

 

من تصاویراین سقوط را درتلویزیون تماشا می کردم. مردانی سعی می کردند ازپایه مجسمه بالا بروند تا به طنابی که دورگردن مجسمه بود دست یابند. دیگرقابل انکارنبود. صدام سقوط کرده بود. حکومت وی سرانجام به انتها رسیده بود.

 

بدون لحظه اى تفکردفترم را ترک کردم وبرای رفتن به "کویینزگیت" درلندن تاکسی گرفتم. طبق برنامه قبلی باید درجلسه ای درجایی دیگری ازشهر شرکت می کردم، ولی درآن هنگام هیچ چیزبرای من اهمیت نداشت. مکان بسیارمهم تری وجود داشت که من باید درآنجا می بودم.

 

راننده من را کناردرسفارت عراق پیاده کرد. پیاده رو پراز پوسترهای پاره شده صدام حسین بود وگروهی از عراقی های تبعید شده با خوشحالی درطرف دیگرخیابان ایستاده بودند.

 

اندکی پیش ازرسیدنم به سفارت، جمعیت زیادی وارد ساختمان سفارت شده بودند. این ساختمان ازمدت ها پیش خالی بود، آخرین دیپلمات باقی مانده ماه گذشته اخراج شده بود. مردم تصویرصدام حسین را که چشم هایش را پاره کرده بودند ازیکی ازبزرگترین پنجره های مربع شکل سفارت آویخته بودند. ظهیرالماهر، مردی که خودش را مخالف حزب عراق معرفی می کرد، به خبرنگاران گفت که این ازشادترین روزهای تاریخ مردم عراق است.

 

این یکی ازشادترین روزهای زندگی من هم بود.

 

مردم حاضردرآنجا می رقصیدند، کف می زدند وشعارمرگ بر صدام را فرياد مى زدند.

 

یک مرد کرد عراقی بی دندان دست من را به گرمی فشرد وازجیب کت خودعکسی را بیرون کشید. تمام افراد درون عکس به جزاین پیرمرد وخواهرش به دستور صدام حسین کشته شده بودند. اوبه گرمی ازمن تشکرکرد. گویی شخصا مسئول این آزادی هستم. اولبخند زنان گفت که اکنون می تواند پس ازسالها به خانه بازگردد.

 

تنها شخص غیرعراقی درآن جمع من بودم . برخی ازافراد تعجب کرده بودند که من آنجا چه می کنم. با این وجود ازمن استقبال کردند وازمن خواستند تا درشادی آنها، کف زدن و رقصشان شرکت کنم. با خوشحالی پذیرفتم. چرا که من هم به دلایل کاملا شخصی می خواستم سقوط صدام حسین را جشن بگیرم.

 

درسپتامبرسال 1989 مادرم،دافنه پریش، که به عنوان پرستاردربغداد کارمی کرد همراه با خبرنگارآبزرور، فرزاد بازفت، به اتهام جاسوسی دستگیر شد.

 

فرزاد برای پوشش خبری انتخابات کردها به عراق رفته بود. درآن زمان انفجارعظیمی درکارخانه ای در  الهلال، شهری در70 کیلومتری جنوب عراق، رخ داده بود.

 

دلایل بسیاری برای این انفجارارائه شده بود. یکی ازآنها راجع به مهندسان مصری ای بود که شایعه بود بر روی ساخت یک موشک عراقی کارمی کنند. برای فرزاد و سایرخبرنگاران خارجی این مساله ازانتخابات شمال جالب تربود.

 

وزیراطلاعات عراق به فرزاد اجازه داده بود که درباره این انفجار تحقیق کند، اما اتومبیل دولتی که برای بردن وی آمده بود روشن نشد. فرزاد که می دانست خبرنگاران زیادی به آنجا رفته اند نگران بود که او تنها کسی خواهد بود که این داستان را ازدست می دهد. او به مادرم گفت که سردبیرش خشمگین خواهد شد.

 

بنابراین مادرم که درآن روز تعطیل بود به او پیشنهاد داد که او را به کارخانه برساند. متاسفانه، وقتی آنها به الهلال رسیدند نتوانسند به کارخانه نزدیک شوند؛ بنابراین فرزاد چند عکس ازمحیط اطراف گرفت و سپس بطری های شیشه ای را ازخاک اطراف پرکرد. او می خواست این خاک ها را برای بررسی به لندن بفرستد. ممکن بود ثابت شود که انفجاربه خاطرانفجارجنگ افزارهایی رخ داده باشد.

 

این یک اشتباه مرگباربود. چند روزبعد او درفرودگاه دستگیر شد. اتهام اوتلاش برای قاچاق خاک کشور عراق بدون اجازه بود.

 

اندکی بعد خبربه بیمارستان محل کارمادرم رسید. مادرم را برای بازجویی بردند.

 

بازجویی ازمادرم ماه ها طول کشید. او را دریک سلول انفرادی پرازسوسک نگه داشته بودند. مادرم به کنسول دسترسی نداشت. درطول این مدت مادرم هرروزتحت بازجویی قرارمی گرفت، او را تهدید می کردند، چاقوزیر گلویش نگه می داشتند و به اوغذای بسیارکمی می دادند. اوهیچ ارتباطی با دنیای خارج نداشت.

 

 فرزاد به جاسوسی برای اسرائیل متهم شده بود. به اوگفته بودند که اگربه جرمش اعتراف کند وازمردم عراق معذرت بخواهد می تواند به خانه بازگردد. اوبعدها به مادرم گفت که او کتک می خورده وبه او شوک های الکتریکی می دادند. اما اعترافات وی زندگی را برای مادرم سخت تر کرد. هرروزبه او گفته می شد که به جاسوس بودنش اعتراف کند ولی او نمی پذیرفت، بازجویانش او را بیشتر شکنجه می کردند اما انکار وی سرانجام زندگیش را نجات داد.

 

محاکمه به زبان عربی چند ساعت طول کشید. فرزاد به اعدام و مادرمن به 15 سال حبس دربند سیاسی زندان زنان الرشید دربغداد بدون حق استیناف محکوم شد. این برای همه ما شوک بزرگی بود، خیلی بدترازآنچه که من فکرش را می کردم. آن دوهیچ شانسی نداشتند، حتی وکیلی که من برای دفاع ازمادرم گرفته بودم معتقد بود که او گناهکار است.

 

با وجود اعتراضات فراوان بین المللی صدام حسین دستورداد تا فرزاد بازفت در15 مارس 1990 اعدام شود. بعد ازمرگ وی وزیراطلاعات گفت که مارگارت تاچر او را زنده می خواست. ما او را دریک جعبه به خانه بازمی گردانیم.

 

من درمدت محکومیت مادرم بارها به عراق سفرکردم.

 

هربارکه به بغداد می رسیدم، حتی با وجود شرایط غیرعادی، احساس می کردم که من این شهررا دوست دارم. درگرمای روزهوا پرازخاک و عطر شیرین یاسمن می شد. درهنگام شب صدای موسیقی ازپنجره های بازشنیده می شد و با خنک شدن هوا گویی مردم شهرانرژی گرفته، زندگی آغازمی شد.

 

من درسرزمین پرازخاروخاشاک بغداد خوشحال بودم. رانندگان دیوانه (به نظرمی رسد هیچ کدام ازآنها نمی دانند که چراغ قرمزبه معنی توقف است.)، آرایش پرزرق وبرق شهردرزمان کریسمس وحتی چشمان سیاه سربازان جوانی که به من خیره می شدند را دوست داشتم.

 

خیابان های شهرملغمه ای ازساختمان های دولتی بتونی، قهوه خانه های سنتی و بازارهای قدیمی بودند.

 

کاخ های پرزرق وبرق صدام ومجسمه هایش بی شباهت به روسیه استالینی نبودند. مجسمه ها درکنار مساجدی قرارگرفته بودند که مناره های زیبا و گنبدهای رنگارنگ داشتند. رستوران های عالی، هتل های درجه یک وکلوب های شبانه زیادی وجود داشت که پاسخگوی هرسلیقه ای باشند وحداقل دربغداد زنان دارای مشاغل عالی و تحصیلات بالایی بودند.

 

اما من فریب نخورده بودم. اعدام فرزاد تنها اعدام انجام شده دراين کشورنبود. من دردل به پرتره های بزرگ صدام که درهرگوشه خیابان وجود داشتند می خندیدم ولی کاملا به عاقبت کسانی که به این عکس ها احترام نمی گذاشتند آگاه بودم.

 

از پنجره اتاقم درهتل بادبان های قایق های ماهیگیری روی رود دجله دیده می شدند ولی اگرکمی دورتر را نگاه می کردم تانک های ارتشی را هم می دیدم که آماده بودند به هرقایقی که درجهت اشتباه حرکت می کرد شلیک کنند.

 

عراق حقوق بشر وحشتناکی داشت. من تا قبل ازدستگیری مادرم ازاین مساله آگاه نبودم. درگزارشهاى بین المللی خواندم که 6 هزارکرد با گازخفه شده اند. فهمیدم که صدام حسین به تنهایی صدها نفررا به قتل رسانده است. حتی تیم فوتبال هم ازغضب خانواده حسین به خاطرشکست درامان نمانده بود.

 

دختربچه هایی اعدام شده بودند و چشم پسربچه های 5 ساله ای کورشده بود تا خانواده هایشان به جرم هایی که نکرده بودند اعتراف کنند.

 

شکنجه دشمنان دولت هر روزه اتفاق مى افتاد. یک دیپلمات، عراق را به عنوان"جمهوری ترس" توصیف می کرد. این توصیف درستی بود چرا که با وجود تمام ظواهربیرونی وقتی به چشم های مردم عادی نگاه می کردید وحشت و استیصال را درآن می دیدید.

 

مادرمن درآگوست سال 1990 به خاطر فشارهای بین المللی آزاد شد. خوشبختانه او دچارمشکلی جدی نشده بود. من هرگزروزی که او بیرون آمد را فراموش نمی کنم. آن روزشادترین روززندگی من بود و من فکر می کردم رابطه من با عراق به پایان رسیده است. ولی به پایان نرسیده بود.

 

من نمی توانستم رنج مردم عراق را فراموش کنم. گرفتاری زنان زندانی وجدان من را آسوده نمی گذاشت و هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز، نمی توانست من را برای شنیدن داستان های مادرم آماده کند. او شاهد صحنه های دهشتناکى بود. داستان هایی تعریف می کرد که ازهرچیزی که من درگزارشهاى بین المللی خوانده بودم ترسناک تر بود.

 

چند هفته بعد که تانک های عراقی وارد خاک کویت شدند. من امیدوارشدم که عراق باعکس العمل جهانی روبرو شود وحکومت"قصاب بغدادی" برای همیشه به پایان برسد.

 

ولی این اتفاق نیافتاد. وقتی که متحدان درساحل بغداد متوقف شدند، من مایوس شدم. وقتی سازمان ملل تحریم ها را مطرح کرد و برنامه"نفت برای غذا" را اجرا کرد ناراحت شدم. چرا که می دانستم این مساله فقط حکومت صدام را قوی ترمی کند.

 

سال ها گذشت، قساوت های بیشتری رخ داد و صدام همچنان پابرجا بود.

 

یک روزکه ازبی توجهی غرب به بیچارگی مردم عراق شکایت می کردم ، دوستی ازمن پرسید که اگرمردم عراق تا این حد ازصدام متنفرند چرا علیه او قیام نمی کنند؟

 

من با خشم پاسخ دادم که آنها نمی توانند. حکومت صدام براساس وحشت است. اوتمام حقوق شهروندی را نابود کرده است. حتی اعضای یک خانواده را واداشته است تا برای حفظ جان خودشان علیه یکدیگر جاسوسی کنند.

 

اما او پاسخ داد که این تنها کشوردنیا نیست که چنین رویکردی دارد. این نظری بود که من بارها شنیده بودم. گویی من سرخود را به یک دیوار آجری می کوبیدم.

 

بنابراین زمانی که جورج دبلیو بوش اعلام کرد که می خواهد جنگ دومی درخلیج فارس به راه بیاندازد، بر خلاف دوستانم که درتظاهرات ضد جنگ درلندن شرکت می کردند من ازطرفداران جنگ بودم.

 

من از ژاک شیراک متنفربودم که تصمیم داشت درزمینه جنگ ازحق وتو استفاده کند. افرادی که دربریتانیا با جنگ مخالف بودند را تحقیر می کردم، به نظرمن آنها ازواقعیت عراق خبر نداشتند. آیا آنها درباره حلبچه چیزی نشنیده بودند؟ آیا آنها عکس های سربازان ایرانی که درجنگ ایران وعراق شیمیایی شده بودند ندیده بودند؟ آیا ازخشک شدن مرداب ها دربصره ونابودی گیاهان درعراق خبرنداشتند؟ اگرمی دانستند، چرا اهمیت نمی دادند؟

 

من درباره پرونده عراق مطمئن بودم. می دانستم که صدام حسین پیش ازاین بدون لحظه ای شرم یا تردید سلاح های شیمیایی به کار برده است بنابراین آن را دوباره به کارمی برد. شواهد زیادی وجود داشت که پیش ازحمله به کویت او روی سلاح های هسته ای کار می کرده است اما چه می شد اگرادعاهای راجع به"45 دقیقه" اشتباه بود یا درآن اغراق شده بود؟

 

برای مدت زمان طولانی من ازحمله آمریکا حمایت می کردم. کاملا مطمئن بودم که آمریکا برنامه مشخصی برای عراق دارد. آخرین باری که آنقدر مطمئن بودم زمانی بود که من دریک مهمانی درلندن با معاون وزیر دفاع بریتانیا، جف هون، برخورد کردم. او به من گفت که عدی و قصی چند ساعت پیش کشته شدند. ما درباره جنایات آن دو صحبت کردیم و مطمئن بودیم که سلاح های هسته ای پیدا خواهد شد. ما هردو درباره آینده عراق امیدوار بودیم.

 

پس ازآن، پس ازمرگ هزاران شهروند و سربازاطمینان کاهش یافت. تلاشم را می کردم تا شکست را نپذیرم. درجستجوی داستان های مثبت راجع به عراق بودم. مثل مرد کردی که درتلویزیون نیویورک ازآمریکایی ها تشکر می کرد.

 

من سعی می کردم به مردمی فکرکنم که به دستورصدام حسین کشته شده بودند.اما اکنون جامعه عراق پس از آزادی چگونه بود؟ قبلا گفته می شد که هرعراقی یک نفر را که به دست صدام حسین کشته شده باشد می شناسد، هیچ چیزعوض نشده بود فقط این بارقاتلین اشغالگران بودند.

 

سه سال وهشت ماه پس ازآنکه طنابی دورگردن مجسمه صدام حسین انداخته شده بود، طنابی که دورگردن صدام حسین انداخته شد احساسات متفاوتی در من برانگیخت. من به اعدام اعتقادی ندارم ولی امیدوارم مرگ او حداقل برای برخی ازعراقی ها رضایت بخش بوده باشد.

 

من اکنون فکرمی کنم آیا رفتن من به سفارت وجشن گرفتن درست بود؟ آن روزمن معتقد بودم آینده ای بدون ترس درانتظارعراق است.

 

شاید من به جای اینکه به سرعت از دفترم خارج شوم  باید 5 دقیقه بیشتردرآن می ماندم. درآن صورت می توانستم سربازآمریکایی را که ستاره ها و نشانه های روی سر صدام را با پارچه می پوشاند ببینم وصدای تیراندازی هایی که سربازان را به نفربرهایشان عقب می راند بشنوم. شاید اگراین هشدارشوم درباره آینده عراق را دریافت می کردم به این سرعت برای جشن گرفتن خارج نمی شدم.

 

امیدوارم آن مرد کرد توانسته باشد به خانه بازگردد. ولی برای چند نفر دیگرعراق هنوزخطرناک است؟ آیا اگرباردیگراز"ظهیرالماهر"بپرسند بازهم آن روزرا شادترین روزتاریخ عراق می داند؟


نظر شما :