نمى‌شد فهميد چه اتفاقى مى‌افتد

۲۶ شهریور ۱۳۸۶ | ۱۴:۳۵ کد : ۷۰۳ اخبار اصلی
اين گزارش،خاطرات گروهبان کريستوفر وبر تفنگدار دريايى ارتش آمريکا از دو سال خدمت در عراق است.او از فشارهاى فيزيکى و روحى طاقت فرسا در اين دو سال مى گويد.
نمى‌شد فهميد چه اتفاقى مى‌افتد

من دوبار در عراق بودم. باراول ازآوريل 2003 تا مارس 2004 بود و بعد ازآن هم يک دوره 12 ماهه ديگر را ازدسامبر 2005 دراين کشورسرکردم. بين دو ماموريتى که درعراق داشتم تفاوت زيادى وجود داشت.  

 

ماموريت اول ازنظر فيزيکى بسيار سخت بود. فقط چند ساعت مى‌توانستيم بخوابيم. يک ليترآب و يک وعده غذاى آماده که کالرى‌هاى مورد نياز بدن ما را تامين مى‌کرد، تنها سهميه غذايى روزانه ما بود. هرروزتا وقتى که دماى هوا به حدود 130 تا 140 درجه فارنهايت مى‌رسيد، کارما ادامه داشت.  

 

در آن ماموريت هيچ ارتباطى با خانه نداشتيم و حدود يک ماه طول مى‌کشيد تا نامه ‌اى به دستمان برسد يا نامه ما به خانه برود. نمى‌دانستم چه زمانى به آمريکا بازخواهم گشت و فقط يکباردرپانزدهم جولاى 2003 توانستم از طريق مرکز تلفن ماهواره‌اى با خانه تماس بگيرم.  

 

من به مدت هشت ماه در تانک خودمان خوابيدم چون نه ساختمانى براى خوابيدن ما وجود داشت و نه تخت خوابي. به همين خاطر تانک به خانه ما تبديل شد و هر چه لازم داشتيم در آن پيدا مى‌شد. بعد از آن دوره  ديگر هيچ علاقه‌اى به کمپينگ و چادرزدن ندارم.  

 

در طول چهارماه پايانى ماموريت اولم، چيزى عوض نشد. ما درواقع به عنوان نيروهاى پليس عمل مى‌کرديم مگر درمواقعى که به گشت زنى مى‌رفتيم.  

 

ماموريت دوم هم ازنظر فيزيکى مشکل بود اما فشار روحى بيشترى داشت. ما مى‌بايست هدايت درگيرى گشتى‌ها را به عهده مى‌گرفتيم که هربار بين هشت تا 12 ساعت طول مى‌کشيد. ما سه روز در ماموريت بوديم و يک روزبراى تجديد قوا در تانک‌مان استراحت مى‌کرديم.  

 

به طور معمول دردو روز از آن سه روزى که درماموريت بوديم اتفاقى مى‌افتاد:"يا درگيرى پيش مى‌آمد، جنازه پيدا مى‌کرديم، به کمک گروه‌هاى ديگر مى‌رفتيم که به آنها حمله شده بود يا به خودمان حمله مى‌شد." 

 

دردرگيرى‌ها يا درکمين مى‌افتاديم يا به ما شليک مى‌شد که درهردو حال مجبور به مبادله آتش بوديم. اين اتفاق ممکن بود براى چند ساعت طول بکشد يا بعد ازچند دقيقه تمام شود. هيچ وقت نمى‌شد فهميد چه اتفاقى روى خواهد داد. 

 

اما درباره انفجارها بايد بگويم که مانند اين است که شما با ماشينتان در نيويورک به خريد مى‌رويد و بعد ناگهان چيزى در کنار شما منفجرمى‌شود. درابتدا خيلى عجيب است اما بعد ازمدتى مى‌فهميد که چه موقع چنين اتفاقى خواهد افتاد. آن را درهوا احساس خواهيد کرد، درست مثل حس ششم.  

 

بيشتر جنازه‌هايى که ما پيدا مى‌کرديم به مردم غيرنظامى عراق تعلق داشت. همه آنها به شيوه‌اى مانند اجراى حکم اعدام کشته مى‌شدند وگلوله‌اى در سرشان بود.  

 

البته دوستان خودم را هم از دست دادم و چند نفرى از آنها به دليل جراحت به خانه بازگردانده شدند. وقتى چنين اتفاقى، مرگ يا زخمى شدن، پيش مى‌آمد باعث مى‌شد با خودم فکرکنم که چطورآدمى هستم و اين افرادى که با آنها کارمى‌کنم تا چه اندازه خانواده من محسوب مى‌شوند.  

 

من و سربازانم در آن ماموريت، هم ازنظر فيزيکى و هم از نظر روحى فرسوده شديم. بعضى وقت‌ها از گروه‌هايى که در نزديکى ما بودند آمار تلفاتشان را مى‌شنيديم و بچه‌هاى ما بعضى ازکشته شدگان آنها را مى‌شناختند. دراين شرايط احساس مى‌کرديم شور، درک و همه چيزمان بى حس شده است. 

 

در چنين شرايطى زندگى خانوادگى ما در آنجا بسيار سخت مى‌شد. من درباره سربازانم و آنها درباره من، بيشترازهرکدام ازاعضاى خانواده‌ام درآمريکا مى‌دانند حتى بيشترازهمسرم.  

 

جوخه تمام خانواده ما بود. 16 نفرکه همه درشرايط يکسانى قرار داشتيم، به سوى حوادث يکسانى مى ‌رفتيم و با مشکلاتى مشابه درهرروزمواجه مى‌شديم.

  

البته درماموريت دوم، امکانات ارتباطى خيلى خوبى داشتيم. دراتاقمان اينترنت بود ضمن آنکه يک مرکز تلفن هم داشتيم. به علاوه ورزشگاه و غذاخورى بزرگى دراختيارمان بود که با بهترين رستوران‌هاى آن اطراف رقابت مى‌کرد. ازهمه مهمتراينکه، بدون هيچ محدوديتى آب و يخ دراختيارمان بود.


نظر شما :