سرچشمه های نژادپرستی (3)
بخش اول و دوم این مقاله را پیشتر در دیپلماسی ایرانی منتشر کرده بودیم. امروز بخش سوم و پایانی آن روبروی شماست.
جنگ جهانی دوم را میشود به نوعی جنگ ملیگرایی نامید. در نهایت جنگ جهانی دوم با وضعیتی تراژیک و غمانگیز پایان پیدا کرد. آلمان توسط نیروهای متفقین اشغال شد و تقریباً با خاک یکسان شد. ژاپنیها هدف 2 انفجار مهیب هستهای قرار گرفتند و مراکز اصلی صنعتیاشان از بین رفت. آمریکاییها هم با تلافات بسیار موفق شدند نیروهایشان را در خاک اروپا پیاده کنند. پایان جنگ جهانی دوم به گفته بسیاری هیچ وقت اتفاق نیفتاد. یعنی اگر چه جنگ جهانی دوم با حضور آلمان و ژاپن متوقف شد، اما جنگ جهانی دوم بدون حضور آلمان و ژاپن و میان شوروی و غرب ادامه پیدا کرد که یکی از بزرگترین آثار و یادگارهای آن دیوار برلین بود که نماد تفکیک 2 ایدئولوژی و 2 جهانبینی بود. تفکیک این 2 جهانبینی منجر به پیدایش 2 جهان متفاوت در 2 سوی این دیوار شد. در یک سو غرب با جامعهای پیشرفته مبتنی بر ارزشهای سرمایهداری و وارث تاریخ و تمدن و ثروت غرب بود و در سوی دیگر مجموعهای جدید از ملتهای مختلف با یک ایدئولوژی نو، غیردینی و مبتنی بر نظریات مارکس و لنین با هویتی شرقی و غیرکاتولیک قرار داشت. این 2 اردوگاه خیلی زود جهان را در منازعه و تقابل خود هضم کردند و همه ابعاد زندگی مردم جهان در آن روز به نوعی تحت تاثیر توان و نفوذ این 2 اردوگاه ایدئولوژی قرار گرفت. رقابتهای استعماری جای خودش را به رقابتهای ایدئولوژیک داد. جنگهای ناشی از رقابت بر سر تصرف منابع مختلف که در گذشته در بین قدرتهای غربی اتفاق میافتاد، اینبار شکل تازهای پیدا کرد و قدرتی جدید با منافعی کاملاً جدید و باز تعریف شده به نام شوروی به صحنه این رقابتها پیوست.
در مناطق مختلف جهان مانند خاورمیانه، آفریقا و آسیای دور روسها با حمایت از عناصری خاص سعی در ایجاد مانع بر سر راه پیشروی غرب و آمریکا داشتند. ظهور نهضتها و گروههای مختلف مارکیستی با گرایشات مختلف سوسیالیستی در کشورهای مختلف آمریکای لاتین و یا آسیا و حتی خاورمیانه سبب شد تا ساختار و وضعیت سیاسی این مناطق دستخوش تغییرات و انقلابهای مختلفی قرار بگیرد. اما در این میان اروپا تنها در سایه جنگ سرد زندگی نمیکرد، یعنی اینکه در اروپا یک دغدغه دیگری نیز وجود داشت و آن هم دغدغه ناشی از فاجعه جنگ جهانی دوم و دغدغه ناشی از اسکان دوباره چنین معرکهای بود. در این میان همه به خوبی میدانستند وضعیت آلمان باز هم مثل جنگ جهانی اول پس از جنگ روشن نیست و اگر چه آلمان مغلوب شده و حزب نازی کاملاً از بین رفته اما نحوه پایان یافتن جنگ هیچ راه کار مشخص و هیچ جایگاه تعریف شدهای برای آلمانها در نظام بینالمللی قائل نشد و بنابراین آلمانها به آن سمتی رفتند که راه حلی برای جلوگیری از اشتباهی که در معاهده ورسای صورت گرفته بود و موجب بروز جنگ جهانی دوم شده بود پیدا کنند.
اروپاییها به کمک امریکایی به این نتیجه رسیدند که جنگ سرد وصف آرایی در مقابل شوروی فرصت بسیار خوبی است برای اتحاد کشورهای اروپایی که در واقع عامل جنگهای مختلفی که از آنها جنگهای بینالملل یا جهانی هم نام برده میشود بودند. و در این میان آنها سعی کردند تا با از بین بردن دلیل اصلی بروز جنگها یعنی ناسیونالیست امکان و احتمال دوباره اتفاق افتادن این جنگها را از بین ببرند. اما ناسیونالیسم اروپایی که ریشه چند صد ساله داشت نمیتوانست یک شبه از صحنه سیاسی اروپا محو شود.
موضوعی که اتفاق افتاد این بود که در آن روزگار و در جهان غرب و به خصوص اروپای غربی اگر چه یک تقابلی با بلوک شرقی وجود داشت اما انکار عمومی اروپا به شدت متمایل به سوسیالیسم و متمایل به اندیشههای انقلابی و چپگرای مارکسیستی بودند. نمود این را میتوان در قدرت گرفتن احزاب سوسیالیست کشورهای مختلف اروپای غربی و تاثیرات عمیق ارزشهای سوسیالیستی در بازنویسی قانون اساسی کشورهای مختلف اروپای غربی از جمله آلمان، فرانسه و اسکاندیناوی مشاهده کنیم. این فرصت بسیار خوبی را به سیاستمداران غربی میداد تا از یک طرف با آسودگی خاطر و در ضعف ناسیونالیسم در جهت نوعی واکسیناسیون سیاسی بر ضد ناسیونالیسم برنامهریزی کنند، اما از طرف دیگر رشد سوسیالیست و تمایل روزافزون دانشجویان، جوانان و حتی نخبگان کشورهای اروپایی غربی و ریشههای سیوسیالیستی سبب نگرانی آنها بود. در این میان ایده ایجاد یک شرایط خاص که در آن آلمانیها احساس کنند منافع آنها با منافع همسایگان اروپایی خودشان کاملاً گره خورده است و در نتیجه مجموعه خود و همسایگان خود را یک جامعه اروپایی ببینند که در راستای اهداف جمعی و به نفع همه در حال حرکت است.
اولین اقدام آنها تاسیس پیمان فولاد و زغالسنگ بین آلمان و فرانسه بود. که به دنبال آن اجازه استفاده از منابع فولاد و زغالسنگ که در منطقه «راین لند» که منطقه مرزی بین آلمان و فرانسه است و نیز یکی از غنیترین مناطق جهان از نظر منابع زغالسنگ و فولاد است را به 2 کشور آلمان و فرانسه مشترکاً اعطا میکرد. طراحان این پیمان بر این باور بودند که استفاده مشترک این 2 کشور از منابع طبیعی و مخصوصاً منابعی این چنین استراتژیک مثل زغالسنگ و فولاد سبب خواهد شد اقتصاد این 2 کشور به نوعی با هم گره بخورد و از نظر نظامی جنگ بین این 2 کشور تقریباً غیر ممکن شود. این طرح بعد از فضای جنگ جهانی دوم و در خلال بازسازی سریع و برنامهریزی شدهای در قالب طرح مارشال در سطح اروپا و مخصوصاً در آلمان در حال انجام بود. این طرح با استقبال خوبی مواجه شد و در نهایت در سال 1947 معاهدهای تحت عنوان (coal & steel) امضا شد. به موازات آن در اروپا در منطقه دیگری کشورهای هلند، بلژیک و لوکزامبورگ تشکیل اتحاد دیگری به نام «بنلوکس» را دادند که در حقیقت تشکیل این اتحادیه کوچک اروپایی در قلب اروپای غربی بود. در نهایت و در اوایل دهه 50 کشورهای دیگری مانند ایتالیا و اسپانیا تمایل خود را برای پیوستن به پیمان میان آلمان و فرانسه ابراز کردند که این مسئله به تدریج منجر به ایجاد (سازمان همکاریهای اروپایی شد و کشورهای زیادی از جمله انگلستان تقاضای پیوستن به این سازمان را کردند که این تقاضا بارها از طرف گروه های مختلف رد شد. اما در نهایت با حمایت امریکا پذیرفته شد.
این چنین بود که اتحادیه اروپا با یک زمینه کاملاً اقتصادی و یک چشم انداز استراتژیک در راستای جلوگیری و مصون سازی جامعه اروپایی از یک جنگ جهانی و اختلافات بالقوه ای که میان آنها وجود داشت، متولد شد. اگر نگاهی به رئوس و چشماندازهای اتحادیه اروپایی بیاندازیم متوجه میشویم که اگر چه این اتحادیه رویکرد اقتصادی ـ سیاسی داشت اما مباحثی چون نزدیکی فرهنگی، تعادل، تسهیل و تسریع جابجاییهای جمعیتی، فراهم آوردن امکانات و فضای لازم برای آشنایایی جوانان و نسل جدید با فرهنگهای مختلف و از بینبردن پیش قضاوتها و اختلافات تاریخی که بین کشورهای مختلف وجود داشته، ترویج همکاری نزدیک اقتصادی و امکان جابجایی نیروی کار در سطح اروپا، برداشتن مرزها جهت تسریع امور و در نهایت پول واحد، ویزای واحد و یکسان سازی تعرفههای گمرکی از جمله این اهداف و چشماندازها بود که در طی سالهای مختلف محقق شد. اروپاییها در سایه جنگ سرد به اجماعی رسیده بودند که این اجماع غیرمنطقی هم بهنظر نمیرسید. اروپای غربی خواسته یا ناخواسته در یک سازمان دیگری با اهداف مشترک عضویت داشتند، که آن هم پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) بود. ناتو که با هدف مقابله با شوروی و ایجاد یک ساختار نظامی واحد و هماهنگ بر اثر تجربههای ناهماهنگیهای نظامی جنگ جهانی دوم میان دولتهای متفقین به وجود آمده بود، سازمانی بود که سرفرماندهیاش در بلژیک قرار داشت و این سازمان قدرت زیادی در مسائل نظامی و امور امنیتی اروپا داشت و تقریباً اداره این امور در اروپا به دست ناتو بود.
همه کشورهای اروپای غربی تقریباً به عضویت ناتو در آمده بودند، بنابراین در کنار این همکاری نظامی ایجاد یک اتحادیه اروپایی در راستای همکاریهای سیاسی، فرهنگی و اقتصادی موضوع چندان دور از انتظاری به نظر نمیرسید. این مسئله از طرف مردم کشورهای مختلف اروپایی با استقبال نسبی روبهرو بود و این خود مسائل قانونی را تسهیل میکرد. کم کم پارلمان اروپایی شکل گرفت و اروپاییها به سمت ایجاد نهادهایی فرا ملی در جهت تعامل با نهادهای ملی پیش رفتند.
البته نهادهای ملی هم چنان به قوت خودشان باقی بودند اما ساختار جدید جای خودش را کم کم باز کرد. سیر رشد اروپایی را بر خلاف آنچه بسیاری فکر میکنند باید در دوران پس از فروپاشی شوروی جستجو کرد بایستی در دوران جنگ سرد جستجو کرد و نقطه افول اتحادیه اروپایی پایان جنگ سرد است. اگر چه بیشتر اقدامات نمادین اتحادیه اروپا از جمله برداشتن مرزها، پول واحد، ویزای واحد در دوران دهه 90 و بعد از فروپاشی شوروی اتفاق افتاد اما آغاز مخالفتهای مردمی و آغاز مشکلات جدید اروپا بعد از فروپاشی شوروی است.
باید توجه داشت برای رسیدن به ناسیونالیست باید به یک هویت ملی رسید. هویت ملی را می توان اینگونه تعریف کرد.
برای رسیدن به هویت ملی باید:
1-شهر نشینی نهادینه شود.
2-مراکز شهری بزرگ که مرکز تولید و حفظ و نگهداری فرهنگ هستند ایجاد شود.
3-طبقه متوسط و مرفه شکل بگیرد.
نظر شما :