روایتی نو از جبر و اختیار در تاریخ معاصر اروپا
جبر و اختیار یکی از مباحث کلیدی در اغلب ادیان بزرگ الهی است که بیشترین نمود آن را می توان در اسلام و مسیحیت یافت، هرچند به زعم گروهی ریشۀ این بحث در هر دو دین به رسوخ اندیشه های یونان باستان باز می گردد.
اما ذات دین هم اینگونه بحثها را به میان می آورد. بالاخره ما آزاد و مسؤلیم یا دست تقدیر از پیش سرنوشت ما را رقم زده است. تاریخ اسلام از همان قرن اول و دوم شاهد جدالی سازنده و پربار بین دو گروه از متفکران جبری مسلک و اختیاری مسلک بود که خود به خود پای عقل و رابطۀ آن با دین را هم به میان می آورد.
این جدال با اختلاف حسن بصری و ابراهیم نظام و پیدایش فرقۀ معتزله شروع و با آموزه های فارابی و غزالی و ابن رشد استمرار یافت. در غرب مسیحی هم همین حرکت از پیدایش کلیسا تا پایان سیطره و سلطۀ بلامنازع آن در اواخر قرون وسطی در جریان بود. وداع اهل اندیشۀ اروپا با کلیسا و متافیزیک حاکم بر آن در قرن هیجدهم که با غلبۀ موج عقلگرایی همراه بود بحث جبر و اختیار را از بین نبرد بلکه در قالبی دیگر مطرح کرد که بررسی اجمالی آن هدف این نوشتار است.
اگر جهان و فراتر از آن هستی بر محور عقل استوار است علی القاعده احکام عقل احکامی قطعی، واحد و الزام آورند که از دخل و تصرف انسان خارج است. وظیفۀ انسان فقط کشف این احکام است و نه ایجاد آنها. آنچه در منطق کانت یا هگل تکامل نامیده می شود میزان دسترسی و احاطۀ انسان به آنهاست وگرنه خود این قوانین ثابت و لایتغیرند . در عین حال هر انسانی تفسیر خاص خود را از عقل دارد.
به این ترتیب انسان از قید جبری نامرئی، دگم و از پیش تعیین شده و بی چون و چرا به زندان جبری در می افتد که تار و پود آن را خود می تند و خود را در آن محبوس می کند. گرچه حکیمانی چون کانت محدودۀ این عقل را در آدمی مشخص و قطعیت آن را به چالش می طلبند اما از سیطرۀ آن به اندازۀ سر سوزنی کاسته نمی شود. حصارهای حصین این قلعه را فلاسفۀ تاریخ زمانی بنا نهادند که به ترسیم مسیر گذشته، حال و آینده تاریخ پرداختند.
تمام اندیشمندان اروپا در قرن نوزدهم از مارکس چپ گرا تا اگوست کنت راستگرا تردیدی در دترمینیسم تاریخی روا نداشتند. نمود عینی این باور، انقلابها، جنگها و نزاعهای خونینی بود که به قول ریمون آرون پیامبران خدانشناس عصر مدرنیته در قالب ادیان دنیوی خود یعنی ایدئولوژیها باعث و بانی آن بودند و هزاران نابخرد سرگشته به نام خردورزی و تحقق سریعتر عقلانیت تاریخی سینه های خود را سپر کردند تا خود و دیگران را قربانی اصولی کنند که یک قرن بعد به کلی اعتبار خود را از دست دادند.
احکام علم و عقل در این زمان هیچ تفاوتی با احکام مذهبی عصر متافیزیک نداشتند. زیرا درست مانند احکام دینی از باورمندان انتظار فداکاری و عمل داشتند. این جبر دیگر جبر متافیزیکی و مذهبی نبود بلکه عقلی و علمی بود که سرنوشتی از پیش رقم خورده را بر انسان سرگشتۀ مدرن تحمیل می کرد و مادام که پایه های آن سست و خرد نمی شد همچنان قربانی می گرفت.
اما عقل و علم که بدینسان تعریف و ترسیم شده بود از همان آغاز معارضانی پیدا کرد که می بایست قریب یک قرن صبر کنند تا گوش شنوایی برای حرفهای خود بیابند . نیچه بزرگترین چهره ای بود که در اوج خردورزی مدرن متوجه زندانی با دیوارهای نوین و چهره ای جزاب تر شد که زیر لوای مدرنیته در حال ساخت بود. در هر زمینه ای انسان یک راه بیشتر در پیش روی خود نداشت اما هر عقلی در تعیین این راه، خود را بر حق و دیگر عقول را باطل می دانست. چنین بود جنگ عقلها در می گرفت که در آن ساده لوحان قربانی می شدند .
گرچه طراحان و مدافعان عقل عمدتا آلمانی بودند (کانت، هگل...) اما راه برون رفت از جزمیت عقلانی هم به دست پیروان مکتب آلمان صورت گرفت. رانکه تعریف دیگری از جریان تاریخ به دست داد و مشخص کرد که مسیر تاریخ مسیر قطار یک سویه و تک ریلی نیست که همه چه بخواهند و چه نخواهند از آن بگذرند، بلکه هر ملتی با توجه به شرایط و نیازهای هر دوره، تاریخ خود را می سازد.
نوکانت گرایی یا نئوکانتیسم بر پایه این باور که انسان و تصویری که از دنیا در ذهن خود پدید می آورد به ایفای نقش می پردازد، راه را بر اختیار گشود. زیرا تمام واقعیتهای بیرونی در نهایت از پنجره ذهن فرد عبور کرده و به واقعیتی ذهنی تبدیل می شود که تنها مرجع شناخت انسان است. بدینسان تنوع و تکثر وارد دنیای تک بعدی مدرنیته می شود.
شناخت این ذهنیت از شناخت بیرونی که دست نیافتنی هم هست مهمتر است. زیرا عین جز از راه حواس قابل دریافت نیست. اوج شناخت ذهنی در پدیدار شناسی هوسرل تبلور یافت ، زیرا در آنجا عقل و علم نه تنها نادیده گرفته می شد بلکه مانعی در راه شناخت مستقیم و بلاواسطه هم محسوب می شد. علم، عقل، ایدئولوژی و هر چیز پیش ساخته دیگری به مثابه فیلترهایی تصور می شدند که تصویرهای ذهنی را مخدوش و دچار انحراف می کنند.
این زمان مصادف بود با ربع اول قرن بیستم که تعریف جدیدی از علم ضرورت می یافت. این تعریف به ناچار با نسبیت همرا می شد. دیری نپایی که نسلی از شناخت شناسان پدید آمد که به جنگ جزمیت و قداست علم می رفت و گریبان بشر علم گرا را از دست یک بختک بی رحم رها می ساخت. گاستون باشلار فرانسوی (1962-1884) جزو اولین کسانی بود که در تعریف علم با این جمله که "علم چیزی جز اصلاح مستمر اشتباهات ما نیست" علم متفرعن و تاکنون متقن را به وادی نسبیت کشانید.
وی در کتاب "شکل گیری روحیه علمی" به تشریح مراحل تکوین نگرش علمی بشر پرداخت که بین هر مرحله و نیازها و مجموعۀ روابط اجتماعی آن مرحله هم رابطه ای مستقیم برقرار است. همزمان با او کارل پوپر (1994-1902) با صلابت و قدرت بیشتری در همین خط حرکت کرد که به دلیل شهرت و گسترۀ کار او در حوزه های مختلف، تأثیر فوق العاده ای بر فلسفه علم بر جای گذاشت که با وجود پیدایش نظریه های افراطی چون فیرابند (1994-1924) که علم را کارگاهی اساسا آنارشیک توصیف می کرد که در آن هر روشی را می توان بکار برد و هر چیزی از اسطوره تا فال گیری را هم می توان علم نامید، از صلابت اندیشه های او (پوپر) نکاست.
در این میان مکتب نقد فرانکفورت به نقد روند عقل گرایی و علم گرایی از منظری دیگر پرداخت که گرچه خدشه ای بر خود عقل و علم وارد نمی شد، کاربست امروزی آن به شدت به نقد کشیده می شد. زیرا تصور عمده پیروان این مکتب این بود که عقل و علم در خدمت سرمایه داری جهانی قرار گرفته و از مسیر خود منحرف شده است. راه حل این وضعیت بازگشت به عقل رهایی بخش عصر روشنگری است. اما این تلاشها هم نتوانست به بحران ایجاد شده پایان بخشد.
جالب آنکه با وجود بازشدن این جبهه یک بار دیگر اروپا به جبرگرایی جدیدی تن در داد که گرچه عمرش کوتاه بود اما همۀ حوزه های علوم اجتماعی را از مردم شناسی و زبانشناسی تا سیاست و روانکاوی دربرگرفت و آن ساختارگرایی بود. مکتب یا جریان ساختارگرایی که محصول پیوند زبانشناسی و مردم شناسی و ملاقات یاکوبسون زبانشناس روسی و کلود لوی استراوس مردم شناس فرانسوی در سال 1942 بود که از فاششیسم و جنگ به آنجا پناه برده بودند، آزادی انسان به کلی نفی و ساختارها بر سرنوشت انسان حاکم می شدند.
به قول فرانسوا دُس که بهترین مورخ ساختارگرایی است این مکتب زمانی در تاریخ اروپا و به طور کلی غرب ظهورکرد که غربیها به میزان زیادی از خود بیزار و از فرهنگ خود که محصول آن دو جنگ جهانی ، فلشیسم، نژادپرستی و چیزهایی از این قبیل بود متنفر شده بودند و در نتیجه به نفی خود پرداختند.
اما این که بگوییم انسان اسیر ساختارها است و ساختارها هم در ناخودآگاه شکل گرفته و بر سرنوشت انسان مسلط می شوند، هیچ تکاملی در کار نیست بلکه ساختاری جای خود را به ساختاری دیگر می دهد، این دالها هستند که مدلول را می سازند آیا از بار مسئولیت انسان می کاهد. این که بگوییم هیچکس نقشی در شروع جنگ ندارد، هیچ چیز زیر بنای چیز دیگری نیست و فرد مهرۀ بی اختیاری در گردونۀ ساختارها است بی آنکه کوچکترین نقش یا اراده ای در تغییر اوضاع داشته باشد آیا با واقعیات روزمره و تجربیات شخصی ما همآوا ست؟
چنین بود که این مکتب که در اواسط دهۀ 1950 با قربانی کردن ژان پل سارتر اگزیستانسیالیست به اوج موفقیت رسیده بود، با ورود چهره های جدیدی از اروپای شرقی مانند ژولیا کریستوا ، تزوتان تودوروف و از فرانسه رولان بارت ( دوم) کم کم از سال 1966 شاهد بروز رخنه هایی برای طرح مجدد سوژه شد تا آنکه در آغاز دهۀ 1980 با افول چهره های برجسته این مکتب مانند نیکوس پولانزاس که در سال 1979 خودکشی کرد، رولان بارت که با تصادفی مختصر در مارس 1980 تسلیم مرگ شد، آلتوسر که به جرم خفه کردن زن خود روانه زندان و تیمارستان شد، ژاک لاکان که که در سال 1981 به مرض اختلال در حرف زدن ( یعنی همان مرضی که او برای تشریح نظریه خود به آن متوسل می شد) و بالاخره میشل فوکو که در سال 1984 به مرض ایدز از دنیا رفت به یک باره این مکتب به فراموشی سپرده شد.
از آن پس دیگر هیچ مانع و رادعی در سر راه نسبیت گرایی افراطی و اختیار مطلق در برابر هر جبری وجود نداشت. انسان دربند و محبوس ایدئولوژیهای جزمگرا، انسان مطیع علم و عقل و بردۀ ساختارها به یکباره آنچنان آزاد شد که اینک نمی داند چگونه از شبح آزادی (عنوان فیلم لوئیس برونوئل) به چه هیولای دیگری پناه ببرد.
زیرا دیگر هیچ حریم مطمئنی برایش وجود ندارد، اگر داشته باشد فقط در پستوهای سنت، آئینهای اخوتی، خانواده و شاید در شاپلهای کلیسا (محرابه ها) امکانپذیر است. حالا به نظر شما جبر بهتر است یا اختیار؟ اگر از من بپرسید خواهم گفت "من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم". انسان چاره ای ندارد جز آنکه به اخلاق و زیبایی شناسی پناه ببرد.
نظر شما :