اوباما؛ آبراهام لينکلن امروز آمريکا

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸ | ۱۸:۴۲ کد : ۴۵۱۲ اخبار اصلی
بخش اول گفت‌و‌گو با صادق خرازى
اوباما؛ آبراهام لينکلن امروز آمريکا

باراک اوباما رئيس‌جمهور ايالات‌متحده در جریان رقابت‌هاى انتخابات رياست‌جمهورى این کشور و پس از آن همواره از تغيير سخن گفته‌است. تغيير چه در بعد داخلی و چه در بعد خارجی. اوباما پس از ورود به کاخ سفید و در دست گرفتن زمام امور تغييرات زیادی را چه در گفتار و چه در رفتارش پيش گرفته است. اعتراف در حق ایران برای در اختیار داشتن انرژی هسته‌اى صلح‌آميز، ارسال پیام نوروزی براى مردم و رهبران ايران، لغو برخى از محدوديت‌ها براى آمريکايى‌هاى کوبايى‌تبار براى سفر به کوبا و ارسال پول براى مردم اين کشور، گفت‌و‌گو با هوگو چاوز، رئيس‌جمهور ونزوئلا در حاشيه نشست سازمان کشورهاى آمريکايى در ترينيداد و توباگو، تغيير استراتژى ايالات‌متحده درباره افغانستان و پاکستان، دفاع از کشتار ارامنه در انتهاى جنگ جهانى اول توسط ترک‌هاى عثمانى که به ناخرسندى آنکارا منجر شد، تغيير تاکتيک در مورد نصب سپر دفاع موشکى در شرق اروپا و شمار ديگرى از مسائل همگى حکايت از تغيير در سياست‌خارجى آمريکا 100 روز پس از روى کار آمدن اوباما و ورود او به کاخ سفيد دارند. دکتر صادق خرازى، سفير پيشين ايران در فرانسه معتقد است که اوباما قدرت سخنورى و قدرت ارتباط با مخاطبين را دارد، از واژه‌هاى بسيار مثبتى در روابط بين‌الملل استفاده مى‌کند و توانسته است به عنوان يکى از محبوب‌ترين شخصيت‌هاى جهان امروز، مطرح شود. خرازى که 6 سال (1374-1368) سفير ايران در سازمان ملل بوده براين باور است که سياست آمريکا در قبال چين، هند، ايران و مسائل منطقه به‌صورت استراتژيک تغيير يافته‌است. او که بين سال هاى 76و77 نماينده ويژه رئيس‌جمهور و رئيس ستاد برگزارى اجلاس سران سازمان کنفرانس اسلامى در تهران بود تاکيد مى‌کند که آمريکايى‌ها اکنون به اين نتيجه رسيده‌اند که بايد با ايران کنار آمد. دکتر خرازى همچنين معتقد است که اکنون يکى از استثنايى‌ترين موقعيت‌هاى تاريخى براى ايران به وجود آمده است. به‌زعم او غرب و به ويژه آمريکايى‌ها اکنون نگاه واقع بينانه تر و عاقلانه ترى به موضوع ايران دارند و به اين نتيجه رسيده‌اند که انرژى هسته‌اى براى ايران ضرورت دارد و اين موضوع تهديدى براى کشورهاى منطقه به شمار نمى‌رود. متن کامل مصاحبه با دکتر خرازى در پى مى‌آيد.

بعد از 11 سپتامبر رشته تحولاتى در سياست خارجى آمريکا اتفاق افتاد و نوعى وفاق در سطح ملى ايجاد و سياست خارجى آمريکا به يک سياست کاملاً تهاجمى تبديل شد. بعد از آن تحولات، بوش محبوبيت بالايى چه در آمريکا و چه در خارج از آمريکا به دست آورد و سياست تهاجمى ايالات متحده در آن مقطع مورد قبول بسيارى از کشورها بود. اما رفته رفته و با آغاز دوره دوم رياست جمهورى بوش و تقريبا همزمان با جنگ عراق، اين سياست خارجى ديگر محبوبيت خود را از دست داد. اشتباهات بسيار بزرگى هم که صورت گرفت؛ مثل حمله به عراق و اشتباه اطلاعاتى که آن جا انجام شده بود، مجموعاً باعث شد که سياست خارجى آمريکا تغيير يابد.

اکنون اوباما آمده است و صحبت از تغيير در سياست‌خارجى آمريکا مى‌کند. اين تغييرات واقعاً تا چه حدى عملياتى خواهد بود يعنى اينکه سياست خارجى اوباما که از تغيير صحبت مى‌کند تا چه اندازه از لحاظ شکلى و محتوايى نسبت به سياست خارجى بوش تغيير خواهد کرد. سوال ديگر اين است که اگر در آن زمان اوباما رئيس‌جمهور آمريکا بود همان سياست‌ها را پياده مى‌کرد يا سياست‌خارجى ديگرى را مطابق آنچه امروز اعمال مى‌کند، دنبال مى‌کرد؟

 ببينيد فضاى سياسى برآمده از حادثه 11 سپتامبر در کنار حاکميت مطلق مکتب نئوکان‌ها در آمريکا، فضايى را در جهان ايجاد کرد که اين فضا، فضاى مقطعى بود که البته تاثير خودش را در تاريخ به صورت ماندگار گذاشته و بيشتر هم خواهد گذاشت. هم نئوکان‌ها نياز به اين فضا داشتند و هم آمريکا براى اينکه بتواند پاسخگوى حادثه‌اى که به وجود آمده بود،باشد چاره‌اى نداشت جز اينکه سياست‌هاى تند و خصمانه‌اى را در پيش بگيرد و به تعبيرى هم يک جانبه‌گرايى را تقويت کند و هم بحران موجود را در دنيا تقسيم کند و خودش هم مى‌خواست فرماندهى و رهبرى مديريت اين بحران را به‌عهده گيرد.

البته باور من اين است که اين مسائل نشان مى‌دهد که سياست‌هاى آمريکا موفق نبوده است. تروريسم بيشتر شده و حوادث تروريستى در جهان توزيع شده است. بن‌لادن دستگير نشده و نه تنها تروريسم عقيم نشده است بلکه به‌وضوح گسترش هم يافته است. هزاران انسان بيگناه به بهانه تروريسم کشته‌شده‌اند. انسان بى‌گناهى که فرقى نمى‌کند در افغانستان باشد يا در عراق. در نيويورک باشد، يا در مادريد و لندن. اين امر نشان مى‌دهد که سياست خارجى آمريکا راه اشتباهى رفته است و سياست توسعه‌طلبانه‌اى که آمريکايى‌ها داشتند مفيد نبود. تا قبل از آمدن آقاى اوباما 3 مکتب در سياست خارجى آمريکا وجود داشت: مکتب دموکرات‌ها به صورت سنتى، مکتب جمهورى‌خواهان و مکتب جمهورى‌خواهان نئوکان يعنى آن‌هايى که داراى يک ايدئولوژى مذهبى و سخت بودند و طيفى از افرادى نظير مايکل لدن، جان بولتون، ريچارد پرل،پل ولفوتيز که پيروان مکتب سياسى شيکاگو را در بر مى‌گيرد. با آمدن آقاى اوباما که به‌زعم من يک پديده است در تاريخ آمريکا وضعيت تغيير کرد.

از چه نظر پديده است؟

هم در سياست داخلى و هم در سياست خارجى و هم در معادلات اقتصادى آمريکا و هم در نحوه معاشرتش با مردم. او فارغ از ويژگى‌هاى فردى و شخصى‌اش، به هر چه مى‌خواسته دست پيدا کرده است. او مى‌خواسته دانشجوى هاروارد بشود، شده است. مى‌خواسته سر ويراستار مجله حقوقى هاروارد شود، شده است. مى‌خواسته سناتور شود شده است. مى‌خواسته رئيس‌جمهور آمريکا شود، شده است. اين نشان مى‌دهد که اين شخص اراده‌اى همراه با بينش وسيع دارد. فردى که قدرت سخنورى و قدرت ارتباط با مخاطبين را دارد، از واژه‌هاى بسيار مثبتى در دوره انتخاباتش و در روابط بين‌الملل استفاده مى‌کند و توانسته است به عنوان يکى از محبوب‌ترين شخصيت‌هاى جهان امروز، مطرح شود.

و نمونه‌آن را ما قبلاً در تاريخ آمريکا نداشته‌ايم؟

البته کسانى بوده‌اند که در تاريخ آمريکا بسيار تاثيرگذار بوده‌اند. آبراهام لينکن، مديسون، جفرسون، يا کارى که واشنگتن در يک مقطع در تاريخ آمريکا کرد. جورج واشنگتن فقط دامنه محبوبيتش در جامعه آمريکا بود ولى مديسون، جفرسون و آبراهام لينکن کسانى هستند که فراتر از قاره آمريکا تاثيرات تاريخى خود را گذاشته‌اند. البته قضاوت خيلى زود است که من بخواهم آقاى باراک اوباما را با آن‌ها مقايسه کنم. بايد منتظرگذشت زمان بود. شخصيت اوباما به نوبه خود قابل تحليل است و نياز به اين است که يک روانشناس، شخصيت رئيس‌جمهور جديد آمريکا و کارهايى که او مى‌‌کند را تحليل کند. نکته دومى که در آقاى اوباما وجود دارد اين است که آقاى اوباما توانسته است شعار تغيير را بدهد.

او مى‌خواهد آمريکا را با قدرت به يک ثبات اقتصادى و مديريتى راهنمايى ‌کند. طبيعى هم هست که ما اکنون آثار و تاثير آن را نمى‌توانيم ببينيم ولى از رفتارش چنين استنباط مى‌شود که او مى‌خواهد نوعى سوسياليسم را در اقتصاد آمريکا ايجاد ‌کند و تصور مى‌کند که امروز طبقه متوسط و نئوکلاس آمريکا نياز به يک نوع عدالت اجتماعى توام با يک توزيع عادلانه ثروت و درآمد دارد. او به نحوى با قدرت‌ها و غول‌هاى اقتصادى و صنعتى داخل آمريکا مى‌خواهد مبارزه کند. البته من نمى‌دانم با توجه به تجربه تاريخى و سنتى که در آمريکا وجود دارد اين امر تا چه اندازه بعد ها نيز بتواند موفق شود. اين‌ها همه نيازمند اين است که ارزيابى ما دقيق‌تر شود.

و اين ارزيابى دقيق‌تر نياز به زمان دارد.

بله. نياز به زمان داريم تا ببينيم محصول کار آقاى اوباما چه چيزى در مى‌آيد. اين در اقتصاد آمريکاقابل مشاهده است. براى اولين بار است که رئيس‌جمهور آمريکا مدير يکى از مهم‌ترين غول‌هاى صنعتى جهان –GM - را عوض مى‌کند. براى اولين بار است که لباس رئيس‌جمهور آمريکا و همسرش جزو لباس‌هاى متداولى است که در فروشگاه‌هاى متعارف آمريکا به قيمت 150-100 دلار تهيه مى‌شود و هديه‌اى که مى‌دهد به خانم ملکه انگليس يک‌اى پاد است و رفتار شخص خودش حاکى از اين است که نياز جامعه‌خود را فهميده و اين شعار (تغيير) را به معناى واقعى دنبال مى‌کند.

شما بيشتر بر بعد داخلى تکيه کرديد در بعد خارجى چطور؟

در بعد خارجى هم عرض مى‌کنم. در سياست‌هاى خارجى ببينيد اوباما کسى است که از روز نخست مى‌خواهد مسائلش را با دنيا حل کند. رفتارش را با آمريکاى لاتين ببينيد. او دارد همبستگى را در آمريکاى لاتين پيش مى‌برد. در تلاش است سيستم سنتى اطلاعاتى آمريکا و سيستم نظامى آمريکا را تغيير دهد. آمريکايى‌ها قبلاً نمى‌توانستند درک کنند بحران موجود در منطقه در پاکستان دارد رقم مى‌خورد ولى اوباما قدرت فهم اين را داشت و تاکيد مى‌کند که ما بايد افغانستان و پاکستان را در نظر بگيريم.

همان شعارى که جو بايدن معاونش داشت و همواره مى‌گفت پاکستان خطرناکترين نقطه جهان است.

بله. در عراق رفتارى که دولت آمريکا آرزو مى‌کند هشيارانه و عاقلانه‌تر به نظر مى‌رسد و در نهايت در قبال خليج‌فارس و منطقه چاره‌اى ندارند که سياست تغيير را به نحوى اعمال کنند. باور من اين است که در سياست‌هاى بين‌المللى خود همين که آمريکا نشان مى‌دهد نياز به اين دارد که بحث يک جانبه‌گرايى را کنار بگذارد و بتواند يک سياست خارجى چند جانبه‌را در جهان پياده کند اين خود يک تغيير است. از اين مهمتر اينکه وى تلاش مى‌کند تا يک اتفاق بين‌المللى ايجاد شود و به قدرت نهادهاى بين‌المللى تکيه مى‌کند. در دوره بوش ما با تضعيف نهادهاى بين‌المللى روبه‌رو بوديم در حالى‌که اوباما باور دارد بايد قدرت و مشروعيت نهادهاى بين‌المللى را باز‌گرداند.
اين‌ها همه نشانه هاى سياست تغيير است. البته فضايى که در واشنگتن حاکم است فضاى احساسى است. به نظر مى‌رسد که افراد با تجربه‌تر در آينده حاکمان آمريکا خواهند بود. اوباما تصميم به تغيير دارد. حالا اين که زمان و جبر زمان و فضايى که موجود است، چه قدر به او کمک کند اين ديگر بحثى است که بايد اجازه دهيم تا ببينيم چه حوادثى رخ خواهد داد.

حالا به نظر شما اين تغيير در بعد تاکتيکى است يا در بعد استراتژيک؟ يعنى اينکه آمريکا واقعاً نياز به تغيير در منافع ملى که تعريف کرده است دارد و حتما در چشم‌انداز برنامه‌هاى آن‌ها هست يا اينکه اين تغيير تاکتيکى است و تنها روش کار تغيير کرده است؟ يعنى روى کار و آنچه که ما داريم مى‌بينيم تغيير کرده است؟

در بعضى جاها تاکتيک است و در برخى ‌جاها استراتژيک.

در کجاها تاکتيک است؟

تصورمن اين است که در قبال چين، هند، ايران و مسائل منطقه اين‌ها مى‌خواهند به صورت استراتژيک تغييراتى را ايجاد کنند. اينکه حالا موفق شوند يا طرف مقابل با آنها همکارى داشته باشد يا نه، اين يک بحث ديگرى است. اما در يک جاهايى هم تاکتيکى عمل مى‌کنند. در مورد روسيه، در قبال کره شمالى، در قبال آفريقا يا در بحث دفاع موشکى يا در جاهايى که امنيت ملى‌‌شان مطرح باشد به نظرم تاکتيک بر استراتژيک غلبه دارد.

در مورد ايران از نظر استراتژيک چه تغييرى خواهند داشت؟

 به نظر من رويکرد آن‌ها اين است که قصد دارند با ايران کنار بيايند. منتها نمى‌دانند با چه کسى؟ به چه نحوى و چه زمانى؟

ولى به نظرم مى‌رسد درباره اينکه با چه کسى بايد کنار بيايند به نتيجه رسيده‌اند. به اين دليل بود که پس از صحبت‌هاى آقاى احمدى‌نژاد در ژنو ما ديديم که آقاى اوباما گفت که ما به اين حرف‌ها اهميت چندانى نمى‌دهيم و به ديپلماسى مستقيم خود با ايران ادامه مى‌دهيم. چرا که مى‌دانيم شخص ديگرى در جاى ديگرى تصميم گيرنده است.

من فکر مى‌کنم که در مورد ايران به طور مشخص متوجه شده‌اند و از سردرگمى هميشگى که اروپا و آمريکا در اين مدت 30 سال بعد از انقلاب داشته‌اند بيرون آمده و درک کرده‌اند که بايد با چه کسى در ايران صحبت کنند، اين يک تغيير است.

ضمن اينکه براى اولين بار ديديم که اوباما در مورد برنامه‌هاى هسته‌اى ايران صحبت‌هايى کرد که بى‌سابقه بود، او گفت که ايران حق استفاده از انرژى هسته‌اى صلح‌آميز را دارد و اين حق را براى اولين‌بار دولتمردان آمريکايى به رسميت شناختند. سپس يک فرد خاص براى ايران در وزارت خارجه آمريکا تعريف کردند به نام آقاى دنيس راس که مسوول حوزه خليج فارس و ايران است. از طرف ديگر بر ديپلماسى مستقيم که بايد با ايران انجام شود تاکيد کرده و گفته است که بايد با ايران تعامل کنيم تا ايران به يک شريک منطقه‌اى تبديل شود. پيام نوروزى اوباما که براى اولين بار آن محتوا را داشت خود بيانگر اين امر است. البته من نسبت به برخى از واژه هاى پيام و محتواى آن تحفظ دارم.

فکر مى‌کنيد در اين چارچوب ايران و آمريکا مى‌توانند به يک توافق دست پيدا کنند؟

ببينيد ايران و آمريکاهم منافع مشترک دارند وهم تهديدات مشترک.

تا کنون آمريکا مى‌خواسته از ظرفيت ايران استفاده کند و مابه‌ازايش را هم پرداخت نکند.

ايران هزينه‌هاى زيادى هم داده است تا ثابت کند که داراى موقعيت ويژه‌است. يک مورد بحث هسته‌اى است. اکنون ما يکى از استثنايى‌ترين موقعيت‌هاى تاريخى برايمان به وجود آمده است. به‌زعم من غرب و آمريکايى‌ها به ويژه، بيشتر از اروپايى‌ها نگاه واقع بينانه‌تر و عاقلانه‌ترى به اين امر دارند که ايران ضرورت دارد که انرژى صلح‌آميز داشته باشد و انرژى هسته‌اى ايران تهديدى براى کشورهاى منطقه و خليج فارس نيست. ايران دانش لازم را دارد و به خوبى دريافته‌اند که حتى غنى‌سازى بايد در خاک ايران انجام شود. منتهى اينکه چه تعدادى باشد، چگونه باشد، چه زمانى باشد، چه کار کنند، چگونه به ايران چراغ سبز را بدهند، اين‌ها امتيازاتى است که مى‌خواهند بگيرند و انجام بدهند. هنر دستگاه ديپلماسى ما بايد اينگونه باشد که چگونه از اين ظرفيت‌ها استفاده کند و اين فرصت‌ها را از دست ندهد. باور من اين است که اين فرصت‌هايى که اکنون به دست آمده است در تاريخ ايران بى‌نظير است. منتهى سوالى که مطرح مى‌شود اين است که آيا توانسته‌اند از اين فرصت‌ها استفاده کنند يا نه؟ که پاسخ اين سوال متاسفانه منفى است. ما مى‌توانستيم از اين فرصت‌هاى به وجود آمده در جغرافياى سياسى منطقه و موقعيت استراتژيکى و موقعيت‌هاى فوق‌العاده با اهميت ژئوپوليتيکى که داريم بهتر استفاده کنيم که اين‌ها خود به خود با مجاهدت ملت ايران و با عزم راسخ رهبرى به وجود آمده است. به‌زعم من آمريکايى‌ها امروز به اين نتيجه رسيده‌اند که بايد ايران انرژى هسته‌اى خود را در داخل کشور خودش داشته باشد.اين مساله هزينه زيادى هم دارد. اين سياستى که به هر حال رهبرى اتخاذ کرده است مشاورينى هم داشته‌اند که در کنار ايشان بوده‌اند و ايشان به يک اراده و تصميمى رسيده‌اند. باور من اين است که آمريکا به اين جمع‌بندى رسيده است.
منتهى اينکه با چه کسى بخواهد اين کار را انجام دهند، نکته مهمى است.

منبع: روزنامه اعتماد ملی


نظر شما :