کشورهای همسایه منافع و سیاست‌های متعارضی در افغانستان دارند

۲۵ فروردین ۱۳۸۸ | ۱۷:۵۹ کد : ۴۳۲۹ اخبار اصلی
نویسنده خبر: جواد ماه‌زاده
گفتگو با فرامرز تمنا، استاد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه هرات
کشورهای همسایه منافع و سیاست‌های متعارضی در افغانستان دارند

در گفتگویی که (در دو بخش) با فرامرز تمنا استاد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه هرات انجام داده‌ایم، تحولات مربوط به افغانستان طی یک ماه گذشته، چگونگی رشد طالبان، آسیب‌هایی که از ناحیه پاکستان به این کشور رسیده، استراتژی جدید آمریکا و انباشت تاریخی بحران در افغانستان بررسی شده است. بخش اول گفتگو از نظر می گذرد.

شما تحولات مربوط به افغانستان را در جریان کنفرانس های برگزار شده در ماه مارس چگونه ارزیابی می کنید؟ اهم نتایج و برنامه های قابل اجرا از نظر شما کدامند؟

ماه مارس ماه تعیین کننده و مهمی برای افغانستان بود چرا که چند کنفرانس مهم درباره این کشور برگزار شد؛ به خصوص اجلاسی که اواخر مارس در مسکو با محوریت مبارزه با مواد مخدر و تروریسم برگزار شد و نیز کنفرانس لاهه هلند. در این کنفرانس ها و کنفرانس‌هایی که طی هفت سال گذشته برگزار شده است، درخصوص تامین ثبات و امنیت، توسعه اقتصادی، توسعه روند دموکراسی، بهبود وضعیت زنان و ارتقای حقوق بشر تصمیماتی گرفته شده است اما به نظر می رسد درصد عمده‌ای از مسائلی که در کنفرانس‌های پیشین مطرح شد، چندان جنبه عملی نیافته است. شاید یکی از علل اصلی آن ضعف ساختاری در داخل جامعه افغانی باشد. به این دلیل که ما نتوانسته ایم از امکانات بین المللی و توجهی که در هفت سال گذشته به افغانستان وجود داشت، استفاده مطلوب را ببریم؛ به همین خاطر در کنفرانس های اخیری هم که با محوریت افغانستان برگزار شد، بیشتر جنبه های تامین امنیت، ثبات و بازسازی اقتصادی مدنظر بود. به اعتقاد من، در غالب این اجلاس‌ها بیشتر یک کارکرد مشترک دنبال می‌شد و آن تثبیت توافقات پیشین بود.

مثلا در لاهه بیشتر هدف این بود که بر همکاری های منطقه ای در امر صلح تاکید و جنبه عملی مصوبات قبلی پیگیری شود. به همین جهت نمی توان انتظار فراوانی از کنفرانس های ماه گذشته درباره افغانستان داشت. چالش‌های افغانستان در حال حاضر به دو مسئله اصلی باز می‌گردد؛ یکی نزدیک بودن به انتخابات ریاست جمهوری و دیگر رشد طالبان و بنیادگرایی. در چنین وضعیتی من تصور می کنم بازهم از ظرفیت های لازم برای جذب مساعدت های بین المللی استفاده نشده است. نتایج کنفرانس های ماه اخیر نیز بعد از برگزاری انتخابات و تشکیل دولت جدید نمود بیشتری خواهد داشت.

برخی مشکلات افغانستان نظیر تروریسم و بنیادگرایی در هشت سال گذشته نه تنها رفع نشده بلکه تشدید شده است. در برخی حوزه ها هم اگر پیشرفتی عاید شده، چندان محسوس نیست. با این وصف به نظر می رسد یا سیاست های اعمال شده چندان کارآمد و زیرساختی نبوده و یا دولت و جامعه افغان نتوانسته از آن بهره مطلوبی بگیرد. شما دلیل تداوم و تشدید معضلات افغانستان را در چه می دانید؟ آیا مشکلات افغانستان با تمرکز بر چالش های نظامی و امنیتی مرتفع می شود؟

ببینید، ما در هفت سال گذشته محور توجهات جهانی بوده ایم. اما یک مسئله که باعث افزایش بحران ها در افغانستان شد و اجازه نداد تا از امکانات بین المللی استفاده مناسبی داشته باشیم، نوپا بودن دولت و سوء تدبیر مدیران اجرایی کشور بود. در داخل افغانستان باید دولتی مطلوب‌تر و کارآمدتر از دولت فعلی می داشتیم که متاسفانه این طور نبود.

از جهت اقتدار؟

از لحاظ مدیریت و توانایی اداره بهتر. دولت و تیمی که در عرصه مدیریتی کشور قرار دارد، اگرچه تیم خوبی است و شاید با توجه به وضعیت بحرانی افغانستان، بهترین انتخاب در زمان خود تلقی می شد اما می توانست بهتر از این باشد. ما مدیران لایق تری داریم که می توانستند بر مصدر کار قرار بگیرند و در پیشرفت همه جانبه کشور تاثیر بگذارند. اما حلقاتی در اطراف ریاست جمهوری به دلایل قومی مانع حضور آنان در ساختار مدیریتی کشور شدند. مسئله بعدی عدم توجه به انباشتگی تاریخی بحران در افغانستان است. ما در 30 سال گذشته به صورت تراکمی با بحران هایی مواجه بوده ایم که ریشه‌های آن باید مورد توجه قرار می گرفت. در استراتژی هایی که برای بازسازی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی افغانستان – از کنفرانس بن در سال 2001 تا لاهه در سال 2009 – تدوین شده موضوع انباشتگی بحران های افغانستان نادیده گرفته شده و یا با مسامحه مورد توجه قرار گرفته است. شما در بعد داخلی قدرت‌یابی مجدد طالبان را می بینید. طالبان و تفکر طالبانیسم یک واقعیت فرهنگی و تاریخی در افغانستان شده‌است و نمی توان با آن به عنوان یک نیروی سیاسی موقت برخورد کرد. طالبان اینک تبدیل به یک اندیشه شده است و نابود کردن یک اندیشه به تلاشی بیش از امروز نیاز دارد. مسئله بعدی این است که طالبان به‌تدریج از یک گروه صرفا ایدئولوژیک به یک گروه سیاسی تبدیل شده است. تمام مخالفان مسلح دولت نیز به طالبان می پیوندد و این طالبان جدید را نمی توان دست کم گرفت. آنها هم به لحاظ فکری در بین قبایل و فرهنگ‌های بخش‌هایی از افغانستان جایگاه دارند و هم از جهت سیاسی در حال تبدیل شدن به یک نهاد یا جریان تأثیرگذار است.

می خواهید بگویید فضای کنونی افغانستان تا اندازه ای دو قطبی شده است که همه مخالفان دولت جذب طالبان می شوند؟

بله. طالبان تنها گروه سازمان یافته و منسجمی است که در برابر حکومت قرار دارد. لذا سایر مخالفان قوی دولت که نمی توانند در برابر آن ابراز وجود کنند به طالبان می پیوندند و گروه طالبان هم استقبال می کند. برخی از کشورهای منطقه ای مثل پاکستان هم از پیوستن مخالفان به طالبان حمایت می کنند. یعنی در حال حاضر هم ایدئولوگ های دینی در چارچوب طالبان قرار دارند و هم شورشیان مسلح. این دو گروه باعث تقویت طالبان شده اند. حتی دو هفته گذشته سفیر آمریکا در افغانستان مطرح کرد که ما باید زمینه ای فراهم کنیم تا طالبان در دوره آتی ریاست جمهوری کاندیدا داشته باشد. یک گروه که در سال 2001 به نحوی متلاشی می شود و از قدرت کنار می رود و متواری می شود، الان اگر نگوییم به یک حزب، به یک جریان سیاسی منسجم و فعال تبدیل شده است.

اینها ناشی از موقعیت‌هایی بود که در هفت سال گذشته نادیده گرفته شد و به قدرت یابی طالبان انجامید. مسئله بعدی که بازهم به مدیریت داخلی کشور برمی گردد افزایش فساد اداری بود که باعث شد بودجه های بین المللی که باید برای بازسازی زیرساخت‌های افغانستان اختصاص پیدا می‌کرد، در جاهای مطلوبی خرج نشود و بنابراین بازسازی ما روند سریع دوسه سال اولیه خود را ندارد.

منظور شما این است که بودجه ها در جاهایی خرج شد که نیاز اصلی و اولویت اول نبود؟

منظورم این است که درست خرج نشد. حیف و میل شد و استفاده‌های شخصی از آن شد و مورد سوءاستفاده قرار گرفت. این موضوع چه از سوی گروه‌هایی در داخل افغانستان و چه از سوی سازمان‌های غیردولتی بین المللی مشاهده می شد. در نتیجه بودجه های اختصاصی افغانستان حیف و میل شد. درواقع همزمان با دولت افغانستان، موسسات بین المللی هم باید مورد ارزیابی و حسابرسی قرار بگیرند. چراکه متاسفانه عملکرد آنها نیز چندان موفق نبوده است. این فساد اداری توسعه زیرساخت ها را به تاخیر انداخت. بحث بعدی عدم توجه به نظام آموزش و پرورش بود. اگرچه در سطوح ابتدایی، آموزش و پرورش ما رشد رقمی داشته اما کیفیت آموزش و معارف در افغانستان با معیارهای امروزین جهان سازگار نیست؛ در حالی که هر کشور در حال توسعه، توجه بیش از اندازه به معارف و آموزش و پرورش را در اولویت اصلی قرار می دهد. البته کارهای انجام شده را نمی توان نادیده گرفت. امروز 6.5 میلیون کودک افغان به مدرسه می روند، بیش از ده ها موسسه تحصیلات عالی خصوصی، دانشگاه های اروپایی و آمریکایی در افغانستان فعالیت دارد و شماری از دانشجویان و اساتید با بورسیه به خارج رفته اند و...

آیا این برنامه ها نسبت به عملکرد مدارس و مراکز مذهبی که مروج ایدئولوژی های بنیادگرایانه هستند، کافی بوده است؟

مدارس دولتی ما که نسبتا با سیستم مدرن آموزش می دهند فراوان اند. اما دو نهاد به آموزه‌های بنیادگرایی کمک می کند؛ یکی مساجد است. باید بدانید که کودکان افغانی از کودکی به مسجد می روند ولی از طرف حکومت نظارتی بر آموزه‌های مساجد و مطالب درسی آنها اعمال نمی‌شود. بعضا در مساجد گروه‌های تبلیغی از جانب بنیادگرایان حضور دارند که مسائلی را به کودکان می آموزند که همان پیام های طالبان است. کسانی که تبلیغ بنیادگرایی می کنند غالبا از طریق مساجد این کار را انجام می دهند. دیگری مدارس تخصصی دینی است که هنوز مدرنیزه نشده و برخلاف مدارس دینی سایر کشورهای اسلامی، رایانه (کامپیوتر) و زبان انگلیسی و ریاضیات و علوم مدرن در آنها تدریس نمی شود و با بافت سنتی دینی اداره می شود. این دو مرکز، باعث شده است تا نوعی سستی را در ریشه کنی تفکر بنیادگرایی در افغانستان شاهد باشیم.

در سطح منطقه ای نیز نقش پاکستان را در اشاعه بنیادگرایی نباید فراموش کنیم.

بزرگ ترین چالشی که ما در سطح منطقه ای داشته ایم این بوده که کشورهای همسایه ما منافع متعارضی در داخل افغانستان دارند. یعنی نمی توان اجماعی منطقه ای بر سر استراتژی توسعه و ثبات در افغانستان ایجاد کرد. هند، چین، روسیه، ایران و پاکستان کشورهایی هستند که بیشترین قدرت را در منطقه دارند. همچنین کشورهای حوزه خلیج فارس و ترکیه - که رابطه عمیقی با افغانستان در سال های گذشته داشته‌اند- ، همگی در تدوین استراتژی هایی که در قبال افغانستان تبیین می شود، ذی دخل بوده اند. اما این کشورها منافع و سیاست های متعارضی در افغانستان داشته اند که به ماهیت ساختاری و ایدئولوژیکی این کشورها برمی گردد. این کشورها بعضا چالش‌هایی را هم در بیرون از موضوع افغانستان با یکدیگر دارند که باعث می شود نقش شان در افغانستان با تعارض‌هایی همراه باشد. عدم دسترسی به اجماع میان کشورهای منطقه ای دخیل در امور افغانستان باعث شده است تا نتوانیم به ثبات در داخل افغانستان دست یابیم. مهمترین مؤلفه در مورد پاکستان این است که این کشور به صورت مغرضانه و غیرصادقانه با قضیه افغانستان برخورد کرده است.

هم در دوره پرویز مشرف و هم زرداری؟

در هر دو دوره. البته دولت آصف زرداری دولتی نوپا و نسبتا دموکراتیک است و هنوز ISI (سازمان اطلاعات ارتش پاکستان) ید طولایی در چیدن مهره های شطرنج تحولات افغانستان دارد. واقعیتی که در هفت سال گذشته نادیده گرفته شده، این است که دخالت در افغانستان فلسفه وجودی و حیاتی پاکستان است. یعنی پاکستان بدون حضور در افغانستان می میرد.

شما دارید از مقوله هویت صحبت می کنید؟

ببینید، 61 سال قبل پاکستان کشوری بود که با یک سیستم ضعیف از کشوری قدرتمند جدا شد. این کشور ضعیف تازه استقلال یافته در یک رقابت استراتژیک اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و نظامی با هند قرار داشت و در موازنه قوا با هند ضعیف تر بود. به همین خاطر سیاستمداران پاکستان از ابتدا به دنبال عمق استراتژیکی می گشتند تا ضعف خود را برای ایجاد موازنه قوا با هند در منطقه جنوب آسیا جبران کنند. افغانستان بهترین منطقه بود که به عنوان عمق استراتژیک می‌توانست ضعف ساختاری پاکستان در برابر هند را به نحوی جبران کند. سیاستمداران پاکستان و کارشناسان سازمان اطلاعات ارتش این کشور همیشه به دنبال این بودند که با حضور و نفوذ در کشمیر – به عنوان یک عمق استراتژیک کوچک تر – و در افغانستان - به عنوان عمق استراتژیک بزرگتر - سیاست های پاکستان را در منطقه پویایی ببخشند. در 61 سال گذشته این سیاست پیاده شده بوده و به‌ویژه از 30 سال قبل بعد از حمله اتحاد جماهیر شوروی، جنبه های عملی این سیاست را به‌صورت واضح‌تری در افغانستان مشاهده می کنیم.

و در این بین رشد تمایلات بنیادگرایانه هم ابزاری برای نفوذ در افغانستان بوده است.

پاکستان برای اینکه به یک انسجام درونی برسد، از یکسو باید با محیط بین المللی تعامل می کرد و از طرف دیگر با مشکلات داخلی خودش که از علاقمندی بنیادگرایان برای حضور در ساختار قدرت پاکستان نشات می گرفت، کنار می آمد. به جز در دوران ضیاءالحق که یک حکومت اسلامی متناسب با خواست اسلامگرایان تندرو برقرار بود در 60 سال گذشته یک حکومت مقتدر اسلامی در پاکستان تشکیل نشده است؛ چیزی که فلسفه وجودی پاکستان بوده است. بنابراین طیف‌هایی از پاکستان و احزاب بنیادگرای آن همیشه برای سهم گیری در قدرت در مقابل دولت قرار داشته اند. از طرفی دولت اسلام اباد نمی خواست که به این گروه ها سهمی بسزا در قدرت داده شود. به همین خاطر تصمیم گرفتند که توانمندی احزاب بنیادگرا که اغلب در شمال پاکستان مستقرند، استخراج و به خارج از کشور صادر شود و درگیری‌های داخلی به حداقل کاهش پیدا کند. کشمیر و افغانستان دو منطقه ای بودند که می شد این توانمندی را به آنجاها منتقل کرد. به همین دلیل ما شاهد هستیم که در جهاد با شوروی پاکستان سهم بسزایی داشت و اکثر احزاب بنیادگرای پاکستان در کنار مجاهدین افغان مشغول جهاد بودند. همچنین در کشمیر این فعالیت ادامه داشت. اما بعد از فروپاشی شوروی و خروج نیروهایشان از افغانستان، سیاست خارجی پاکستان در افغانستان با بحران معنا مواجه شد و دیگر توجیهی برای حضور مقتدرانه آن احزاب در افغانستان وجود نداشت؛ چرا که نیروهای شوروی خارج شده بودند.
 
به همین دلیل چند سال بعد، رخوت پیش آمده در سیاست خارجی با پدید آمدن طالبان توسط پاکستان دوباره به پویایی رسید و سیاست خارجی این کشور در افغانستان احیا شد. دلیل آن نیز این بود که به هر حال عمق استراتژیک باید باقی می ماند. در این میان حضور در افغاستان از منظر پاکستان یعنی یک پشتوانه مثبت برای مقابله با هند. پاکستان بدون نفوذ در افغانستان نمی‌تواند اقتدار و نفوذ منطقه ای خودش را در جنوب آسیا تثبیت کند. بنابراین طالبان هم که از بین رفت، دوباره باید تقویت می شد چون بنیادگرایی تنها راه نفوذ پاکستان در افغانستان است. مضافا اینکه ما یک مشکل مرزی با پاکستان داریم. مقداری از سرزمین‌های شمالی پاکستان که سابقا مربوط به افغانستان بوده و در سال 1893 میلادی با ترسیم خط تحمیلی «دیورند» از سوی انگلیس از سرزمین مادری جدا شده، کماکان مورد ادعای افغانستان است. حال برای اینکه افغانستان هیچ گاه ادعای این بخش را نکند، دولت اش باید ضعیف و همیشه مشغول مشکلات داخلی باشد. بنابراین پاکستان می‌خواهد تا همیشه بر دولت کابل نفوذ داشته باشد تا در کنار این هدف احزاب بنیادگرای خود را در داخل افغانستان مشغول نگه دارد. توجه جهانی به این واقعیت که نگاه پاکستان به افغانستان یک نگاه درازمدت است، در هشت سال گذشته چندان به چشم نیامد.
 
به نظر من یکی از اساسی‌ترین سیاست‌هایی که غرب می‌توانست برای حل بحران افغانستان به آن توجه کند، تاکید بر حل بحران مرزی بین افغانستان و پاکستان بود. ریشه اغلب بحران های ما در این مسئله است. می توانستند افغانستان را مجاب کنند که این مرز را به رسمیت بشناسد و پاکستان را هم مجاب کنند که در قابل آن امتیازی به افغانستان بدهد. آن امتیاز این بود که یک گذر ترانزیتی یا یک دالان تجاری به افغانستان بدهند تا به دریای عمان دست پیدا کند و بتواند بندری در آنجا داشته باشد تا بدون تعرفه گمرکی اجناس را مستقیما به خاک خود منتقل کند. این موضوع راه حل مناسبی برای فرونشاندن ریشه های تنش در افغانستان بود؛ چیزی که حتی در استراتژی جدید آمریکا نسبت به افغانستان هم نادیده گرفته شده است.

فکر می کنید دولت جدید پاکستان هم که با ضعف های کارآمدی و اقتدار مواجه است و ارتش در آن نفوذ دارد، باید در مرکز توجه آمریکا قرار بگیرد تا ریشه های بنیادگرایی خشک شود؟ آیا دوره زرداری می‌تواند شروع این تحولات باشد؟

در زمان مشرف هم این اشتباه از سوی آمریکا در قبال پاکستان دیده شد. آن موقع هم بیش از 11 میلیارد دلار در طول 6 سال به پاکستان کمک شد تا دولت این کشور برای مبارزه با تروریسم تقویت شود. در استراتژی جدید آقای اوباما هم آمده است که سالانه در طول پنج سال و هر سال 1.5 میلیارد دلار به پاکستان کمک شود. اما من اشتباه را در جای دیگری می دانم. متاسفانه نگاهی که در چند سال گذشته به پاکستان شده، نگاه اشتباهی بوده است. دولت آمریکا چه در دوران مشرف و چه دولت زرداری، از سیاست های پاکستان در قبال افغانستان آگاهی نداشته و تصور می رود که استراتژیست های آمریکایی شناخت دقیقی از سیاست خارجی و ماهیت حضور استراتژیک پاکستان در افغانستان و منطقه ندارند. همان طور که گفتم پاکستان بدون افغانستان می میرد. بنابراین باید جایگزین دیگری برای صدور بنیادگرایی و افراط گرایی برای پاکستان ایجاد کرد. باید به دنبال محمل دیگری گشت که از طریق آن نفوذ پاکستان در افغانستان تامین شود؛ اما نه بر محمل بنیادگرایی. مسئله دیگر اینکه، هم دولت مشرف و هم زرداری، نه می توانند با قبایل بنیادگرا مخالفت کنند و نه علاقمند هستند. اینها ابزاری هستند که سیاست های پاکستان را در افغانستان و کشمیر عملی می کنند. نفوذ و قدرت قبایل چنان است که پرویز مشرف با قدرت نظامی و زرداری با مشروعیت مردمی اش نتوانست با آنها مقابله کند. صلحی که در منطقه سوات انجام شد، ناشی از ضعف دولت آقای زرداری و نیز نیاز دولت پاکستان به حمایت مناطق قبایلی بود. بنابراین هم عدم توانمندی در مبارزه با تروریسم و هم عدم تمایل به تامین امنیت در افغانستان از سوی دولت پاکستان از دید دولتمردان آمریکایی پنهان مانده و یا آن را درک نکرده‌اند.

این مشکل ممکن است در درازمدت هم مرتفع نشود چرا که با بحث هویتی در ارتباط است.

به نظرم یکی از کلیدی ترین مسائلی که بین افغانستان و پاکستان وجود دارد و حل آن می تواند درصد عمده ای از تنش ها را کاهش دهد، بحران مرزی است. مرز فعلی باید به نحوی به رسمیت شناخته شود اما در مقابل آن امتیازی داده شود و آن اتصال افغانستان به دریای آزاد از طریق خاک پاکستان است. (ادامه دارد)

جواد  ماه‌زاده

نویسنده خبر


نظر شما :