در سوگ دیپلماسی و انسان
روزگار غریبی است این روزها در همسایگی ما
نویسنده: محمد صادق امینی، پیشتر وابسته فرهنگی در کشور کنیا، دبیر شورای کتاب و مسئول در امور ترجمه و نشر بین الملل بوده و مقالات و یادداشت هایی از او در زمینه ترجمه و نشر بین الملل در نشریات داخلی کشور منتشر شده است. او هم اکنون در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی مشغول به کار است.
دیپلماسی ایرانی: نمی دانم چگونه آغار کنم و به پایان برسانم این نوشته را!
این روزها که می گذرد، حالم از کلمه دیپلماسی به هم می خورد، خراب و خراب تر می شود. می گویند صبر کن، چیزی نگو، ننویس تا ببینیم چه خواهد شد، این دیگر آن نیست، عوض شده است، سیاست باید ورزید، من اما نمی دانم ورزیدگی سیاست را که تا کجاست. وقتی که می بینم در همین حوالی آشنا، دوست، صمیمی، خودمانی، در همسایگی مان، چگونه فغان آدمی بلند می شود، انسانی قربانی می شود، لذا، یادم می رود کلمه دخالت را، یادم می رود ترس، تهدید و هشدار را که بویش سر آدمی را بدرد می آورد. وقتی می بینی جمعی سوار بر قدرت مطلق، بی محابا می تازند، پا بر جان و مال و زمین و ناموس آدمی می گذارند، پا بر جایی که هرگز آرام نبوده و امروز ناآرام تر شده است. چه سرزمینی است آنجا، نکند از نجابت آدم هایش باشد که بلاخیز شده است و جمعی چنین بر آن بتازند. شنیده ایم اما که سرزمینی است که بهترین آدم های زمان را در خود دارد، با زبانی که دارد و شعر و حماسه ای در جان و دل. تاریخ می گوید اینجا جای خوبانی بوده که این روزها جایشان نیست دیگر! جمعی فراری، جمعی مانده با گاری، جمعی ترسان در خانه های خالی، جمعی در خیابان نشسته به انتظار روزی، انتظاری که نیست، چاره ای نیست اما، باید نشست و دید، باید کاری هم کرد وقتی نمی توانی کاری بکنی، وقتی عجز تو را از پای در می آورد. حال، بنشین به تماشای خود و دیگری!
آه، چه غم انگیز است حال و روز این روزهای پرفغان افغانستان. این روزها حال زبان فارسی هم چقدر بد است که با زحمت و ترس و لرز حرف می زند و یا خاموش است؛ و حال بد هزاره و تاجیک و ازبک و ترک نیز. حال پشتو اما خوب است، سوار بر تاب و چرخ و فلک کودکان شده است، کودکان گریخته، گریخته از خانه به ناکجاها.
این روزها چقدر دیپلماسی در خیال من بی معنی شده و تفسیرش اینقدر بی معنا که چشمت را بر واقعیت باید ببندی! تاریخ هم دیگر بدرد دیدن حال واقعی این روزهای افغانستان نمی خورد وقتی نبیند و نشنود صدا و فریاد کوه ها و دشت ها را.
سیاست هم معطل مانده از کار خویش، از بی حالی خویش از بی ثمری اش.
قومی آمده اند با زور، و سوار بر قوم های بی جان دیگر شده اند. از دیپلماسی می گویند، از مردم داری، از مهربانی با مردمی گریخته یا مانده در حیرت خویش! حالم از این همه تناقض بد است، از حکومت کردن، از ریاست، از چوپانی که گله هایش را با دست خویش به گرگان می سپارد. لعنت به حاکمی که دینش را به قومش می فروشد. و حیف از پشتو و زبانی که دینش را از آدم ها نمی گیرد. من اما به جای آن حاکم دین فروش به چه باید رسمیت بدهم، به کدام دین، من که با زبان مشکلی ندارم، بگذار هزار زبان باشد اما دین باشد و آرامش و پرستش خدا.
چه میدانی شده است این دیپلماسی حال به هم زن. مردم اما دیپلماسی خود را دارند. همیشه و همه جا تابع وضع مستقر نیستند، چه از این سو باشد و چه از آن سو. مردم تابع شرایط روحی خود هستند. اگر در آن سو فریاد مظلومی بلند شود، اینجا وجدان بیداری به هواخواهی بر می خیزد و شرایط حاکم از دو سو را به هم می ریزد.
اینجا واقعیت ها نادیده گرفته نمی شود، حقیقت بالاتر از هر چیزی است، حقیقتی که از روی دولت و دولتمردان خود می گذرد و به دل حادثه می رود. اگر بتواند فریاد بزند، می زند و همصدا با مظلوم می شود. اینجا وسایل و ابزارهای دیپلماتیک از بالا نمی آید، بلکه جوششی ست و کوشش ها از جایی بر می خیزد که نامرئی است. تعارف با هیچ کسی ندارد، وجدانش را قاضی می کند و می گوید و همراه حادثه ها می شود. اینجا میدان آزادی است، میدان قدرت نمایی نیست، این قدرت است که زیر سایه دین و عقل به ترازو برده می شود. اینجا جای جلسات طولانی و ببینم چه شود و چه خواهد شد و چه کنم و چه نکنم نیست. همه چیز از میان خانه ها و کوچه و خیابان به صدا در می آید. کسی، کسی را به اجبار برای قبول چیزی فرا نمی خواند، کسی حقوق برای گفتن سخن و یا نوشتن مطلبی نمی گیرد. لذا، می بینی که حرف ها یکی پس از دیگری می آید، دست به دست می شود و گاه غوغایی به پا می کند، غوغایی که پایش را گاه از گلیم خود هم درازتر می کند.
اینجا سیاست معنای دیگری دارد، معنای فراتر از کتاب و نشریه، فراتر از کلاس های کلاسیک استادان علم سیاست. اینجا مردم همه چیز را به هم پیوند می زنند و حرف می آید و بر زمین نمی ماند. حرف، حرف می آورد و کاری می کند که بماند، فراموش نمی شود، و آدم ها از یاد نمی روند. اینجا احساسات حرف اول را می زند و لذا بیش از همه شعر و ادبیات به میدان می آید و از روی پل های سیاست به راحتی می گذرد، پل هایی که وسیعند اما بی خطر هم نیستند، مردم اما از روی آنها می گذرند. لذا، سیاست خطرساز می شود، گاه پل هم نمی خواهد دل به جاری رودخانه عبور می زند تا برسد، برسد به آنجا که دست افتاده ای را بگیرد.
مهم نیست چه کسی افتاده، مهم این است که کسی افتاده. از دینش نمی پرسد و نانش می دهد، ایمانش را به ترازو نمی گذارد، اصلا ترازویی ندارد، دل است که کار می کند و می گوید بگو، و عاریت کسی را نمی پذیرد.
اینجا حقیقت بالاترین چیزی است که دست از سر آدمی بر نمی دارد، دیوانه اش می کند تا ببینید دیوانه خانه ها را در عهد مدنیت، در عهد شکوه انسانیت. روزگار غریبی است این روزها در همسایگی ما! انسانی جسته از غارها. غار چه کلمه زیبایی! چقدر ما را به عقب می برد، به دورترین زمان، به درازنای تاریخ، آنجا که آتش است و خوراکی از حیوان و زمین، کو تا شعر و ادب و فرهنگ، کو تا عشق و ایمان و آدمیت، کو تا تقوا و سیاست و ملیت. اما، خدایی هست، خدای تنها.
ما اما هنوز به این انسان امید داریم که روزی از غار نشینی به شهر که درآید با دیگران چنان کند که خدا با انسان اولین کرد. انسان و این همه فجایع به نام دین!؟ پدر را پیش پسر نوجوان به دار آویزند، جمعی را بی خانمان کنند، سری را بی گناه ببرند، زنی را بی گناه زندانی کنند؟!
تو ای انسان گواه باش در این زمانه. این چگونه انسانی است که با ابزارهای مدرن به عقب برمی گردد، به جای حیوان درنده آدم می کشد، به جای گل و گیاه بذر نفرت می کارد.
غار جای قشنگی است وقتی از مدنیت خراب لحظه ای بدانجا پناه می بری. تنها می شوی بی کشتاری. تو اما مدنیت را مدام به غار می بری ای انسان! و انسانی را آواره کوه می کنی و می کشی. و کوه چه جای پر عظمتی است، وقتی از دست غارنشینانی مدرن به آنجا می گریزی و می مانی. کوه جای امن، جای فریاد بی صدا، صدایی که می شنوند و گاه هم نمی شنوند، پژواک صدا اما می رسد. مبهم است، ولی فهمیدنی است. این کوه های سرد پنجشیر است که این روزها حرف میزند... و صدای پاهای مردم دایکندی است که به هر سو می روند، می روند به جایی که ندارند، چون حاکمان گفته اند، حاکمانی که تمدن را آواره می کنند و انسان را...
نظر شما :