دوازدهمین بخش از کتاب جدید هیکل درباره مبارک
سادات کسینجر را همهکاره امریکا میدانست
دیپلماسی ایرانی: محمد حسنین هیکل، روزنامه نگار مشهور مصری و جهان عرب به تازگی کتابی را با عنوان "حسنی مبارک و زمانهاش..از تریبون تا میدان" به رشته تحریر در آورده است که در آن به زندگی سیاسی مبارک و چگونگی رسیدنش به قدرت، تداوم ریاست جمهوریاش تا تظاهرات میدان التحریر و سرنگونی او میپردازد. همان طور که از عنوان کتاب پیدا است، دوران حکومت مبارک و زمانهای که باعث شد او به قدرت برسد و از تریبونهای سخنرانی به ریاست جمهوری منصوب شود تا میدان التحریر که در حقیقت انقلابی علیه او را شکل داد، موضوع اصلی این کتاب است.
روزنامه الشروق مصر روزهای پنجشنبه و روزنامه السفیر لبنان روزهای دوشنبه هر هفته با هماهنگی هیکل هر بخش این کتاب را منتشر کردهاند. دیپلماسی ایرانی نیز در نظر دارد هر هفته در روزهای جمعه به طور مرتب همه بخشهای این کتاب را منتشر کرده و در اختیار خوانندگان قرار دهد. هیکل برای این کتاب خود ملاحظه و مقدمهای نوشته است که ما نیز در دیپلماسی ایرانی عینا آنها را منتشر کردیم.
تا کنون یازده بخش از این کتاب در اختیار خوانندگان قرار گرفته است که همگی آنها در آرشیو دیپلماسی ایرانی در دسترس هستند، اکنون دوازدهمین بخش از کتاب هیکل تحت عنوان "حسنی مبارک و زمانهاش..از تریبون تا میدان" در اختیارتان قرار میگیرد:
و پرزیدنت مبارک در این جا به اختلافات شخصی من با پرزیدنت «انور» رسید و گفت: «آنچه بیش از همه برای من عجیب است این است که تو در دوره نخست ریاست جمهوریاش کنار او «محکم و استوار» ایستادی، پس از آن هم در درگیریهای مراکز قوا در ماه می «محکمتر از قبل» کنارش ایستادی، همه ما میدانیم که تو در موضع اعتماد به او بودی، و من این را شخصا در فرماندهی دوران جنگ دیدم. و افزود: «من فهمدیم که تو یک نویسنده دقیق در امور استراتژی هستی که به ویژه برای «احمد اسماعیل» در خصوص اهداف جنگ اکتبر خیلی حائز اهمیتی.» به نظر او اسماعیل هم در «موضع اعتماد» به من بود. و برای همین اختلاف و در پی آن شکست ارتباط من با پرزیدنت شوکهاش کرد. اما درباره آنچه من نوشته بودم او گفت که چیزی نخوانده است. او میداند که اختلافی پیش آمد ولی نمیدانست چرا؟! سپس خندید و گفت:
- «قهر نکن محمد» بیگ، اگر من به تو گفتم که مقالاتت را نمیخوانم ولی شنیدهام «که بسیاری آن را میخوانند»، و از تو مخفی نمیکنم که من فرماندهان نیروی هوایی را از خواندن آن مقالات منع میکردم.
- و گفتم: «هی.. شاید به سبب خیر بوده است.»
- گفت: «به صراحت بگویم هر وقت که تو مقالاتت در روزهای جمعه در «الاهرام» منتشر میشد، فرماندهان که روز شنبه میآمدند همگی آنها را خوانده بودند و همه آماده بحث و مناقشه بر سر آنها بودند، بسیاری از آنها احساس «خفگی» میکردند، و من وسیلهای برای «خفه کردن» نمیخواستم، حتی در سیاست!!».
سپس افزود: «اما درباره خودم، من مقالاتت را نخواندهام، وقتی هم که خواندم نفهمیدم که میخواستی در آخر مقالاتت چه بگویی.»
و در حالی که تبسمی بر لب داشت، افزود: «به صراحت بگویم که مقالاتت همیشه بدون این که خواننده را «به ساحل هدایت» کند نمیدانستیم که بعدش نتیجهاش چه میشود.» به انگلیسی گفت: Conclusion.
گفتم: جناب پرزیدنت، آموزشی وجود دارد که میگوید لازم نیست که در پایان نوشتههایت حتما به Conclusion برسی، و آن چیزی که لازم است وجود داشته باشد، اطلاعات صحیح، افق گسترده در تحلیل و انتخاب راهی که تو را سریعتر به یک راه حل وسیع برساند، است و پس از آن این خواننده است که هر آنچه قانعش میکند را انتخاب میکند، به این معنا که من نمیخواهم بگویم هر چه مینویسم «بسته» به نتایج یا Conclusion ی است که «نقش اصلی را بازی میکند»، و بهتر است که من خواننده را آزاد بگذارم به این معنا که با علاقه مقاله را شروع به خواندن کند و تا پایان آن پیش رود، و مهم نیست که در طول خواندن به چه فکر میکند، برای این که هدف من این است که او را به فکر آنچه میخواند، وا دارم و خودش فکر کند و به آنچه قانعش میکند، برسد.
گفت: «عمو جان» آن موقع چه فایده دارد که آدم از «یک نویسنده بزرگ» چیزی بخواند؟! باید که او را به «ساحل هدایت کند».
گفتم: «من میخواهم خواننده خودش به تنهایی به «ساحل هدایت شود»، نه این که من «او را به ساحل» برسانم. بار دیگر در حالی که لبخند به لب داشت، گفت: «یعنی باید حتما مردم را گیج کنی برادر من، به آنها بگو و راحتشان کن»..
به طور خلاصه گفتم: «به هر حال آموزشهای مختلفی در نوشتن هست!!».
- «مبارک دوباره به روابط من و پرزیدنت «سادات» برگشت و گفت: «آنچه واقعا عجیب است این است که احساس کردم که روابط او با تو واقعا Love - Hate Complex بود، این را هم به انگلیسی گفت: (عقده و پیچیدگی همزمان عشق و نفرت). او حق و الانصاف از تو خیلی میگفت ولی از تو این برداشت را داشت که تو می خواهی نظرت را بر او تحمیل کنی.»
با تعجب گفتم: «جناب پرزیدنت چگونه یک روزنامهنگار میتواند نظرش را به رئیس جمهور یک کشور تحمیل کند؟!! رئیس جمهور قدرت دارد و همه ابزارها در اختیار اوست، پس چگونه من یا غیر من – از نویسندگان و روزنامهنگاران، میتوانند چیزی را بر او تحمیل کنند؟! همیشه این طور بوده است که فرمانده ارتش اسلحه داشته است، رئیس حزب سازمان داشته است، وزیر کشور پلیس داشته است اما روزنامهنگار هیچ چیزی جز بیان نظرش و نه بیشتر از آن نداشته است. او نظرش را در معرض افکار عمومی قرار میدهد چه کسی خواست آن را تحویل بگیرد چه نخواست تحویل بگیرد، این دیگر مسالهای خارج از توان یک روزنامهنگار است.»
سپس گفتم: «فکر میکنم بر عکس آن صحیح باشد، این رئیس جمهور یک کشور است که همیشه خواسته است نظرش را بر روزنامهنگاران تحمیل کند و مشکل هم همین جا است!!»
و در حالی که مواضعم را روشن در برابر او میگفتم در ادامه افزودم: «درباره مواضع من با پرزیدنت سادات، باید بگویم که من با سیاستهای او در خلال جنگ اکتبر و بعد از آن هنگامی که «هنری کسینجر» آمد، قانع نشدم، سادات این گونه راضی شد که سیاستهای خود را بر اساس سیاستهای ایالات متحده امریکا که به اعتقاد او 99 درصد برگههای حل بحران خاورمیانه را در اختیار دارد، پیش ببرد. به اعتقاد او «هنری کسینجر» کسی بود که تصمیمگیر اصلی سیاستهای امریکا بود، در حالی که نظر من چیز دیگری بود، آنچه در ذهنم به آن اعتقاد داشتم این بود که رئیس جمهوری امریکا یا وزیر امور خارجهاش نمیتوانند به دلایل بسیار خیلی کارها کنند، حتی اگر هم میخواست، در آن وضعیت کاخ سفید باز هم موفق نمیشد برای این که رئیس جمهوری امریکا درگیر افتضاح «واترگیت» شده بود.
و فورا افزودم:
«از جانب من نمیتوانستم کاری غیر از حفظ سیاست جدید داشته باشم، و در بیش از دهها مقالهای که نوشتم پرزیدنت «سادات» را تحت فشار گذاشتم، او هم این گونه برداشت کرد که من میخواهم نظراتش را به چالش بکشم و از همینجا فشارها آغاز شد.»
به این جا که رسیدم به پرزیدنت مبارک گفتم که قصه اختلافهای ما طولانی است، و من نمیخواهم وقتت را بیشتر از این بگیرم، ولی او گفت که میخواهد بشنود. برای همین یکی از منشیهایش را صدا کرد و به او دستور داد که دیدارمان را که بنا بود ساعت ده و نیم انجام شود تمدید کند.
نظر شما :