یازدهمین بخش از گفتوگوهای آخرین وزیر خارجه قذافی با العربیه
صدام اعدام شد قذافی بسیار ترسید
وقتی که صدام حسین سقوط کرد نیز ترسید؟
وقتی قصه صدام حسین شد در روز عید قربان بود. من در مزرعهام بودم. البغدادی...
منظورت لحظه اعدامش است؟
بله اعدام او. بغدادی در طول روز با من صحبت میکرد اما من هی.. تا این که ساعت 6 صبح بغدادی با من ]تلفنی[ صحبت کرد و گفت عبدالرحمن مشکلی پیش آمده است. رهبر به شدت مضطرب است و باید یک راه حلی بیابیم. نظرت چیست که عزای عمومی اعلام کنیم و بگوییم که چه بلای سر صدام آمد و از این حرفها. گفتم که چرا معمر را خبر نمیکنی که اعلام عزاداری کند. گفت بگذار مسئولیت این کار را من و تو با هم بر عهده بگیریم و انجامش دهیم. گفتم اوکی. معمر واقعا مضطرب شده بود.
مضطرب بود چون از سرنوشت خودش میترسید؟
یعنی میترسید. او خودش از امریکاییها میترسید. از علی الکیلانی، پسر عموی شاعرش خواست همان کسی که اشعار ای رهبر میلیونها نفر را خواند که ]بر روی اعدام صدام[ کار کند و اشعاری بخواند، بعدا از او ]صدام حسین[ قدیس ساخت.. من تعجب کردم. چگونه معمر اجازه میدهد که این همه تعریف و تمجید از صدام حسین بشود. علی الکیلانی که یک روز نوارها را برای من آورد به او گفتم والله کسی غیر از تو این ارباب ما را نمیشناسد. گفت ما میشناسیمت ای عبدالرحمن. یعنی این که آنچه تو فهمیدی را من هم فهمیدم. و از این رو معمر احساس کرده بود که فعلا بعد از او قصه.. اما مساله سلاحهای کشتار جمعی را ما بحث آن را از 2001 آغاز کردیم.
یعنی تحول آن قبل از سقوط صدام حسین آغاز شد؟
من به منصب وزیر امور خارجه در 4 مارس 2000 منصوب شدم. روز 9 مارس 2000 نزدیک 14 تا 15 مورد را در برنامهام گنجاندم و به موسی کوسا، رئیس سازمان امنیت گفتم که اجازه بده نزد رهبر برویم. رفتیم و به ما گفت که از چادر بیرون برویم و به تو گفتم وقتی که میگفت از خیمه بیرون برویم معنایش این بود که با خودش ضبط صوت ندارد. گفتم جناب رهبر من برنامههای خودم را همراهم دارم و میخواهم اینها و اینها را به شما بگویم و گفتم، اولین نیاز ما بحث سلاح کشتار جمعی و لاکربی است. ایستاد در حالی که دستانش به پهلوهایش بود و گفت تو ترسیدی، تو یک آبروبر ترسو هستی، من چه ام، دماغشان را میمالیم و میجنگیم و چه میکنیم و رفت و مرا ترک کرد.
تو رفتی به جنوب به منطقه الزنت.
بله به منطقه الزنت...
و تو را متهم به ترس کرد؟
آنجا خودش منطقه امنی است و راهزنها در آنجا نیستند و مردم میتوانند آزادانه به آنجا بروند. در آنجا وقتی یکی گرسنه میشود و به سوی یک درخت خرما میرود میتواند هر چه خواست خرما بخورد ولی نمیتواند یک خرما را دستش نگه دارد. خوردی مثلا باید هستهاش را زمین بگذاری. نه خانههایشان را قفل میکنند و نه به کسی تعدی میکنند و نه با کسی میجنگند یا راهزنی میکنند مثل کاری که دیگر بدوها در لیبی انجام میدهند. حالا مهم، معمر و موسی کوسا رفتند و من هم سوار ماشینم شدم و رفتم به دفترم. بعد از دو ساعت موسی که مدیر امنیت خارجی بود، آمد و گفت ای عبدالرحمن هفته آینده کنگره ملی برگزار میکنیم و او تو را برکنار میکند. گفتم من مثل یک نماز گزار به مسجد جامع رفتم. آدم وقتی میرود مسجد جامع میبیند درش قفل است کجا میتواند نماز بخواند. گفت والله تو آمدی مسجد جامع و دیدی درش قفل است )در این جا شلقم میخندد). بعد از آن روز بعد با من منشی معمر صحبت کرد و گفت جناب رهبر در هتل مهادی منتظر تو است. من هم رفتم. به من گفت تو دیروز درباره آن مورد مزخرف صحبت کردی، جلوی موسی کوسا. چه میخواهی. گفتم والله برادر معمر من باید بدانم برنامهام چیست. پروندههایی هست که باید از هم تفکیک شوند و به این ترتیب درباره سلاح کشتار جمعی با او صحبت کردم. گفتم با آنها میخواهیم چه کار کنیم. میخواهیم با آنها با چه کسی بجنگیم. و اگر یک موشک شیمیایی یا هستهای به سمت ایتالیا شلیک کردیم ظرف چند ثانیه لیبی وجودش محو خواهد شد. خوب چه کاری است. بعد از آن، انبار کردن آن هزینهبر است. یک نشتی آن ما را نابود میکند. گفت خوب نظرت چیست. گفتم لازم است این را بدانیم که ژاپن میتواند ظرف 24 ساعت بمب هستهای بسازد، ایتالیا ظرف یک هفته ]بمب هستهای[ میسازد ولی هیچ دلیلی ندارد ما برای این کار میلیونها دلار هزینه کنیم. گفت خوب و توافق کردیم. روز بعد وزیر متخصص آمد و کارمان را شروع کردیم و رفتیم به پاکستان و با پرویز مشرف دیدار کردیم.
ادامه دارد...
نظر شما :