اقتصاد آزاد تنها راه حل توسعه فرهنگى

۲۶ فروردین ۱۳۸۷ | ۰۵:۱۲ کد : ۱۷۵۴ اخبار اصلی
گفت و گوى روزنامه اعتماد با دکتر محمود سريع القلم استاد دانشگاه شهيد بهشتى
اقتصاد آزاد تنها راه حل توسعه فرهنگى
محمود سريع القلم استاد دانشگاه شهيد بهشتى نويسنده فرهنگ سياسى ايران اين کتاب را صورت نظرى و ميدانى «خلقيات ما ايرانيان» مرحوم جمالزاده مى داند. کتاب جمالزاده بعد از چاپ اول براى سال ها ممنوع الچاپ شد اما کتاب سريع القلم در آستانه چاپ دوم قرار دارد. ايشان در گفت وگو با اعتماد به انتقادات وارد بر کتاب فرهنگ سياسى ايران پاسخ داد.
 
براى ورود به بحث اين سوال نسبتاً کلى را شروع مى کنيم که به نظر شما چه عواملى در شکل گيرى فرهنگ سياسى يک ملت دخيل اند که شما از ميان آن مجموعه عوامل يکى را به عنوان عامل اصلى برگزيديد؟
پاسخ به اين سوال تابع شرايط زمان است. يک زمان سوال مى شود که ما الان مثلاً در دهه 1250 شمسى هستيم، عوامل موثر در فرهنگ سياسى چيست؟ اما اگر در دهه 1380 باشيم، مى پرسيم عوامل موثر در فرهنگ سياسى چه مى تواند باشد؟ شرايط زمان خيلى مهم است، پاسخ امروز من به اين سوال اين است که در شرايط امروز جهان ساختارهاى اقتصادى است که افکار، برداشت ها، واکنش ها و ايستارها را در يک جامعه شکل مى دهد.
 
ساختار اقتصادى از همه عوامل تعيين کننده تر است. فرض کنيد در کشورى مثل انگلستان نزديک به 90 درصد حقوق شان را از بخش خصوصى دريافت مى کنند و تنها 10 درصد از دولت حقوق دريافت مى کنند بنابراين براى اين 90 درصد فضاهاى متفاوتى ايجاد مى شود؛ فضاهايى براى فکر کردن، انتخاب کردن و آلترناتيو داشتن و حتى افزايش کارآمدى و نوآوري.
 
حال اين وضعيت را مقايسه کنيد با کشورى مثل الجزاير يا ونزوئلا که اين درصد به صورت معکوس است. وقتى شما حقوق تان را از دولت بگيريد اين بدان معناست که شما از نظر فکرى و فرهنگى و سياسى و سيستم کنش و واکنشى بايد در فضاهاى دولتى باشيد، بنابراين يک رابطه جدى و مستقيم ميان منبع درآمد و بافت فرهنگى و سياسى وجود دارد.
 
زمانى که ما نوع ساختار اقتصادى را مهم ترين عامل اثرگذار در فرهنگ سياسى کشورها بدانيم بايد ميان کشورهايى که اين ساختار مشابه است فرهنگ سياسى هم مشابه باشد يعنى فرهنگ سياسى ايران با تاريخ، جغرافيا، دين و سنت هاى مشخص با کشورى که از اين لحاظ با ايران متفاوت است اما ساختار اقتصادى يکسانى داشته اند، شبيه است.
نه ضرورتاً. فرهنگ سياسى نهايتاً به رابطه ميان دولت و جامعه برمى گردد. هر چقدر جامعه قوى تر باشد به همان نسبت فرهنگ سياسى قوى تر است. جامعه قوى به چه معناست؟ يعنى اينکه در جامعه فضاهاى متنوعى وجود داشته باشد و افراد در جامعه بتوانند در اين فضاها زندگى کنند و انتخاب هاى متعدد داشته باشند.
 
زمانى که از تاچر مهم ترين هدفش در دوره نخست وزيرى را پرسيده بودند، وى پاسخ داده بود هدف من اين است که انتخاب هاى شهروندان انگليسى را افزايش دهم و معنى حرف او اين است که من مى خواهم جامعه را قوى کنم.
 
در جامعه قوى آدم ها براى اينکه زندگى کنند و رفاه و تفريح داشته باشند در فضاهاى متنوع و گاه متضادى قرار مى گيرند. اساساً پيشرفت يک کشور تابع اين است که جامعه پيشرفت کند. الان در متون سياست خارجى نوشته مى شود سياست خارجى کشورى موفق است که جامعه آن قوى باشد در حالى که در گذشته مى گفتند سياست خارجى کشورى موفق است که دولت آن قوى باشد.
 
در حال حاضر در اين متون چيزى مانند گذشته به اسم سياست خارجى وجود ندارد که تابع جغرافيا، سرزمين، مساحت و ژئوپولتيک باشد.
 
سياست خارجى يعنى چارچوبى که روش هاى افزايش ثروت ملى يک کشور را تسهيل مى کند. فرهنگ سياسى هم به موازات اين عامل قرار دارد به اين معنا که به چه صورت يک جامعه در خودش فضاهايى را ايجاد کند و گزينه هاى بيشترى براى انتخاب داشته باشد.
 
در دنياى امروز از آنجا که سطح سواد مردم افزايش پيدا کرده، آگاهى ها بيشتر شده، رسانه ها جدى تر شده اند و انسان ها رشد کرده اند به همين دليل يکسان سازى انسان ها و همه را در يک کانال و مجرا قرار دادن هم غيرطبيعى است، هم مانع رشد.
 
کما اينکه شوروى نتوانست چنين کارى کند و کره شمالى هم نخواهد توانست. در سال هاى اخير هم چين متوجه شده که نمى تواند به اين صورت ادامه دهد و بايد براى جامعه فضا ايجاد کند. در واقع مکانيسم و ماتريس بين دولت و جامعه يعنى ميزانى که دولت آمادگى دارد براى جامعه فضا باز کند ماهيت فرهنگ سياسى يک جامعه را شناسايى مى کند اما در عين حال اينکه يک جامعه فضاى انتخاب و آلترناتيو داشته باشد از جامعه يى به جامعه ديگر فرق مى کند مثلاً فضاهاى بازى که در جامعه مالزيايى هست با جامعه کره جنوبى فرق مى کند چون اصالتاً جامعه مالزيايى يک جامعه اسلامى است اما کره جنوبى متاثر از مرام کنفسيوس و بودايى است، بنابراين هر دو ممکن است بتوانند فضاهاى باز ايجاد کنند اما با مبانى فلسفى متفاوت.
 
مهم ترين عامل خلق اين فضاهاى باز را شما اقتصاد غيردولتى مى دانيد. کارگزاران به وجود آمدن اين فضا چه کسانى هستند؛ مردم يا دولت؟
اين مساله در نهايت برمى گردد به اينکه ماهيت نخبگان سياسى يک کشور چيست، مثلاً اگر پدر و مادرى در سن شش سالگى يک بچه به او شنا ياد بدهند يا در سن هشت سالگى فرزندشان را بگذارند که همزمان سه زبان انگليسى، عربى و فرانسه را بياموزد به اين معناست که اين پدر و مادر تدبير اين را دارند که آينده نگرى کنند.
 
سرنوشت يک ملت هم به دست حکومت آن ملت است؛ در مثل مناقشه نيست. ماهاتير محمد يک فرد بود و اعلام کرد که راه توسعه خصوصى سازى است، سال 62 شمسى شروع کرد و امروز کشور مالزى به جايى رسيده که 45 درصد از صادرات آن صادرات تکنولوژى با سطح بالاست.
 
امروز با پاسپورت مالزى مى توانيد به 130 کشور جهان بدون ويزا سفر کنيد. اين رقم براى ايران 14 است، در واقع ملت مالزى « شانس » آورد که شخصى به نام ماهاتير محمد داشت که راهى را انتخاب کرد که ملت مالزى هم روز به روز متدين مى شود و هم ثروت ملى و احترام بين المللى شان افزايش پيدا مى کند.
 
طبق مطالعه يى که در امريکا صورت گرفته 7/99 درصد دانشجويان مالزيايى بعد از فارغ التحصيل شدن به کشورشان بازمى گردند، يعنى در اين کشور به قدرى امنيت اجتماعى وجود دارد که کسى به اين فکر نمى کند که در کشور ديگرى زندگى يا کار کند.
 
پاسخ نهايى به سوال شما اين است که در نهايت نخبگان مسوول و تعيين کننده اند، البته الان سوالات تسلسلى به وجود مى آيد که اين نخبگان از کجا مى آيند؟ نخبگان را چه کسانى تعيين مى کنند؟ شايد بايد يک جواب شهودى داد که ملت ها بايد « شانس » داشته باشند.
 
در طول تاريخ ما امثال ماهاتير محمد وجود داشتند (اميرکبير يا کسانى که در دوره هاى بعدى راه را براى مدرنيزاسيون ايران هموار کردند)، چرا در ايران کسى مثل ماهاتير محمد موفق نمى شود اما در مالزى موفق مى شود؟
اين سوال بسيار سوال مهمى است و شايد يک سوال کانونى درباره فرهنگ سياسى ايران باشد. پاسخ کوتاه من اين است که ما ايرانى ها به دلايل پيچيده انباشته شده تاريخى با توانايى هاى همديگر بسيار مشکل داريم، يعنى من نوعى، بى آنکه خيلى در اختيار خودم باشم از ديدن اينکه يک ايرانى ديگر به چهار زبان مسلط است ناراحت مى شوم.
 
کسى ماشين خوب سوار شود، يک نفر روز به روز وضع زندگى اش بهتر شود، موفق تر از من باشد براى من ناراحت کننده است. اگر من ايرانى ببينم که يک نفر با تدبير زندگى اش را پيش مى برد به دليل آن خميرمايه يى که در طول تاريخ در من به وجود آمده با آنها مبارزه مى کنم، مانع ايجاد مى کنم، تخريب و ترور شخصيت مى کنم تا مانع رشد آن افراد شوم.
 
اين مشکل عمومى ما ايرانيان است و ما کمتر شخصى را که پيشرفت مى کند تشويق مى کنيم. يکى از کسانى که من مى شناسم با زحمت 20 ساله موقعيت خوبى در يکى از بانک هاى آلمان پيدا کرد و به گفته خودش بعد از اين قضيه تمام دوستان ايرانى اش با وى مشکل پيدا کردند، يعنى اين مساله فقط داخل ايران نيست بين ايرانى هاى همه جا وجود دارد.
 
در حالى که در کانادا اين طورى نيست، در آنجا کارگردان برجسته، نويسنده، هنرمند، ثروتمند، عالم و راننده خوب کشورشان را تشويق مى کنند. مشکل ما اما با توانايى هاى همديگر است، به همين دليل ما ايرانى ها در سازمان پيدا کردن دچار مشکل مى شويم و نمى توانيم تشکيلات درست کنيم، براى همين در لايه هاى پيچيده شخصيت ما يکسان سازى خيلى قوى تر است. ما دوست داريم همه را يکسان ببينيم. دوست نداريم آدم ها را متفاوت ببينيم. پوپوليسم در فرهنگ ايرانى خميرمايه هاى عميق تاريخى دارد.
 
اين ويژگى ها که برشمرديد يعنى عدم تحمل پيشرفت ديگران، عدم توانايى کار گروهى و... را شما به « مفروضاتى » مى دانيد که احتياج به اثبات ندارند، يا اينکه فرضياتى که بايد دليل آنها بررسى شود و ديگر اينکه شما علت همه اين ويژگى ها را نوع ساختار اقتصادى ايرانى ها مى دانيد؟
من در ابتدا بايد متذکر شوم که اين خصائل، خاص ما ايرانى ها نيست، در فرهنگ هاى ديگر هم وجود دارد ( حتى در بعضى فرهنگ هاى اروپايى ) اما نه با اين شدت و غلظت.
 
ديگر آنکه براى من اين يک مفروض و اصل اثبات شده است و مصاديق و مشاهدات زيادى آن را تاييد مى کند اما ممکن است براى يک محقق يا دانشجوى ديگرى در علم سياست اين يک فرضيه باشد. به هر حال افراد در مراحل مختلف شناخت قرار دارند.
 
براى من اين ويژگى ها مفروض است و تاريخ ما مملو از مصاديقى است که نشان مى دهد ما افراد توانا را حتماً کنار مى زنيم. من حتى احتياطاً مى گويم که ما ايرانى ها به نحو شگفت انگيزى آدم هاى ضعيف و ناتوان را بيشتر مى پسنديم براى همين است که ما تمايلى به آدم هاى فرومايه داريم، برخلاف جامعه ژاپنى و امارات امروز يا آلمان که به شدت به دنبال افراد توانا مى گردد.
 
ما آدم هاى متوسط به پايين را دوست داريم به اين دليل که ما دوست داريم اطرافيان مان را کنترل کنيم و فرومايگان بهتر کنترل مى شوند تا آدم هاى توانا به همين دليل افراد ضعيف را جذب مى کنيم و اين مساله در مديريت ما مساله قابل تاملى است اما مثلاً در آمريکا سطح هوش و استعداد و توانايى هاى فکرى خانم رايس قابل مقايسه با آقاى بوش نيست اما از نظر سازمانى رايس زيرمجموعه بوش قرار دارد.
 
حتى خيلى ها معتقدند ديک چنى به مراتب آدم تواناتر و فکورترى نسبت به بوش است. حال چطور مى شود که يک رئيس جمهور متوسط کابينه يى فوق العاده قوى طراحى مى کند؟ يا مثلاً در بسيارى از شرکت هاى خصوصى قوى ترين و تواناترين افراد را استخدام مى کنند به خاطر اينکه در آنجا کار و جواب گرفتن از کار مهم است اما در فرهنگ هايى مثل ما کنترل آدم ها مهم تر از کار است.
 
اين فرهنگ سياسى نخبگان سياسى ايران است يا فرهنگ سياسى مردم؟
فرهنگ سياسى کل جامعه است.
 
مثلاً اميرکبير يا افرادى مثل او از طرف مردم کنار گذاشته مى شوند يا حکومت؟ مطلوب مردم ميان مظفرالدين شاهى که بيشتر اوقاتش در حرمسرا بود با اميرکبيرى که در پى پيشرفت کشور بود، اولى است؟
در آن دوره مردم نقشى در سياست نداشتند. رسانه ها هم مثل امروز نبود. در واقع فرومايگان سياسى معاصر اميرکبير او را شکست دادند. ما نتوانستيم ساختارهايى مبتنى بر شايسته سالارى ايجاد کنيم. ساختارهاى ما مبتنى بر فرد است نه شايسته سالارى زيرا کار مهم نيست، فرد مهم است.
 
از اين جنبه ما هنوز وارد دوران مدرن نشديم. اميرکبير مى خواست ساختار مالياتى را منطقى و قاعده مند کند که اين امر برخلاف منافع افراد بود و فرد بر قاعده پيروز شد. در حالى که در جامعه مدرن قواعد عمل مى کنند آقاى سارکوزى در فرانسه، خانم مرکل در آلمان، رئيس جمهور چين، نخست وزير کره جنوبى همه اينها به دنبال اين هستند که قواعد و نه افراد را مديريت کنند و ما هنوز وارد آن فاز نشده ايم. در سيستم مديريتى ما افراد و کارگزاران خود را با افراد و مديران بالاتر انطباق مى دهند نه با قواعد کار.
 
ما از نظر مراحل تاريخى هنوز در مرحله تسلط افراد بر جامعه قرار داريم تا تسلط قواعد. اين ماهيت فرهنگ سياسى ماست.
 
اما راهبرد بحث ما هم اين بود که ما محتاج فردى هستيم که اين سيستم را مقيد به رعايت قواعد کند يعنى راهبرد ما هم براى برون رفت از شرايط حاضر متکى به فرد است.
برون رفت از شرايط فعلى تفسير شماست. ممکن است به زعم خيلى ها شرايط فعلى خيلى هم ايده آل باشد. راه حل اينکه از فرد به سمت قاعده برويم خصوصى سازى جامعه است. چه در اقتصاد چه غيراقتصاد و محدود کردن دولت به نظارت در جامعه و ايجاد امنيت.
 
اما از نظر اينکه کدام عامل بايد اين کار را انجام دهد نهايتاً برمى گردد به استنباط نخبگان سياسى، بنابراين بايد صبر کنيم استنباط نخبگان سياسى به اين برسد که با قاعده و چارچوب و تبصره حکومت کنند. مبناى پيشرفت اين است که سيستمى که مى خواهد پيشرفت را ايجاد کند قابل پيش بينى باشد.
 
شما به چه کسانى ممکن است توجه بيشترى کنيد؟ کسانى که قابل اتکا هستند. به طور طبيعى همه ما از افرادى که دمدمى مزاج هستند خوش مان نمى آيد چون نمى دانيد نيم ساعت ديگر اينها چه جور اخلاقى دارند. شما به کسانى بيشتر احترام مى گذاريد که به قول شان وفا مى کنند.
 
سيستم ها هم همينطور هستند؛ سيستم هايى مى توانند پيشرفت و توسعه ايجاد کنند که کارهايى که انجام مى دهند و افکارى که دارند قابل پيش بينى باشند. مجموعه نخبگان ما بايد به تکاملى برسد که به يکسرى اصول، انديشه ها و افکار ثابت برسند و با آن بتوانند کشور را مديريت کنند.
 
مثلاً به قانون صادرات و واردات آلمان از سال 1954 تا به حال يک تبصره اضافه نشده. آنقدر در تنظيم آن فکر و دقت کردند که به رغم همه تحولات بين المللى هنوز جواب مى دهد، بنابراين ثبات فکرى، ثبات روشى و منشى خيلى مهم است. من فکر مى کنم فرهنگ سياسى مى تواند تسهيل کننده پيشرفت و توسعه باشد که انسان هاى قاعده مند تربيت کند.
 
به رغم اهميت ساختارهاى اقتصادى در نظريه شما باز اين نوع ساختار سياسى است که موجب تغيير در ساختار اقتصادى مى شود نه برعکس. اين نخبگان سياسى هستند که بايد به اين نتيجه برسند که به اقتصاد غيردولتى مجال بروز و رشد بدهند.
نکته شما بستگى به کشور دارد. اين نکته درباره اسپانيا پاسخش منفى است اما در مورد مصر پاسخ مثبت است. اما آيا آنچه باعث پيشرفت چين در 15 سال گذشته شده تغيير ساختار سياسى بود؟ خير. الان اگر از يک چينى بپرسيد که اين مملکت دست کيست، جواب مى دهد حزب کمونيست چين. اگر بپرسيد اين حزب کمونيست چين چه کار مى کند، مى گويند در پى ترغيب و تشويق خصوصى سازى است.
 
آنها ساختار را حفظ کرده اند اما سياست ها را عوض کرده اند چون ساختار سياسى چين را عوض کردن، پيامدهاى بسيار وسيع اجتماعى و فرهنگى دارد و شايد هزينه آن خيلى بالا باشد اما سياست هاى منطقى پيش گرفتند يا مثلاً ساختار سياسى مالزى قبل و بعد از تحول شايد تغيير چندانى نکرده باشد اما سياست هاى درستى پيش گرفتند.
 
مگر پيشرفت امارات تابع ساختار سياسى آن است؟ کره جنوبى طى 40 سال گذشته از نظر اقتصادى در سياستگذارى ثبات داشته اما از نظر سياسى جنبه تکاملى داشته. اين ضرورتاً درست نيست که ساختار سياسى بايد عوض شود، سياست ها بايد درست تنظيم شوند.
 
در تاريخ غرب اصلاح جامعه و سياستگذارى هاى منطقى مقدم بر ظهور دموکراسى است. کتاب فريد زکريا ] آينده آزادى [ در اين زمينه بسيار گوياست. اگر سياست هاى قابل پيش بينى با ثبات و همراه جهان طراحى شود، اين موضوع خود به خود در يک فرآيند باعث بلوغ و تکامل نظام سياسى هم مى شود، تجربه جهانى اين را نشان مى دهد.
 
اگر شما سوال تان معطوف به ايران است، ما نمى توانيم به دنبال راه حل هايى باشيم که خارج از تجربه بشرى است.
 
ما بايد به جهان هم توجه کنيم. کشورهايى که هم رديف ما بودند، چه کردند؟ درست است که ما به لحاظ فرهنگى متفاوتيم اما به لحاظ تجربه انسانى که تفاوتى نداريم. ما با آرژانتين متفاوتيم اما با مالزى و ترکيه که خيلى متفاوت نيستيم.
 
شما اين مساله که سياست هاى نظام سياسى هستند که مقدمه اصلاح ساختار اقتصادى اند نه برعکس را تاييد مى کنيد؟
من اين جورى فکر نمى کنم، من معتقدم اصلاح نظام اقتصادى مهم تر از اصلاح ساختار سياسى است.
 
ولى اصلاح ساختار اقتصادى ميسر نمى شود مگر آنکه نظام سياسى به گونه يى اصلاح شود که تصميم به اصلاح اقتصاد بگيرد
نه، من با مثال چين خواستم نشان دهم که ساختار سياسى چين الان 60 سال است تغيير نکرده اما سياست هاى آن تغيير کرده، از يک کشور کمونيستى به يک کشور سوسياليستى و الان هم به يک کشور بازار آزاد تبديل شده است.
 
و اين نتيجه اصلاح ساختار سياسى بوده.
من مى خواهم بگويم که مهم تر از بحث تغيير ساختار سياسى تکامل فکرى نخبگان سياسى است.
 
نخبگان « سياسى »
تغيير ساختار مهم نيست، رئيس جمهور فعلى چين الان در همان قالبى تصميم مى گيرد که مائو تصميم مى گرفت ولى سياست ها عوض شدند، مائو دنبال پوپوليسم بود و بر اين اعتقاد که مردم چين با يک مقدار لوبيا و برنج مى توانند زندگى کنند و بعد همه در ميدان تين آن من جمع شوند و او را تشويق کنند.
 
اين تلقى مائو از مملکت دارى بود. مقايسه کنيد با رهبران جديد چين که اتفاقاً همه بعد از انقلاب چين به دنيا آمدند و معتقدند ملت بايد کار و توليد کند، با جهان تعامل داشته باشند و نيازى هم به هورا کشيدن براى رهبران نيست. اين افراد در همان ساختار حزب کمونيست چين عمل مى کنند.
 
شما چين را از چه زاويه يى يک کشور موفق مى دانيد؟
از اين جنبه که در ثروت توليد کرده 10 سال پيش در ميان 10 بانک موفق جهانى اسمى از چين نبود امروز 2 بانک از 10 بانک برتر جهان چينى هستند. امروز چين تقريباً با هر کشورى که نام ببريد مازاد تجارى دارد و الان مردم چين اميد به آينده دارند، به کشورشان افتخار مى کنند و وابستگى آنها به لحاظ معاش از دولت کم مى شود. نزديک به 60 درصد از مردم چين براى بخش خصوصى کار مى کنند. اين يک دستاورد بزرگ ملى براى چين است.
 
و اين مساله بر فرهنگ سياسى و آزادى هاى سياسى مردم چين اثر مى گذارد؟
البته آزادى سياسى هست ولى رو به تکامل است، مثلاً اگر 10 سال پيش کسى مى خواست به اينترنت دسترسى پيدا کند بايد به يک محل دولتى مراجعه مى کرد، ولى امروز مى تواند در خانه اش هم استفاده کند اما ممکن است بعضى سايت ها فيلتر شده باشد و 10 سال بعد وضعيت باز هم بهتر خواهد شد، چون حکومت چاره يى ندارد که براى مردم جا باز کند.
 
بنابراين ثروتمند شدن مردم نه به معناى پولدار شدن بلکه به معناى منفصل شدن از فضاهاى دستورى دولت باعث پيشرفت يک ملت مى شود.
 
در ايران به دليل اقتصاد نفتى دولت مجبور به خلق چنين فضايى نيست. در اينجا چرا نخبگان سياسى بايد به اين نتيجه برسند که با اقتصاد غيردولتى قدرت خودشان را تقسيم کنند؟
من در مقاله يى به نام عشق و سياست در نهايت به اين نتيجه رسيدم اينکه در کشور ما گفته مى شود نفت باعث بدبختى ما شده حرف معتبرى نيست.
 
مثلاً به يک جوان 50 ميليارد ارث برسد اين جوان هم مى تواند ارثش را تبديل به 10 تا ماشين بنز کند و صبح تا شب مهمانى بدهد و هديه بخرد و ... هم اگر تدبير داشته باشد، مى تواند اين ارث را تبديل به سرمايه کند.
 
بنابراين خود نفت هم يک سرمايه ملى است. اين مساله تدبير، عقل و محاسبه است که ما از نفت چگونه استفاده کنيم. نروژ و کويت هم نفت دارند و از آن ثروت ملى توليد مى کنند. اينکه ما نفت داريم و دولت پول نفت را مى گيرد و هر کارى که مى خواهد با آن مى کند، نشان دهنده سطحى از بلوغ فکرى است.
 
ما اگر به آن سطح متفاوت از بلوغ فکرى برسيم که پول نفت يک ثروت است، به جاى اينکه آن را تبديل به ارزاق عمومى کنيم فضاهاى ديگرى ايجاد مى کنيم که جامعه خودش کار و توليد و سرمايه ايجاد کند.
 
از ديد يک سياستمدار جهان سومى استفاده از پول نفت به جاى نياز به ماليات مردم و به تبع آن لزوم پاسخگويى به ايشان هم يک استفاده بهينه است.
درست است اما اين برمى گردد به تعلق خاطر دولت ها به کشور. بستگى دارد که خاک چقدر مهم است. به نظر من تعلق به خاک يک سطح بلوغ فکرى است، خيلى هم قابل توجه است.
 
اتفاقاً مبناى دينى هم دارد به طورى که تعلق به خاک جزيى از ايمان محسوب شده است. اگر خاک مهم باشد خيلى از اين مسائل حل مى شود. من به عنوان يک دانشجوى علم سياست واقعاً دوست دارم عده يى تحقيق کنند که ما ايرانيان چقدر به خاکمان تعلق داريم.
 
من هيچ پيش قضاوتى نمى کنم. به خاک تعلق داشتن پيامدهاى مهمى در رفتار و انديشه و عمل دارد و براى يک کشور در سطح بين المللى پرستيژ توليد مى کند.
 
نکته ديگر اينکه شما در کتاب خود در نهادسازى عقلانى يک کشور براى روشنفکران و حاملان انديشه جديد، نقش بسيار ناچيزى قائل شديد، در حالى که وقتى به چرايى انقلاب مشروطه پرداختيد اين نظر نقض شده و علت اين انقلاب بزرگ آشنايى ايرانى ها با انديشه هاى غرب بوده است.
اين استنباط ريشه در تجربيات جهانى دارد. شما اگر تمام کشورهايى را که در آسيا و غرب پيشرفت کردند مطالعه کنيد، درمى يابيد که نقش روشنفکران بسيار محدود است.
 
روشنفکران چين نبودند که اين تحول را ايجاد کردند، بلکه فهم يک عده از نخبگان سياسى حزب کمونيست چين بود و از همه مهم تر شخصى به نام چويين لانگ که زمان مائو نخست وزير چين بود. نخبگان فکرى و روشنفکران ممکن است که در دواير حکومتى مايه هاى فکرى تزريق کنند اما پيشرفت، يک تصميم سياسى است و اين تصميم سياسى نزد سياستمداران است نه نزد روشنفکران.
 
روشنفکران مى توانند فضاهاى فکرى ايجاد کنند اما عملياتى کارى نمى توانند انجام دهند. در لهستان شخصى به نام لخ والسا نهضت جديد سياسى ايجاد کرد و توانست کشور را از چکمه هاى کمونيسم نجات دهد. يک آدم عملى، سياسى اين کار را کرد اما روشنفکران هم ممکن است سال ها در اين باره نوشته و بحث کرده باشند اما تحول و پيشرفت نياز به چارچوب هاى عملياتى و سياسى دارد.
 
ماهاتير محمد يک روشنفکر نيست، يک سياستمدار است. اردوغان در ترکيه براى افزايش غلظت خصوصى سازى تلاش مى کند. او يک سياستمدار است.دولت کمک مى کند جامعه قوى تر و ثروتمند تر شود، بنا بر اين روشنفکران حکم تسهيل کننده دارند. تصميم گيرنده نيستند. ما در هيچ جاى دنيا نداريم که روشنفکران باعث تحول شدند. اگر شما مى شناسيد مثال بزنيد.
 
عصر روشنگرى
عصر روشنگرى نتيجه رشد بخش خصوصى در اروپاست.
 
پيش از رشد بخش خصوصى پيش شرط هاى نظرى براى تکثرگرايى به وجود نيامد؟
شما از قرن 13 در اروپا از ونيز تا هامبورگ رشد بخش خصوصى را مى بينيد. بازرگانى شدن کشاورزى در اروپا جهشى ايجاد مى کند که فضاى فکرى را عوض مى کند.
 
بله نويسندگانى هم هستند که اين تحولات را مشاهده مى کنند و نظريه پردازى مى کنند اما اين نظريه پردازى صرفاً يک نظريه پردازى انتزاعى و فلسفى نيست و تابع تحولات روز است، يعنى حالت استقرايى دارد، نه قياسي.
 
چرا در مشروطه خواهى نهايتاً ما سر از استبداد رضاخانى درآورديم؟ به اين دليل که در روشنفکرى منافع مطرح نيست. آنها منافع اجتماعى ندارند. پيشرفت بايد به نفع جامعه باشد تا پايدار بماند. روشنفکرى يک جريان فکرى و فلسفى است و خود به خود تبديل به يک تحول بزرگ نمى شود.
 
اينکه روشنفکران کار فکرى انجام مى دهند و مرد عمل انديشه هاى خود نيستند با اينکه آنها در مسير پيشرفت اهميت کمى دارند متفاوت است.
گاندى هم روشنفکر است، هم مرد عمل و با عملش يک کشور را از استعمار نجات مى دهد. ما بايد ميان روشنفکرى که به فهم زمان خودش مبادرت مى ورزد و روشنفکرى که سر از کار سياسى درمى آورد و تصميم سياسى مى گيرد، تفاوت بگذاريم.

نظر شما :