تصمیمات وزارت خارجه آمریکا درباره ایران

۰۶ بهمن ۱۳۸۶ | ۱۵:۰۴ کد : ۱۳۹۷ اخبار اصلی
گفت و گوی روزنامه اعتماد با رئيس مرکز مطالعات خاورميانه در دانشگاه براون آمریکا
تصمیمات وزارت خارجه آمریکا درباره ایران
ويليام اوبيمن ايران شناس مشهور امريکايى فارسى را روان صحبت مى کند. او دکتراى انسان شناسى دارد اما به خاطر علاقه زياد به ايران يکى از ايران شناسان جامعه امريکاست که اشراف زيادى بر فرهنگ دو کشور دارد.
 
اين دانشمند امريکايى که هم اکنون رئيس مرکز مطالعات خاورميانه در دانشگاه براون تدريس مى کند و رئيس انجمن امريکايى انسان شناسى و استاد دانشگاه مينه سوتا است در گفت و گو با اعتماد ريشه هاى اختلاف ايران و امريکا را بررسى کرد.
 
نکته اين گفت و گو را بيمن در پايان مصاحبه خبر داد که کارشناسان وزارت امور خارجه امريکا در تازه ترين تحولات فرضيه تغيير رژيم را درباره جمهورى اسلامى از دستور کار خارج کردند.
 
رابطه ايران و امريکا يکى از پرمناقشه ترين چالش هاى منطقه يى در 30 سال گذشته بوده است. اين چالش با ورود دولتمردان و سياست هاى تازه وارد مراحل گوناگونى شده است. براى آغاز بحث مايلم بدانم تحليل شما از روابط دو کشور چيست؟
اين موضوع با انقلاب 1979 ميلادى در ايران آغاز مى شود. البته براى ريشه يابى آنچه در انقلاب 1979 در ايران اتفاق افتاد مى توان به قرن نوزدهم و آغاز رابطه ايران و امريکا برگشت.
 
در انقلاب 1979 آنچه براى مردم ايران خيلى مهم بود، سرنگونى حکومتى بود که با کودتا در 1953 تلاش هاى مردم ايران را براى دستيابى به يک حکومت دموکراتيک ناکام گذاشته بود.
 
مردم ايران اين حادثه را از چشم دولت امريکا مى ديدند و در انقلاب اين کينه را به شکلى بروز دادند. نکته خيلى مهم در اين تغيير و تحولات اين بود که در پى خروج دولت انگلستان از منطقه خليج فارس، امريکا که در ميانه جنگ سرد بود ترسيد منطقه حساس خليج فارس به آغوش اتحاد جماهير شوروى بيفتد.
 
بنابراين تحليل سياستى طراحى شد که به سياست دوستونى در امريکا مشهور شد. اين سياست دوستونى بر دو کشور ايران و عربستان سعودى استوار بود.
 
فلسفه اين سياست چه بود؟
فلسفه اش اين بود که هم ايران و هم عربستان سعودى مى توانند منافع غرب و امريکا را در منطقه خليج فارس حفظ کنند.
 
بعد از طراحى و اجراى اين سياست غرب و امريکا شروع کردند به فروش اسلحه به ايران و عربستان سعودي. دولت شاه از اين موقعيت استفاده کرد و با اتکا به سلاح هايى که غرب در اختيار او مى گذاشت هم حافظ منافع غرب در خليج فارس شد و هم در جهت تحکيم قدرت خود و خانواده اش تلاش مى کرد.
 
در سال 1973 يک اتفاق ديگر هم افتاد آن هم افزايش افسانه يى درآمدهاى نفت بود. افزايش درآمدهاى نفتى به شاه موقعيتى ويژه بخشيد تا قدرت خود را بيش از گذشته گسترش دهد. نتيجه اين اتفاقات اين شد که شاه از يک طرف به حمايت هاى امريکا و غرب دلگرم تر شد و از مردم ايران روز به روز فاصله گرفت.
 
به همين دليل بين شاه و مردم شکاف ها جدى تر شد. بدتر از همه سيستم اقتصادى آزادى هم وجود نداشت که بر اساس آن دولت شاه براى اداره کشور از مردم ماليات بگيرد و از پرتو اين نياز اقتصادى به مطالبات آنها پى ببرد.
 
بنابراين همه عوامل دست به دست هم داد که شاه دست به اقداماتى بزند که نتيجه آن انقلاب 1979 بود. شاه در جريان مبارزات مردم دست به اقداماتى زد که همه ملت آن را از چشم غرب و امريکا مى دانستند. اين انقلاب حيرت مردم و دولتمردان امريکايى را در پى داشت.
 
حيرت مردم امريکا طبيعى است اما دولتمردان امريکا چرا حيرت زده شدند؟
يکى از بزرگ ترين اشکالات دولتمردان امريکا از گذشته تاکنون اين بوده که دوستى و دشمنى با حاکمان را مبناى دوستى و دشمنى با آن ملت قرار مى دهند.
 
يعنى وقتى با حاکم يک کشور ولو پادشاه ديکتاتورى هم باشد دوست باشند و آن پادشاه تاييد کننده سياست هاى امريکا باشد تاييد او را نشانه تاييد ملت آن کشور قلمداد مى کنند و اگر حاکم يک کشور که منتخب مردم هم باشد با سياست هاى امريکا مخالف باشد همه مخالفت را به پاى ملت آن کشور مى نويسند.
 
مصداق عينى اين رفتار در همين کشور ايران در قبل از انقلاب درباره مصدق و شاه حاکم است. دولتمردان امريکا همواره مرتکب اين اشتباه شده اند. در زمان انقلاب هم اين اتفاق افتاد. جيمى کارتر به پشتوانه دوستى که با شاه داشت فکر نمى کرد چنين رخداد عظيمى در ايران اتفاق بيفتد.
 
علتش هم اين بود که نگاه کاملاً سطحى به ايران و تحولاتى که در حال روى دادن در آن بود داشتند. تا آنجا که من خبر دارم در سفارت امريکا در ايران کسى دغدغه اين را نداشت که با مردم ايران در تماس باشد و دغدغه هاى آنها يا به تعبيرى کينه يى که آنها از امريکا در دل داشتند را درک کند.
 
من حتم دارم که اگر کسانى در امريکا يا در سفارت امريکا در تهران بودند اين پشتوانه معرفتى و علمى را از ايرانيان داشتند تاريخ روابط ايران و غرب را مى دانستند با آمدن شاه به امريکا بعد از انقلاب 1979 موافقت نمى کردند، چون مى دانستند نتيجه آمدن شاه به امريکا ولو به بهانه بيمارى چه واکنشى را از طرف ايرانيان به دنبال دارد.
 
زمانى که بحث آمدن شاه به امريکا در مى گيرد يکى از شخصيت هاى سياسى امريکايى (فکر مى کنم کيسينجر) مى گويد اگر ما شاه را راه ندهيم ديگر هيچ کدام از هم پيمانان ما در منطقه روى ما حساب نخواهند کرد. بنابراين امريکا از راه دادن شاه، شرکا و هم پيمانان منطقه يى خود را بر مردم و انقلاب ايران ترجيح داد. اين تحليل را تا چه اندازه قبول داريد؟
کاملاً درست است، امريکا در زمان بروز اين حادثه کاملاً درگير بود و مى توان گفت به نوعى در شوک انقلاب ايران بود.
 
اگر شما از زاويه ديد کارتر به اين حوادث نگاه کنيد از يک طرف نگران شريک سابقى است که تا آن موقع بيمارى اش را پنهان کرده است و مهم تر از همه هم پيمانان امريکا در منطقه مانند انور سادات و پادشاه عربستان به عنوان شرکاى سياسى، اقتصادى و نظامى امريکا به دقت رفتار امريکا را زير نظر گرفته اند تا ببينند امريکا با ژاندارم منطقه چه رفتارى مى کند، از طرف ديگر نگاهشان به تحولاتى است که منافع استراتژيک امريکا را در منطقه با ابهام مواجه کرده است.
 
بنابراين امريکاييان بر سر يک دوراهى قرار داشتند و در پايان خطر راه دادن شاه را به جان خريدند. در اين سو مردم ايران به طور طبيعى به امريکا شک داشتند و با اين حرکت دولت امريکا دودلى آنها هم به يقينى براى اقدام عليه امريکا تبديل شد.
 
شما بهتر از من مى دانيد که اين رفتار امريکا کابوس کودتا عليه مصدق را در ذهن ايرانيان زنده کرد.
 
بنابراين امريکا ناخواسته اين پيام را به مردم ايران داد که احتمال تکرار کودتاى 28 مرداد وجود دارد؟
من يقين دارم که در پس ذهن دولتمردان امريکا چنين باورى وجود نداشت، اما به طور طبيعى اين مساله در ذهن مردم ايران زنده شد و مردمى که انقلاب کرده بودند از رفتار امريکايى ها چنين مساله يى را برداشت مى کردند.
 
شما درباره آن اقدام امريکا چه نظرى داريد؟
من آن موقع اگرچه خيلى جوان بودم و تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده بودم، اما به خاطر تخصصم جامعه ايرانى را به خوبى مى شناختم.
 
من همان زمان هم به سياستمداران گفتم و هم در روزنامه ها نوشتم که استنباط مردم ايران از اين کار اين است که هدف امريکا از راه دادن شاه راه اندازى توطئه هاى جديد است.
 
متاسفانه همانطور که گفتم درک و شناخت دولتمردان امريکا از تحولات کشورها به خصوص ايران درکى سطحى بوده و هست. به رغم مخالفت افراد زيادى از جامعه علمى و دانشگاهى شاه را به امريکا راه دادند.
 
يعنى امريکا نتوانست بين کودتاى 28 مرداد، راه دادن شاه و درکى که ملت ايران از ربط اين دو حادثه پيدا مى کند ارتباط برقرار کند؟
دقيقاً، ضعف امريکايى ها هم در اين بود. موقعى که همه هشدار مى دادند آنها مات و مبهوت نگاه مى کردند. به هرحال اتفاقى که نبايد مى افتاد، افتاد.
 
يکى از عکس العمل هاى طبيعى به اين حادثه ماجراى اشغال سفارت امريکا و گروگانگيرى ديپلمات هاى امريکايى توسط دانشجويان ايرانى بود که 444 روز به طول انجاميد و اين براى امريکا يک شوک بزرگ بود که ملتى در خاورميانه پيدا شده است که امريکا و همه هيبتش را ناديده گرفته و ديپلمات هاى امريکايى را به گروگان مى گيرد.
 
اين حادثه براى دولتمردان امريکايى اصلاً قابل درک نبود. بنابراين اگر بخواهيم تحليلى از روابط ايران و امريکا ارائه بدهيم و به اين پرسش پاسخ بدهيم که چرا در اين نقطه ايستاده ايم بايد در اين حوادث و مهم تر از همه در گروگانگيرى ديپلمات هاى امريکايى جست وجو کرد.
 
هنوز اين مساله گروگانگيرى براى امريکايى ها به عنوان يک مساله لاينحل باقى مانده است. دولتمردان امريکا به دليل نقض تعهدات بين المللى از طرف ايرانى ها نگاه خوبى به آن حادثه ندارند.
 
در حالى که تاکنون بيش از صد وپنجاه جلد کتاب در ريشه يابى علل اين حادثه نوشته شده به اتفاق تاکيد کرده اند که اين مساله قابل درک و قابل حل است اما کماکان دو طرف همديگر را با اتهام هاى عجيب و غريب خطاب مى کنند.
 
شما از نگاه آن روز به ارزيابى حوادث اشغال سفارت پرداختيد اما اگر از سکوى امروز به آن حادثه نگاه کنيد چه ارزيابى از تحليل گروگانگيرى داريد؟
همانطور که آن روزها مى گفتم و مى نوشتم واکنش جوانان ايرانى يک واکنش طبيعى بود. اما فراموش نکنيد که اشغال سفارت امريکا کارکرد داخلى هم داشت.
 
من نمى دانم شما چند سال سن داريد اما همان موقع که تحولات ايران را زيرنظر داشتم متوجه چند جريان که در پى تحقق حکومت مطلوب خود بودند، شدم.
 
يکى از اين جريان ها همين جريانى بود که رفت سفارت امريکا را اشغال کرد. رهبران وقت ايران به درستى از اين واقعه براى تثبيت حکومت دلخواه خود بهره بردارى کردند و توانستند آن گونه که مى خواهند از انقلاب نگهدارى کنند و نگذاشتند جريان هاى ديگر از اين حادثه به نفع خودشان بهره بردارى کنند چون همه مى دانستند انقلاب ايران بسيار آسيب پذير است، بنابراين من اين حادثه را از نظر داخلى هم قابل درک مى دانم.
 
برخى انتقادى که به آن حادثه وارد مى کنند اين است که گروگانگيرى 444 روز به درازا کشيد اما اين نکته را در نظر نمى گيرند که همه گروگان ها در کمال سلامت به امريکا برگشتند. البته ما در جريان مذاکرات نيستيم، در هرحال اين هم مساله يى است که نبايد از نظر دور داشت.
 
شما به اين نکته اشاره کرديد که دولتمردان امريکايى هنوز با آن حادثه کنار نيامده اند، از طرف ديگر چالش بين ايران و امريکا روزى بايد حل وفصل شود، فکر مى کنيد چند نسل از دولتمردان امريکايى بايد عوض شوند تا آثار اين اتفاق برطرف شود؟
من واقعاً متاسف هستم که هنوز سايه سنگين آن حادثه بر روابط دو طرف مشهود و ملموس است و فکر نمى کنم مادامى که دو طرف از پشت اين حادثه با همديگر سخن بگويند روابط دو کشور حل و فصل شود.
 
دولتمردان دو طرف بايد حوادث گذشته را در دل تاريخ جا بگذارند و با واقعيت هاى امروز براى امروز و آينده زندگى کنند. البته نبايد از سياستمداران انتظار داشت مانند روشنفکران بينديشند يا عمل کنند.
 
از حادثه گروگانگيرى تا امروز شرايط تغيير کرده است. دولتمردان دو طرف تلاش هايى را براى پايان دادن به اين مناقشه سامان داد ند که همه بى نتيجه مانده است، از حادثه مک فارلين تا نامه نگارى آقاى خاتمى به بوش پس از حمله به افغانستان تلاش هايى بود که نتيجه بخش نبود.
 
مقام رهبرى هم چندى پيش اعلام کردند که ما نگفتيم با امريکا قطع رابطه دائمى کرده ايم اما شرايط حاضر را براى برقرارى رابطه به نفع ايران نمى دانيم. با توجه به حوادثى که در حال حاضر بين دو کشور رخ داده است فکر مى کنيد شرايط بايد چگونه تغيير کند تا راه مذاکره و رابطه دو کشور باز شود؟
تمام کسانى که حوادث ايران را رصد مى کنند به وضوح مى دانند که در دولت هاى مختلف براى برقرارى رابطه تلاش هايى صورت گرفته است.
 
بى آنکه کارشکنى برخى در داخل ايران را از نظر دور نگه داشته باشم بگويم که در امريکا تبليغ دشمنى ايران با امريکا يک کاربرد داخلى دارد.
 
هم سياستمداران حزب جمهوريخواه و هم سياستمداران حزب دموکرات از اتهام زنى به ايران يک استفاده داخلى را دنبال مى کنند.
 
البته شما پيش از اين هم در مقاله يى به اين نکته اشاره کرده بوديد که بعد از فروپاشى اتحاد جماهير شوروى امريکا به شدت نيازمند يک دشمن فرضى بود. کوشيد از ايران چنين دشمنى بسازد. حال پرسش اين است آيا اين دشمن سازى کاذب که کاربرد داخلى براى افکار عمومى امريکا دارد با توجه به موقعيت و نفوذى که ايران در منطقه دارد تامين کننده منافع ملى امريکا هم بوده است؟
من فکر مى کنم هر کشورى براى پيشبرد اهدافش به يک دشمن خيالى احتياج دارد. امريکا هم از اين قاعده مستثنا نيست. بعد از جنگ سرد و فروپاشى اتحاد جماهير شوروى امريکا با اين خلأ روبه رو شد. با توجه به اتفاقاتى که در منطقه خاورميانه رخ داد نظر دولتمردان امريکايى به اين منطقه سوق پيدا کرد.
 
با توجه به حوادثى که پيش از اين به آن اشاره کردم مثل همان حادثه گروگانگيرى سفارت امريکا و نيز حکومت مذهبى ها در ايران امريکا از بين کشورهايى که استعداد اين دشمنى را داشتند نگاهش به سمت ايران رفت و کوشيد از ايران يک دشمن خطرناک بسازد.
 
درحالى که کسانى که در داخل امريکا منطقه خاورميانه را و البته ايران را مى شناسند به خوبى مى دانند که ايران دشمن خوبى براى امريکا نيست چون مولفه هايى که امريکا براى دشمنى ايران تعريف و تبليغ مى کند ايران به نسبت ديگر کشورهاى منطقه فاقد اين مولفه هاست.
 
اين مولفه ها کدامند؟
خيلى فراوانند. اما يک نمونه آن تبليغ رفتار سياسى ارتجاعى در منطقه است، درحالى که در بين کشورهاى خاورميانه ايران به مراتب دموکرات تر از مثلاً مصر و عربستان و پاکستان است.
 
بنابراين از بعد از انقلاب اين تصور بين دولتمردان دو طرف اجازه نمى دهد که تلاش ها براى بهبود روابط به ثمر بنشيند. چون دولتمردان امريکايى بعد از انقلاب بايد ثابت مى کردند که با ايران همواره دشمنى دارند. در ايران هم همينطور.
 
مواضعى که دولت هاى بعد از انقلاب درباره اسرائيل مى گرفتند نشان دهنده دشمنى آنها با امريکا و سياست هاى امريکا در منطقه بوده است.
 
نکته يى که مى خواهم روى آن پافشارى کنم اين است که دو طرف کمترين فرصتى را براى کاهش اين تخاصم از خود نشان نداده اند. و همواره در اين چارچوب و با اين پيش داورى تلاش کرده اند. بنابراين مردم با بد ترين نوع نگاه به تلاش هاى دو طرف نگاه مى کردند.
 
حتى يکى از دوستان سياست شناس من به اسم ريچارد کاتم مى گفت اين مانند يک ديوار تيره است که روزبه روز تيره تر مى شود.
 
تلاش هاى دولت اصلاح طلب خاتمى يا اقدامى که برخى مردم ايران بعد از حملات يازدهم سپتامبر براى همدردى با قربانيان آن واقعه انجام دادند را چگونه ارزيابى مى کنيد؟
ما تلاش هاى ايران براى شکستن اين رابطه را در 10 ، 15 سال گذشته مى بينيم. حتى بعد از 11 سپتامبر که شهرهاى امريکا مورد حمله قرار گرفتند شهروندان ايرانى در يک حرکت خودجوش با قربانيان حادثه اظهار همدردى کردند.
 
بعد از همين حوادث دولت ايران هم به امريکا در افغانستان کمک کرد. نتيجه اين همدردى ها اين شد که بوش ايران را محور شرارت توصيف کند. حرکت هاى مردم و دولت ايران بازتاب خوبى در محافل علمى و بين افکار عمومى امريکا داشت اما از آن طرف هم بوش کارخودش را مى کرد. رفتار بوش بعد از 11 سپتامبر با ايران اصلاً رفتار مناسبى نبود.
 
علاوه براى اين فراموش نکنيد شخصيت هاى دانشگاهى که در درون امريکا متفاوت با دولتمردان امريکا مى انديشند صدايشان به هيچ جا نمى رسد.
 
بعد از حمله امريکا به عراق ايران نامه يى به امريکا نوشت که حاضر بود شرايط امريکا را براى مذاکره بپذيرد. چرا از آن فرصت استفاده نکرد؟
اگرچه خبر اين نامه تازه فاش شده است اما ما همان موقع از ارسال اين نامه خبر داشتيم. واکنش دولتمردان امريکا به اين نامه خيلى بد بود. زمانى که سفارت سوئيس اين نامه را به امريکايى ها تحويل داد، آنها با تندى با سفير سوئيس برخورد مى کنند که وقت آوردن اين نامه نيست. نامه خاتمى کار مثبتى بود.
 
چرا امريکا از اين فرصت استفاده نکرد؟
اگر تحليل شخص خود من را بخواهيد نظرم اين است که امريکا به هيچ وجه حاضر نيست در سطحى برابر با ايران مذاکره کند. امريکا با آن پيش زمينه ذهنى حاضر نيست با ايران مانند يک کشور برابر برخورد کند.
 
البته اين تصور امريکا يک تصور کودکانه است. و امريکا ناگزير است براى پيشبرد اهدافش ايران را به عنوان يک واقعيت به رسميت بشناسد. همانطور که روشنفکران امريکايى بارها به امريکا توصيه مى کنند.
 
در دوره کلينتون تلاش زيادى صورت گرفت که رابطه بين ايران و امريکا برقرارشود. اما تلاش ها در سطحى نبود که بتواند يخ هاى اين رابطه را آب کند. چرا؟
در دوره کلينتون خانم آلبرايت وزير امور خارجه بود و قدرتى داشت که بتواند براى بهبود روابط دو کشور تلاش کند. خيلى هم مايل بود. اما هسته اصلى قدرت در واشنگتن مانع مى شد که خانم آلبرايت کارهايش را پيش ببرد.
 
استدلال هسته اصلى قدرت براى جلوگيرى از روابط دو کشور چيست؟
آنها مى گفتند اهداف ايرانى ها مشکوک است. خانم آلبرايت به صراحت اعتراف مى کند که من مى خواستم کار کنم اما نمى گذاشتند. کما اينکه در برابر تيم جنگجوى ديک چنى معاون رئيس جمهور امريکا، کاندوليزا رايس مى کوشد با استفاده از روش هاى نرم ترى پيش برود اما وزارت امورخارجه پر از طرفداران ديک چنى است.
 
وقتى خانم رايس تلاش هايى را سامان مى دهد که مسائل را به سمت وسويى ديگر ببرد رايان کروکر سفير امريکا در عراق با سفير ايران بى منطق رفتار کرده بود.
 
از روز اول که اين گفت وگو ها آغاز شد طرف امريکايى با پرخاشگرى مذاکره را آغاز کرد. در صورتى که به نظر من طرف ايرانى با خونسردى با اين مذاکرات برخورد کرد که کار خوبى بود.
 
يا نيکلاس برنز معاون وزير خارجه امريکا. کار اين آقا در 24 ساعت و7 روز هفته اين است که مدام به ايران تهمت بزند. اين آقاى برنز تيره ترين نقطه را براى دشمنى ايران با امريکا در نظر مى گيرد.
 
شما با توجه به شناختى که از دو طرف داريد چه فرمولى را براى بهتر شدن روابط پيشنهاد مى کنيد؟
نخستين گام آشنايى بى واسطه ملت هاى دو کشور با هم است. بسيارى از امريکايى هايى که به ايران سفر مى کنند در بازگشت جز تحسين رفتار متمدنانه ملت ايران چيزى به زبان نمى آورند. آنها بعد از سفر به ايران ديگر فريب تبليغات رسانه ها و سياستمداران را نمى خورند.
 
از طرف ديگر دولت ايران هم بايد دست از بدبينى به هر کس که شهروند امريکايى است، بردارد.ايران هم اگر به دنبال حل مسائلش با امريکاست بايد مقدارى ريسک کند، اعتماد کند. درهايش را با شجاعت بازکند و به همه با سوءظن نگاه نکند.
 
اين بى اعتمادى ايرانى ها به امريکا ريشه در برخى تصميم هاى دولت و کنگره امريکا دارد. مثلاً وقتى بودجه يى به مبلغ 75 ميليون دلار براى تغيير رژيم ايران تصويب مى شود، طبيعى است طرف ايرانى به اين سياست واکنش تندى نشان دهد؟
حرف هاى شما کاملاً درست است. برخى اوقات که سياستمداران از من دعوت مى کنند به آنها درباره ايران مشورت بدهم. همين حرف شما را براى آنها تکرار مى کنم. اما همانطور که گفتم هم حزب جمهوريخواه و هم حزب دموکرات به يک دشمن خارجى نياز دارند.
 
انتخاب يک رئيس جمهور دموکرات مى تواند فضا را به سمتى ببرد که مذاکرات مستقيم بين دو کشور آغاز شود؟
کاملاً، فقط به کمى ريسک نياز دارد. همين دوره که بوش از رياست جمهورى کنار برود فرصت مغتنمى است که تلاش ها براى مذاکره آغاز شود.
 
ممکن است بوش دست به کارى بزند که همه معادلات را به هم بريزد؟
اولاً خطر حمله به ايران کاملاً منتفى شده. زمان براى بوش و دستيارانش رو به پايان است. از طرف ديگر مخالفان جنگ روز به روز در حال قدرت گرفتن هستند. شايد براى شما جالب باشد که چند ماه پيش مرا براى يک سمينار به وزارت خارجه امريکا دعوت کردند. سمينار درباره آينده روابط ايران و امريکا در 15 سال آينده بود.
 
در آنجا کارشناسان زيادى از حوزه هاى مختلف جمع شده بودند تا درباره فرضيه هاى گوناگون بحث و بررسى کنند. فرضيه اصلى در اين سمينار اين بود که تا 15 سال آينده ارتباط در حد سفارت برقرار شده باشد.
 
فرض هاى ديگر چه بود؟
فرض ديگر اين بود که جمهورى اسلامى در همين سطح بماند و روابط رسمى بين دو کشور برقرار شود.
 
در بين فرض هاى موجود آيا بحثى از تغيير رژيم يا براندازى شد؟
هرگز، براى نخستين بار بود که مساله regime change را از روى ميز برداشته بودند. افراد واقع بين در وزارت خارجه به اين نتيجه رسيده بودند که بايد براى روابط رسمى فکرى کرد. براى همين از ما دعوت کردند درباره راه هاى رسيدن به اين نقطه مشاوره بدهيم؛ امرى که کم سابقه مى نمود.
 
اين سمينار در چه سطحى برگزار شد؟
در سطح کارشناسان. اما اى کاش وزير هم در اين سمينار حضور داشت. در هر حال اين سمينار براى من مايه خوشحالى بود.
 
ما نبايد انتظار داشته باشيم که آنچه در اين سمينار به بحث گذاشته شد در آينده يى نه چندان دور به نتيجه برسد. اما آغاز اين بحث در بين کارشناسان وزارت خارجه امريکا يک نقطه اميد خيلى خوب است.
 
اين سمينار و گزارشى که در اين سمينار تهيه مى شود تا چه حد بر سياستگذارى هاى آينده اثر مى گذارد؟
ببينيد، اين درست است که سياست خارجى امريکا در کاخ سفيد طراحى و تدوين مى شود. اما آنها مهمانان کاخ قدرت هستند.
 
در حالى که کارشناسان ميزبان هميشگى وزارتخانه ها هستند. بنابراين بايد به اين سمينارها اميدوار بود و آنها را دست کم نگرفت. فراموش نکنيد همه سياستمداران ديوانه نيستند.
 
در بين آنها عاقل هم پيدا مى شود که به گزارش هاى کارشناسان توجه کند.

نظر شما :