سی و نهمین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"
قصه خلبان عراقی که جاسوس موساد شد
دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنج ترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.
کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا سی ونهمین بخش آن را می خوانید:
بعد از این که در سال 1968 قدرت را به دست گرفتید، در آن موقع صحبت از کشف جاسوس ها و انجام اعدام هایی در خلال زمانی که در شورای رهبری انقلاب و فرماندهی قطری بودید، می شد، قصه چیست؟
حقیقتش قصه پیچیده ای است. قبل از این که به قدرت برسیم حادثه ای برای یک جوان عراقی که در «هواپیمایی العراقیه» کار می کرد و از خانواده الربیعی بود که از قبیله های بزرگ عراق هستند، اتفاق افتاد. او در خط پروازی بغداد – لندن کار می کرد. فکر می کنم هواپیما به مقصد لندن پرواز می کرد که خدمه هواپیما اجازه داشتند 42 ساعت قبل از بازگشت به بغداد در شهر بگردند. این جوان خیلی عیاش بود، خیلی مشروب می خورد و دائما به کازینوهای پایتخت بریتانیا می رفت. الربیعی تصمیم گرفت که به یک کازینوی مشخصی برود. قمار می زد و دائم می برد و می باخت. یک روز قمار زد و یک باخت سنگینی کرد و دیگر هیچ پولی برایش نماند. آن قدر که آن جا می رفت دیگر بعضی مشتری ها را می شناخت. متحیر شد که هزینه های روز بعدش را چگونه تامین کند. یک مرد انگلیسی او را دید و از او پرسید آیا می خواهی حالا که همه چیزت را از دست داده ای پولی کمکت کنم؟ جواب داد که واقعا خوشحال می شود اگر این کار را بکند. این کمک باعث شد که رفاقتی میان این دو نفر به وجود بیاید و این طور شد که دائما با هم به رستوران ها می رفتند.
بعد از مدتی مشخص شد که این فرد انگلیسی اسرائیلی است و به این خلبان عراقی پیشنهاد همکاری با موساد را داد. الربیعی جواب قاطعی به او نداد و به دوستش گفت که باید در این زمینه فکر کند و آن را بررسی کند و از او وقت خواست تا بعدا جوابش را بدهد. به بغداد بازگشت و از طریق یکی از نزدیکانش که در اداره امنیت عراق کار می کرد آن چه رخ داد را اطلاع داد. در این جا سازمان امنیت عراق از او خواست که به تقاضای دوستش پاسخ مثبت بدهد و با موساد رابطه برقرار کند.
الربیعی به لندن بازگشت و موافقتش را به آن مرد گفت و او هم شروع کرد به او پول دادن و زندگی مرفهی برایش دست و پا کرد. خلبان فکر می کرد که این موضوع فرصتی برای اوست. سازمان امنیت عراق باخبر بود، در نتیجه او به این ترتیب خدمتی به کشورش می کرد، در عین حالی که این موضوع باعث می شد که پول هایی از سازمان امنیت به دست آورد. بعد این اسرائیلی شروع کرد به او ماموریت دادن. مثلا از او خواست که جدیدترین نقشه بغداد را برای او تهیه کند. الربیعی به اداره امنیت مراجعه کرد و آنها نقشه بغداد را به او دادند، اما آخرین نقشه بغداد نبود. او همان نقشه را به لندن برد و تحویل آن مرد داد.
در دیدار بعدی فرد بریتانیایی – اسرائیلی به خلبان عراقی گفت: «ما توافق کردیم با هم صادق باشیم، و من با تو به صراحت صحبت کردم. این آخرین نقشه نیست.» الربیعی به التماس افتاد که این تنها نقشه ای بوده که می توانسته به آن دست یابد. افسر موساد به او ماموریت های دیگر داد و الربیعی نیز جواب هایی به او می داد که سازمان امنیت نظامی به او می داد.
در یکی از دیدارها آدم موساد به الربیعی گفت: «دوست دارم به تو صادقانه بگویم. ما بر سر همه چیز توافق کردیم و تو به آنها پایبند نبودی، به تو فرصت می دهم که خودت کارهایت را بازنگری کنی. اولا باید ارتباطات را با اداره ای که این اطلاعات را در اختیارت می گذارد قطع کنی، و همکاری ات با ما با حفظ امانت داری باشد.» خلبان عراقی ترسید. این به آن معنا بود که نیروهای موساد در سازمان امنیت عراق نفوذ دارند.
به عراق بازگشت و دید که گرفتار شده است. رفت که با خودش فکر کند، برای همین تصمیم گرفت که این کار را رها کند و دیگر به لندن سفر نکرد و خودش را مخفی کرد. واقعیتش این است که خودش را در بغداد مخفی کرد اما موضوع همچنان دنبالش می دوید. یک روز حادثه واقعا عجیبی برایش اتفاق افتاد. هنوز قبل از 1968 بودیم. در یکی از روزهای ماه جولای برای خرید سیگار از خانه اش بیرون آمد. وقتی که از خانه اش خارج می شد دید که در کیوسکی نزدیک خانه اش یک خانم مو بلوندی طوری سرگردان است انگار که گم شده است. این خانم به او نزدیک شد و گفت: «خواهشا، می توانم از شما سوالی بپرسم؟» گفت: «بفرمایید.» گفت: «می خواهم به منطقه باب الشرقی در بغداد بروم، آیا ممکن است راهنمایی ام کنی که چگونه بروم؟» برای او توضیح داد، زن تظاهر کرد که نفهمیده است. ابراز تمایل کرد که به او کمک می کند، تاکسی ای نگه داشت و تصمیم گرفت که خودش همراه این خانم شود و او را باب الشرقی برساند.
وقتی که سوار تاکسی شد، این خانم مو بلوند به او خیره شد و گفت فلانی، اسمش را آورد. جا خورد اما او حرفش را ادامه داد. به او گفت: «من گم نشده ام. من این جا آمده ام که با تو صحبت کنم و موظفم که این پیام را به تو برسانم: اگر تماس های سابقت را با ما پی نگیری هر جا پنهان شوی می کشیمت. من موظفم که این پیام را به تو برسانم.» او شوکه شد و مثل انسان های روانی احساسات عجیبی به او دست داد. چگونه می شود که یک زدن یهودی نزد من بیاید و در پایتخت کشورم مرا تهدید کند؟ آیا او را بکشم یا ساکت باشم؟ البته این خانم یهودی با گذرنامه کشور دیگری به عراق وارد شده بود.
او را به باب الشرقی رساند و به خانه اش بازگشت، روزها را می گذراند در حالی که به شدت نگران شده بود. در آخر تصمیم گرفت که آن چه بر او گذشت را در یک نامه بنویسد و به یک نفر از نزدیکان بعثی اش تسلیم کند با این امید که این فرد نزدیک به او موضوع را به اطلاع رهبران حزب که هنوز به قدرت نرسیده بودند، برساند. نامه به ما در کادر رهبری رسید و از این فرد نزدیک به او خواستیم که به او بگوید خودش را مخفی کند و از مشکلات دور شود. نمی خواستیم افتضاحی بار بیاید، به خصوص که ما در حال طراحی طرحی برای رسیدن به قدرت بودیم. این حادثه دریچه ای برای کشف اسرار واقعا خطرناکی بود که نشان می داد عوامل موساد چگونه در سازمان امنیت عراق نفوذ کرده اند و نام افراد عراقی ای که درگیر شبکه های مرتبط با سازمان های امنیت اسرائیل و غربی ها بودند را فاش کرد. وقتی که قدرت را گرفتیم و اداره های امنیتی به کنترل ما در آمدند این مرد را احضار کردیم و شروع به بازجویی از او کردیم. در سازمان امنیت نظامی به اطلاعاتی دست یافتیم که نشان می داد شبکه های جاسوسی و افرادی هستند که با اداره های امنیتی خارجی در ارتباط هستند. همین موضوع در سازمان امنیت نیز وجود دارد. از طریق این شخص به عناصری که در اداره های امنیتی کار می کردند و ارتباطات خارجی داشتند، رسیدیم، کسانی که با سازمان های امنیتی اسرائیلی و اروپایی به خصوص بریتانیایی کار می کردند.
البته بعدا گفته شد که افراد بی گناه و هیچ کاره ای نیز اعدام شدند. من نمی توانم این موضوع را نفی یا تایید کنم. شاید ستم هایی در حق بعضی از افرادی که در سال 1969 اعدام شدند، روا شد اما می توانم تاکید کنم که جاسوس هایی عملا وجود داشتند و در شورای رهبری انقلاب نیز گزارش هایی در این زمینه شنیدیم.
ادامه دارد...
ترجمه: سید علی موسوی خلخالی
نظر شما :