چهاردهمین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"

مشهورترین ترورهای دوران بکر – صدام کدامند؟

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳ | ۲۰:۰۵ کد : ۱۹۳۲۵۶۸ اخبار اصلی خاورمیانه
ترور همیشه ذات تاریخ عراق بوده است. در دوران طولانی پادشاهی، می توان دو یا سه حادثه را یادآوری کرد. اما در زمان بکر – صدام به قاعده ای بدون استثنا تبدیل شد، آنها از روز اول در پی ترور بودند.
مشهورترین ترورهای دوران بکر – صدام کدامند؟

دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنج ترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.

کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا چهاردهمین بخش آن را می خوانید:

]گفت وگوی اول؛ حازم جواد از رهبران اولیه حزب بعث[

بارزترین ترورها در زمان بکر – صدام کدامند؟

ترور همیشه ذات تاریخ عراق بوده است. در دوران طولانی پادشاهی، می توان دو یا سه حادثه را یادآوری کرد. اما در زمان بکر – صدام به قاعده ای بدون استثنا تبدیل شد، آنها از روز اول در پی ترور بودند، و می توانم به استناد منابع موثق بگویم، چیزی که تا کنون سری بوده و شاید برای نخستین بار است که می شنوی، در شب تبانی برای اشغال کاخ جمهوری در 17 جولای 1968 احمد حسن البکر به حردان التکریتی گفت: «کردان این پسر (صدام) به هیچ وجه در عقلم جا نمی گیرد و آیا امشب مرا از دست او خلاص می کنی.» حردان این تقاضا را رد کرد. پیش از این نیز حردان مشابه چنین تقاضایی را در 19 نوامبر 1963 در تقاضایی از عبدالسلام عارف که خواستار ترور میشل عفلق و امین الحافظ و همه اعضای هیئت ملی که در بغداد در روز 18 نوامبر 1963 (روز شکست درگیری عبدالسلام عارف بر سر قدرت که به خروج بعث به سود او از قدرت شده بود) جمع شده بودند، رد کرده بود.

آیا این روایت موثق است؟

روایت تقاضا برای ترور میشل عفلق و امین الحافظ و همچنین صلاح جدید صد در صد موثق است، و حردان انجام آن را رد کرد. اما روایت دیگر را من از یک منبع موثق نقل می کنم، ضمنا حردان خود آن را در خاطراتش که هیچ وقت پیدا نشد، ذکر کرده است. هدف او ایجاد برداری میان بکر و صدام بود، برای این که کینه حردان از بکر بیشتر از کینه اش از صدام بود. قصه ترورها از اساس در عقل و منطقشان وجود داشت و چیز تازه ای نیست یا این که بگوییم وضعیتی به وجود آمد که مجبور شدند دست به چنین کارهایی بزنند. در روز 17 جولای یک هم حزبی از خانوداه آل شوکت را کشتند، او فرزند شخصیت عراقی معروفی بود، و گفته می شود صدام هزینه مالی آن را به حساب بعضی از اموال حزب گذاشت، مبالغ حزب خیلی کم بودند، و وقتی که از زندان عبدالرحمن عارف فرار کرد منکر آن شد، کمینی در روز 17 جولای برای او ایجاد کردند که می توانست منتظر شود و او را دستگر کنند. اما بر عکس او دوست داشت آدم بکشد.

آیا صدام می دانست که بکر از حردان خواسته است که او را بکشد؟

دوستی که قصه را برای من تعریف کرد می گوید که صدام از آن خبر داشت، و این از جمله دلایل درگیری میان آن دو بود، بی اعتمادی ای که میان آنها از ابتدای دهه 70 ایجاد شد باعث شد تا او را در سال 1979 تصفیه کند. آیا صدام از حادثه سرقت خاطرات خبر داشت؟ دقیق نمی دانم اما جلسه ای بوده است که حردان این حادثه را ذکر می کند و خاطراتش با او در الجزایر بودند. اما عملیات دوم بعد از حادثه شوکت، مرگ دکتر ناصر الحانی بود که برای مدت کوتاهی از او خواستند وزیر امور خارجه شود و سپس در 30 جولای او را از این مقام کنار گذاشتند و مشاور احمد حسن البکر شد. چرا سراغش آمدند و بعد کنارش گذاشتند؟ نمی دانیم، اما خبر آن قطعی است، بکر در برابر الحانی تظاهر می کرد که خودش در معرض تهدید از سوی «بچه ها» است، اسمی که خودش بر رویشان گذاشته بود، منظورش صدام و مجموعه زیر دست او در روابط عمومی بودند که شامل ناظم کزاز و علی رضا و محمد فاضل و سعدون شاکر و طاهر محمد امین و دیگران می شدند. وقتی الحانی به اتاق بکر می آمد تا درباره موضوعی با او صحبت کند، بکر او را به باغ قصر می برد و به او می گفت: «می ترسم بچه ها بشنوند و اذیتت کنند.» به نظر می رسید که الحانی به رئیس جمهور اطمینان داشت. او ساعت سه از دفتر روابط عمومی رفت و یک شب او را کشاندند و کشتند و جسدش را در یکی از خیابان های بغداد در جایی که زیر نظر ارتش بود، گلوله باران کردند. این حادثه مثل صاعقه ای برای اهالی بغداد شد، نه برای فرد دکتر الحانی که در ابتدای آغاز به کار حکومت چنین حادثه ای رخ می داد، بلکه برای این که آنها در بیانیه 17 جولای کودتای خود صحبت از کودتای سفید یا انقلاب سفید می کردند، به ویژه که معروف بود که الحانی یک شخصیت دیپلماتیک است و هیچ دستی در عملیات سیاسی و توطئه های روزانه ندارد. شاید توجهی به او بود و ارتباطات دیگری داشت که هیچ کس نمی دانست و فقط خدا می دانست اما این گونه معروف است که او در سلک دیپلمات های عراقی است و با عبدالکریم قاسم کار کرد و در سال 1963 با حزب بعث نیز کار کرد.

اما حادثه سوم که مثل صاعقه ای به حزب بعث اصابت کرد مرگ سرهنگ تمام چترباز عبدالکریم مصطفی نصرت بود، کسی که فرماندهی حمله به مقر وزارت دفاع در روز 8 فوریه (14 رمضان) را بر عهده داشت، این جنایت هیچ جای بحثی ندارد که جنایتی برنامه ریزی شده بود. دلیل آن هم، برای اولین بار می گویم، من هم طرفی از آن بودم؛ در یکی از روزهای آخر سال 1968 دوستی موسوم به طلعت صدقی که سوری الاصل بود و در آن موقع در دفتر روابط عربی در ریاست جمهوری عربی متحده کار می کرد، خانه و مقرش نزدیک به خانه رئیس جمهور عبدالناصر بود، نماینده جمع آوری اطلاعات یا گزارش نویس بود، او دوست شخصی من بود و عبدالستار عبداللطیف را از روزهای انقلاب 14 جولای و انقلاب 14 رمضان می شناخت. روابطی هم با صالح مهدی عماش و البکر و علی صالح السعدی داشت، علی رغم این که شخصیتی ناصریست بود روابط بسیار نزدیکی با بعث عراق داشت، روابطش از روی علاقه بود نه از روی تمایل. عبدالستار عبداللطیف، که در آن زمان بازنشسته بود، او را ساعت 7 و نیم شب به شام دعوت کرد. در میان مدعوین عبدالکریم مصطفی و نصرت و یک افسر و دو نفر از آشنایانش نیز بودند. نصرت در میان دوستان و همکارانش به دقیق بودن در موعدها به شکل عجیبی معروف بود، اگر موعدش ساعت 7 بود، غیرممکن بود یک دقیقه زودتر یا یک دقیقه دیرتر می رسید. او در جایی نزدیک خانه من ساکن بود. من ساکن منطقه المنصور بودم و او در شهر یرموک بود. انتظار می رفت که از خانه من عبور کند و با همدیگر به سمت شرقی بغداد خانه عبدالستار عبداللطیف برویم، راس ساعت 7 تماس تلفنی ای از عبدالستار عبداللطیف با من شد و التماس می کرد که به هتل بغداد بروم و دوستم طلعت صدقی را به خانه اش بیاورم. ظاهرا ماشین رسمی خاصی برای طلعت صدقی نبود، به او گفتم عبدالکریم چه می کند؟ گفت به مادرش اطلاع می دهم که مستقیم به همین جا بیاید. دو سه بار تلاش کردم با او تماس بگیرم جوابم را نداد، برای همین پیامی به مادرش دادم که بعدا به من ملحق شود. رفتم به هتل بغداد و طلعت صدقی را برداشتم و رفتیم به خانه عبدالستار عبدالطیف الکائن در منطقه مشهور الصلیخ، و شروع کردیم با دیگر میهمانان خوش و بش کردن که ناگهان متوجه شدیم که عبدالکریم به شکل غیر عادی ای تاخیر کرده است. با خانه اش تماس گرفتیم تلفن خانه اش زنگ می زد ولی کسی نبود جواب بدهد. به مادرم زنگ زدیم که بپرسیم آن جا آمده است، گفت نه، تا ساعت 10 منتظرش ماندیم که بیاید و با ما شام بخورد اما تلفن همچنان زنگ می زد ولی جواب نمی داد، دیگر به این اعتقاد رسیدیم که قطعا حادثه ای پیش آمده است. شاممان را خوردیم و خانه عبدالستار را نزدیک ساعت 12 ترک کردیم به این امید که روز بعد بفهمیم چه بر سر عبدالکریم آمد که باعث شد نیاید. طلعت با من آمد تا سر راه او را به هتل بغداد برسانم، به میدان مشهور التحریر رسیدیم، دیدیم که تعدادی از افراد لباس شخصی و افراد پلیس و ارتش آن جا را اشغال کرده اند و طناب کشی شده است، انگار که راهپیمایی یا تظاهراتی باشد. تا آن زمان همچنان معروف بودم و اسمم را همه می شناختند، و ایستادم برای این که نمی گذاشتند کسی نزدیک میدان التحریر شود، به یکی یا دو نفر از لباس شخصی ها گفتم که من فلانی هستم، چه خبر است؟ گفتند نمی دانید سرورم؟ گفتم نه. جواب دادند: امروز مجموعه ای از جاسوس های اسرائیل اعدام می شوند و جنازه های آنها در میدان التحریر به نمایش در می آیند، برای همین تنها راه این است که از خیابان ابو نواس بروی. تعجب کردم، گفتم قصه این جاسوس ها چیست، در حالی که دوستم طلعت صورتش زرد شده بود و با وضعیت پیش آمده اصلا راحت نبود، وقتی فکری به ذهنش می رسید کار معروفی می کرد، دستش را به پیشانی اش می زد، و در آن لحظه هم به شکل عجیبی به پیشانی اش زد، به او گفتم قصه از چه قرار است؟ گفت از الآن نگران دوستت شدم. البته طلعت زندگی اش را در سازمان امنیت مصر و در دفتر دوم سوریه گذرانده بود، گفتم چرا؟ گفت: قلبم این را به من می گوید، و شما درباره این مرد می گویید که بسیار دقیق و سروقت است و توافق کردید که به شما سر بزند، حالا هدف از این تعیین زمان چیست؟ گفتم این تنها حدس است. به هر حال او را رساندم و خودم به خانه رفتم. صبح روز بعد دوست افسرم صدیق شهاب با من تماس گرفت که او خودش دوست قدیم عبدالکریم نصرت و خانواده او بود، و گفت که باقی حیاتت باشد، عبدالکریم نصرت کشته شد. گفتم پناه بر خدا راست می گویی؟ گفت بله. خواهرش صبح با من تماس گرفت و من الآن دنبالت می آیم. شوکه شدم، چه کسی می خواهد او را بکشد، و فورا مساله را به حادثه دیشب ربط دادم. رادیو و تلویزیون بغداد از صبح زود درباره اعدام 10 یا 12 نفر از یهودی ها و سربازان و مزدوران صحبت می کرد، و من بعدا اطلاعاتی به دست آوردم که یکی از کسانی که این عملیات را انجام داد آقای علی رضا بود، و همه این کارها هم نمایشی بودند، این افراد توسط عبدالرزاق النایف در روزهای عبدالرحمن عارف دستگیر شده بودند و تحت بازجویی قرار داشتند. از سوی سازمان امنیت نظامی به کاخ النهایه فرستاده شده بودند و بعد از آن این نمایش را اجرا کردند که غرضشان از این کار همان طور که علی رضا به من گفت فقط ترور بود.

این یعنی این که این افراد هیچ توطئه ای مرتکب نشده بودند؟

نه. فقط از زمان عبدالرزاق نایف وقتی که معاون رئیس سازمان امنیت نظامی بود، دستگیر شده بودند. و فکر می کنم عین همین قصه را المقدم ابراهیم داوود نیز در سلسله برنامه های «به یاد می آید» به تو گفت. وقتی که گفت بعد از جولای مجموعه ای را گرفتیم، شاید منظورش همین افراد بودند. با یکی یا دو نفر از دوستان عبدالکریم در وزرات دفاع صحبت کردم و به خانه اش رفتم. خانه اش بسته بود، و پلیس عادی متولی امر بود، منظورم نه سازمان امنیتی یا سازمان دیگری در کار بود، او در طول دوران حکومت عبدالسلام عارف و عبدالرحمن عارف دستگیر بود، او را شکنجه کردند در حالی که قهرمان تلاش های سپتامبر 1964 که صدام در آن دستگیر شد، بود، او مرد شماره یک آن حادثه بود. نتوانستیم چیزی بفهیم، اما از یکی از افراد خانواده اش فهمیدیم که ورود ممنوع است، و دولت دستش را روی خانه گذاشت و قربانی چندین ضربه چاقو خورد.

ادامه دارد...

کلید واژه ها: صدام از این جا عبور کرد


( ۱۰ )

نظر شما :