سیزدهمین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"
صدام اولین مخالفش را چگونه کشت؟
دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنجترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.
کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا سیزدهمین بخش آن را می خوانید:
]گفت وگوی اول؛ حازم جواد از رهبران اولیه حزب بعث[
الرکابی را از نزدیک می شناختی، آیا صحیح است که او جوانی برجسته بود؟
بله. هیچ فعالیت سیاسی در ناصریه نداشت. خوب او را می شناختم، مادر بزرگ مادرش خواهر مادر بزرگ مادر من بود.
الرکابی در ناصریه به خودش می رسید و درس می خواند. با نمره بالایی توانست وارد دانشکده مهندسی در بغداد شود. ناگهان در بغداد این جوان به یک جوان سیاسی حرفه ای که 24 ساعته به سیاست می پرداخت، تبدیل شد، انگار که یکی از اعضای کادر سری در ناصریه بوده است. از همان ابتدا خودش را وقف کار سیاسی در خط حزب بعث کرد. فکر می کنم از طریق دانشجویان سوری ای که در دانشگاه بغداد درس می خواندند، وارد حزب شد. وقتی که وارد حزب شدم الرکابی مسئول اول حزب بود و تا 1959 که از سوی حزب بعث در دمشق مسئول حزب در عراق شدم و به کشور بازگشتم در این سمت بود.
فواد عضوی رهبری خارج تا دو ماه بعد از این که من به عراق بازگشتم، باقی ماند. فرماندهی خارج به من دستور داد و من رهبر داخلی فرماندهی قُطری حزب در اوایل 1960 شدم.
الرکابی در پاییز 1971 در سایه حکومت البکر و صدام کشته شد، به چه اتهامی دستگیر شده بود؟
در سال 1969 اتهام پراکنی ها شروع شد و صحبت از کشف شبکه های تجسس کردند و نام های ملی ای را در میان متهمین مطرح کردند. فکر کنم او به دو سال زندان محکوم شد. به طور غیر عادی مورد شکنجه قرار گرفت. سرهنگ جمیل صبری البیاتی (که بعثی بود و مدیر امنیت کل در سال 1963 بود) برایم تعریف کرد که الرکابی به طور غیر قابل تحملی شکنجه شد، او نیز با الرکابی دستگیر شده بود. البیاتی وابسته به من محسوب می شد. برای او نزد صدام رفتم و گفتم که او آدم بی گناهی است و من کفالتش می کنم. او را به زندانی که درهایش باز بود، بردند و برای همین می فهمید که در اتاق نزدیک به او چه می گذرد. به من گفت آن چه بر سر الرکابی آمد بر سر هیچ کس نیامد. و افزود: «نیمه های شب بود که می خواستم آن چه از آب یا شیر برایم مانده بود را بردارم و خارج از محدوده ام یواشکی برای الرکابی (ابو ایمن) ببرم. به جای این که من روحیه او را تقویت کنم او روحیه مرا تقویت می کرد و طیب خاطر مرا فراهم می آورد. بعضی وقت ها از من می خواست که به او آب بدهم و گاهی اوقات نیز اخبار بعضی از زندانیان را می پرسید.» بردار مرحوم خالد علی صالح نیز در همان زمان دستگیر شده بود در حالی که همچنان در حزب بعث فعال بود. دو سال پیش کتابی چاپ شد که در آن وضعیت دستگیری او و فواد توصیف شده است. در آن کتاب آمده است که مردی در زندان چرخ دستی ای را هول می داد و آشغال ها را از سلول زندانیان جمع می کرد که ناگهان متوجه مردی می شود که می فهمد او فواد الرکابی است. غرض از جمع کردن زباله های الرکابی توهین و شکستن روحیه و توانایی او بود.
وقتی که الرکابی را در زندان دیدم حتی یک کلمه درباره چیزی که بر سرش آمده بود، حرف نزد. فقط به من گفت که بارها تلاش کردند او را درگیر قضیه ای کنند و او همیشه به آنها جواب می داده است: «ای کاش حازم جواد با ما بود». البته الرکابی به مرحله ای اشاره می کند که خارج از حزب محسوب می شد. در 1961 با تشویق رئیس جمهور جمال عبدالناصر الرکابی «حزب بعث عربی – رهبری انقلابی» را تشکیل داد که با او عبدالله الریماوی که دبیر حزب بعث در اردن بود نیز همراه شد. عفلق از الریماوی متنفر بود و او را از گروه خود در نشست ملی سوم که در بیروت برگزار شد، جدا کرد.
الرکابی کنفرانسی مطبوعاتی در بیروت برگزار کرد و به حزب حمله کرد. البته الرکابی به طور غیابی به دلیل تلاش برای ترور عبدالکریم قاسم محکوم به اعدام شده بود. اسم من هم در دادگاه المهداوی برده شد اما هیچ چیز ملموسی علیه من وجود نداشت. بعد از خروج از بغداد تلاش برای ترور انجام شد که ما در دمشق بودیم و احکام صادر شدند و به طور غیابی فواد الرکابی و عبدالله الرکابی و صدام حسین و عبدالکریم شیخلی محکوم به اعدام شدند. فیصل حبیب الخیزران به 10 سال زندان محکوم شد. حکم را شنید و بعدا به عراق آمد. فواد الرکابی به عراق نیامد الا بعد از این که عبدالکریم قاسم سقوط کرد و احکام قدیم لغو شدند. فواد تلاش کرد که جماعت را گروه بندی کند و حزب را به جدایی و تجزیه بکشاند اما تلاش هایش به نتیجه نرسیدند. بعدا تلاش هایش به تاسیس حرکت واحد عربی کشید که عبدالناصر بعد از شکست توافق 17 آوریل پیشنهاد داده بود. به اعتقاد من احزاب اصلی می مانند اما انشقاق ها و جدایی ها به سرعت فرسوده می شوند و از بین می روند.
حقیقت این است که فواد بعد از به قدرت رسیدن حزب بعث در 8 فوریه 1963 به بغداد بازگشت. در این جا علی صالح السعدی، وزیر کشور وقت دستور داد که جلوی حرکت ماشین او را بگیرند، برای همین فواد در فرودگاه زندانی شد و بعدا به قاهره بازگشت. این رفتار را علی خودش خودسرانه انجام داده بود و نظر رهبری را نخواسته بود. الرکابی بعد از کودتای عبدالسلام عارف در 18 نوامبر به بغداد بازگشت. طبیعتا فضا فضای همکاری با قاهره بود و عارف او را به عنوان وزیر شهرداری ها در یکی از دولت ها برگزید. در این جا تشکیل اتحاد سوسیالیستی مثل آن چه در مصر بود انجام شد و فواد در رهبری جدید سازمان حضور داشت... تجربه اتحاد سوسیالیستی شکست خورد و فواد حرکتی که به آن نام «حرکت عربی سوسیالیسی» داد را با همکاری حرکت ملی گراهای عربی تشکیل داد. در 1969 در سایه حکومت 17 جولای دستگیر شد در حالی که رئیس «حرکت عربی سوسیالیستی» بود. متهم به همکاری با امریکایی ها شد. اتهام و پرونده های ساختگی به او نسبت دادند. دو سال محکوم به زندان شد. یک بار در زندان او را ملاقات کردم. به او گفتم همچنان نزد عده ای نفوذ و جذبه دارد، می توانم موضوع را مثلا با حردان التکریتی در میان بگذارم و به احمد حسن البکر یا عبدالخالق السامرائی بگویم یا این که نزد صدام بروم و به طور شخصی از او بخواهم، و به او بگویم که مادرم به تو سلام رساند، او مادرم را می شناخت و به او احترام می گذاشت، البته بعد از قتل فواد و دستگیری برادرم حامد دیگر هیچ وقت مایل نبود بکر و صدام را ببیند. از فواد خواستم با این شیوه که گذرنامه سفر بگیرد و کشور را ترک کند، موافقت کند. و به او گفتم، بر اساس تجربه ام، حکومت همچنان در معرض تهدید است. جواب داد: «موافقت می کنم به یک شرط و آن این که حکم مرا از اساس لغو کنند و اصلا هم دوباره سراغش نروند و آن را تقلبی تصور کنند. تنها به این شرط حاضرم موافقت کنم. اگر این طور نباشد من ترجیح می دهم دوره زندانم را تمام کنم حتی اگر با خطر کشته شدن در زندان مواجه باشم.» با او در زندان بعقوبه ملاقات کردم. فواد با آن چه به او پیشنهاد دادم، موافقت نکرد.
چگونه کشته شد؟
مدت بسیار کوتاهی قبل از آن که او را از زندان آزاد کنند در حالی که آماده می شدیم که از او استقبال کنیم یکی را به زندان (..) فرستادند که افسری صاحب پست در گارد ملی هم بود. فواد نمی دانست چه شد که این مرد به آغوش نظام البکر – صدام افتاد و به سمت های مختلف منصوب شد. ظاهرا این مرد پیشنهادی از سوی حاکمیت را برای فواد برده بود که به او گفته می شد فرایند سفر او به خارج فراهم می شود. بر اساس برآورد من فواد بر اساس روابط سابقی که با این مرد داشت خیلی با او وارد بحث می شود و شاید هم حکومت را محکوم می کند. در این جا بود که دستور قتل فواد صادر می شود. ناگهان مردی وارد زندانی که الرکابی در آن زندانی بود می شود که گفته شد از زندانی در بصره به آن جا منتقل شده است. چند روز قبل از آزادی فواد در حالی که در حال تغییر دادن موج رادیو بود، زندانی جدید بر می خیزد و چاقویی در می آورد و او را بیخ تا بیخ سر می برد. اسم قاتل (...) بود که بعدا در وزارت امور خارجه مشغول به کار شد. در فرستادن فواد به بیمارستان تاخیر شد حتی گفته شد که در آن جا دستور دادند که به او خون نرسانند و او هم در گذشت. من آثار ذبح را به روی گردنش دیدم. قطعا زندانی قاتل عضو سازمان امنیت بود. در آن وقت با ما تماس گرفتند و گفتند که فواد فوت کرد، فکر کردم که علی رغم این که دهه چهل عمر خود را می گذراند، سکته قلبی کرده باشد. در آن شب سیاه به همراه من استاد فواد صدیقی غانم نوری المتولی که در آن شب خطر کرد و با من آمد به خانه خاندان الرکابی در بغداد الجدیده رفتیم تا جسد رهبر کشته شده را بررسی کنیم.
خواهش می کنم افسری که گفته می شود در زندان بعقوبه چند روز قبل از کشتن فواد به ملاقات او رفت این حرف ها را بخواند و هر آن چه می داند را توضیح دهد تا خدمتی به حقیقت و تاریخ کرده باشد.
توضیح: نقطه چین های واقع در گیومه عینا از متن کتاب نقل قول شده است.
ادامه دارد...
نظر شما :