ششمین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"
رحم عادت عراقی ها نیست
دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنجترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.
کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا ششمین بخش آن را می خوانید:
(6) مقدمه به قلم غسان الشربل؛
غرض فقط دور شدن از لبنانی بود که غرق در جنگ های داخلی و منطقه ای شده بود. دور شدن حتی اگر چند انگشت آن طرف تر باشد. یکی از دوستان و نزدیکانم پیشنهاد داد که به عراق برویم، من هم مخالفت نکردم. اوایل دهه بیست عمرمان را می گذراندیم و آن قدر فرصت داشتیم تا بتوانیم در تصمیمان تجدید نظر کنیم. فایز قزی، دوست وکیل و نویسنده ام طرح سفر را داد. از من خواست که سلامش را به دوست عراقی اش برسانم و شماره تلفنش را هم به من داد. اسمش علی صالح السعدی بود. رهبر بعثی شجاع بی باک متهوری که وقتی که حزب بعث در 8 فوریه 1963 به قدرت رسید نامش درخشید.
به سرعت سینه دوستانی که به چیزی کمتر از وزارت قانع نیستند و حاضر نمی شوند از اسراف در حب به زندگی و حیات کوتاه بیایند، تنگ می شود. بعثی ها فاقد خبرگی بودند و افراط در سنگ دلی علیه کمونیست ها کار را برای سرهنگ عبدالسلام عارف، نظامی ای که با عبدالکریم قاسم در انقلاب 14 ژوئیه 1958 مشارکت داشت، تسهیل کرد تا بتواند بر بعثی ها مسلط شود و به تنهایی قدرت را به دست گیرد، به ویژه بعد از آن که نظامیان حزب بعث شهروندان متمایل به نظامیان را تحت پیگرد قرار دادند.
یک روز عصر السعدی موعدی را برای رفتن به منزلش در منطقه المنصور به من داد. خواستم بگویم که من فقط برای نوشیدن قهوه به دیدنش آمده ام که با لحن تندی به من گفت: «ما از میهمانمان این گونه استقبال نمی کنیم.» و رفت که درباره علاقه اش به لبنان و لبنانی ها و بیروت و کافه ها و شب های آن بگوید. و به این ترتیب فرصتی ناگهانی پیش آمد و ارتباطی میان ما برقرار شد و او هر روز با من تماس می گرفت و من هر شب به دیدنش می رفتم، برای همین فرصتی پیش آمد تا درباره حال و احوال عراقی که در سایه صدام حسین می رفت بیشتر دچار اختناق شود، پرس و جو شوم.
السعدی تلاش کرد که نگرانی مرا بر سر این که به دلیل دیدارهای مکررمان در منطقه المنصور ممکن است مشکل ایجاد شود را رفع کند. گفت: «نگران نباش، نمی خواهم کسی را نگران کنم. آنها نمی خواهند مرا بکشند و خوب می دانند که در این وضعیت چقدر به دردشان می خورم.» به افراط مشروب می خورد به رغم این که عمل جراحی قلب انجام داده بود. داستانی را از تلاش یک خودرو برای زیر کردنش گفت که ناکام ماند. افراد سازمان امنیت تلاش می کردند شریان های تنفسی اش را ببندند. یکی از آنها به همراه او وارد آرایشگاه شده بود. و گفت: «نگاهی به افسر جوان انداختم که وارد شد و در جایی نشست. به او گفتم، پسرم.. آیا مانع کوتاه کردن موهای یک شهروند عادی می شوید. الآن سرت را با کفش خورد می کنم.* جوان فورا محل را ترک کرد.»
السعدی می گفت: «تو جوانی و هر چه می شنوی را نباید باور کنی. داستان پدر پیشوا دروغی است که صدام ایجاد کرد تا احمد حسن البکر را مطمئن سازد. او نیاز به سرپوشی داشت تا بتواند برای خود در حزب و ارتش و کشور مشروعیت کسب کند. تا بتواند ارتش و حزب را به چنگ خود در آورد و اجازه ندهد خارج از کنترلش کاری را مرتکب شوند. بکر خیلی شانس آورد که صدام او را از کاخ خارج کرد بدون این که با سم یا چیزی دیگر بکشتش.» و افزود: «عراق عادت ندارد که به دو مرد تکیه کند. ما کشوری فقط برای یک مرد هستیم. عراق به عبدالکریم قاسم و عبدالسلام عارف روی خوش نشان نداد. اولی به سرعت جنون قدرت گرفت. دومی هم فکر کرد که تنها پیشوای یکه تاز است. منکر وجود رفقایش در انقلاب شد. آنها هم صلاحیت هایش را گرفتند و محاصره اش کردند. ذلیل و تبعید و زندانی اش کردند. رحم عادت عراقی ها نیست.» به لیوانش نگاهی می اندازد و آن را دوباره پر می کند و ادامه می دهد: «عارف عصبی و منفعل و پرحرف بود. عاشق قدرت و متهور بود. وقتی قدرت را گرفتیم عبدالکریم قاسم شکست خورده را به صدا و سیما فرستاد. شماتت از دو چشم عارف فوران می کرد. هیچ رحمی به دوستش در انقلاب نکرد. او را به باد استهزا گرفت و تلاش کرد که از او اعتراف بگیرد که نقشی در انقلاب 1958 نداشته است. از او می خواست که بگوید عارف بیانیه انقلاب را نوشت. عبدالکریم قاسم ترجیح داد بمیرد تا این که چنین هدایایی را به عبدالسلام تقدیم کند. من نمی گویم که بی گناه بودم یا رحم داشتم. من هم عجین شده در این قساوت بودم.» و گفت: «شعارها را باور کردیم و کشور و شاید هم ملت را کشتیم. رفتار ما ناپخته بود و نمی دانستیم معنای قدرت و کشور و نهادها چیست. غرق در کینه ها و نگرانی هایمان شدیم. کمونیست ها در خون ما غرق شدند و ما غرق در خونشان شدیم.»
ناگهان حرفش را قطع کرد و با دست با عصبانیت به روی پایش زد. نیمه های شب بود. بلند شد در حالی که سنگین شده بود، می خواست صفحه گرامافون را عوض کند. فقط می خواست تصنیف فیروز درباره به صلیب کشیده شدن مسیح را بشنود: «انا الام الحزینه و ما من یعزیه..» روشن بود که خاطراتش و همچنین خاطرات عراق عذابش می دهند.
*این اصطلاح دشنامی تحقیرآمیز نزد عراقی ها است.
ادامه دارد...
نظر شما :