نبرد ایدئولوژی و بوروکراسی

۰۹ بهمن ۱۳۸۶ | ۱۶:۵۱ کد : ۱۱۱۶۷ نگاه ایرانی
ریشه های داخلی سیاست خاورمیانه ای آمریکا
نبرد ایدئولوژی و بوروکراسی
خاورمیانه، آوردگاه سختی برای همه رؤسای جمهور آمریکا در چند دهه گذشته بوده و آنها معمولاً با طرح های گوناگونی برای تحول و تغییر در خاورمیانه وارد کاخ سفید می شوند ولی اجرای آن طرح ها در مارپیچی از ساختارها، تحولات و واقعیت های گوناگون، با چالش های عمده ای روبه رو شده و معمولا محصول نهایی آن طرح ها، در میانه و انتهای راه، متفاوت با آنچه که در ابتدا تصور می شده، از آب در می آیند.
 
در میان انبوه پیچیدگی هایی که طرح های خاورمیانه ای رؤسای جمهور آمریکا را در مراحل اجرایی دچار مشکل می کند، گسترده ای از عوامل سیاسی در داخل، این کشور را در بر می گیرد.
 
این عوامل در رفت و آمد با واقعیت های سیاسی و بین المللی، سرنوشت نهایی سیاست خاورمیانه ای آمریکا را دگرگون می کنند. با توجه به آنچه در ایام اخیر، در سیاست خاورمیانه ای بوش مشاهده می شود، این پرسش به ذهن متبادر می شود که ریشه های داخلی سیاست خاورمیانه ای دولت بوش کدامند؟
 
این نوشتار در تلاش برای پاسخ دادن به این پرسش، 3 پدیده مرتبط با هم را در قالب « اهداف پایدار آمریکا و مهندسی منطقه خاورمیانه دوران بوش»،« نبرد بوروکراسی و ایدئولوژی در واشنگتن» و «میراث بوش» مورد بررسی قرار می دهد.
 
بررسی پدیده های فوق روشنگر واقعیت های مربوط به تغییر و تحول سیاسی در مراکز تصمیم گیری آمریکا در خصوص خاورمیانه است.
 
الف. اهداف پایدار آمریکا و مهندسی منطقه خاورمیانه در دوران بوش از بعد از جنگ جهانی دوم که آمریکا به عنوان قدرت جهانی در عرصه خاورمیانه ظاهر شد تاکنون اهداف کم و بیش پایداری را در منطقه خاورمیانه دنبال کرده است که عبارتند از تأمین امنیت خطوط انرژی و اطمینان یافتن از جریان عادی شریان های نفتی، تأمین امنیت اسرائیل، حفاظت رژیم های دوست و وابسته و جلوگیری از قدرت گرفتن جریان های رادیکال ضد آمریکایی.
 
اهداف پایدار مزبور، با غلظت و شدت های مختلف، دگرگونی های زیادی در پردازش جزئی تر و اجرا در متن های مختلف تاریخی همراه بوده اند ولی در بطن و محور سیاست خاورمیانه ای آمریکا، حضوری دائمی داشته اند.
 
به عنوان مثال مبارزه با رادیکالیسم، در قالب مبارزه با کمونیسم، مبارزه با پان عربیسم وناصریسم، مبارزه با بنیاد گرایی اسلامی و مبارزه با تروریسم تغییر شکل داده ولی همگی از هدف پایدار آمریکا برای مبارزه، مخالفت و مهار هر جریان فکری - سیاسی که هژمونی آمریکا در خاورمیانه را به چالش بطلبد، خبر می دهد.
 
درخصوص حفاظت از رژیم های دوست آمریکا هم باید گفت که در مورد چگونگی حفاظت و حمایت از آن رزیم ها و اینکه کدامیک اولویت های درجه یک هستند، همیشه در واشنگتن شاهد مباحثات و مجادلاتی (debates) بوده ایم ولی در این تردید نبوده که تقویت دوستان و حامیان آمریکا، عنصری پایدار در سیاست خاورمیانه ای آن کشور بوده است.
 
حتی در مواردی که واشنگتن نسبت به برخی حاکمان خاورمیانه ای که از دوستانش محسوب می شده اند خرده گرفته یا انتقاد و عملی علیه آنها انجام داده، هدف نهایی، قدرت بخشیدن به جناح هایی بوده که فکر می کرده برای تأمین منافع آمریکا بهتر هستند.
 
دولت بوش اما با ظاهری متفاوت درباره خاورمیانه وارد بازار مکاره سیاست در این منطقه شد. دولت بوش با مجموعه ای از ایده هایی که در سالیان اولیه به قدرت رسیدن عرضه کرد، نشان داد که در پی مهندسی اجتماعی گسترده ای درخاورمیانه است.
 
در این مهندسی اجتماعی همچنان اهداف اصلی سیاست دیر پای واشنگتن پایداری تاریخی خود را نشان دادند. البته در مورد حمایت از رژیم های دوست، زمزمه هایی جدید شنیده شد. برخی عناصر کلیدی دوره اول ریاست جمهوری بوش نظیر دیوید فرام ( David Frum ) و ریچارد پرل ( Richard Pearl ) آشکارا با اشاره به اینکه تلاش برای حفظ ثبات (( Stability باعث رشد رژیم های فاسد شده، از لزوم ایجاد تغییر درخاورمیانه سخن گفتند.
 
ولی در ورای این زمزمه ها، باز پایداری در اهداف سیاست خاورمیانه ای آمریکا به چشم می خورد. در حقیقت، افراد جدید می گفتند از رژیم های حامی واشنگتن باید حمایت کرد ولی حامیان واشنگن، رژیم هایی هستد که بسیار مستقیم تر توسط آمریکا انتخاب می شوند.
 
تحولات یازدهم سپتامبر 2001( شهریور 1380)، مهندسی جدید آمریکا برای خاورمیانه- درعین پایداری اهداف محورین و بنیادین- را روشن تر کرد؛ توسعه دموکراسی از طریق ایجاد تغییرات ساختاری در ماهیت رژیم ها حتی از طریقه به کارگیری قدرت نظامی، تأکید بر مبارزه با تروریسم به عنوان چهارچوب کلان شکل دهنده به حرکت های هژمونیک منطقه ای خاورمیانه حتی در حد تغییر در ستون دروس مدارس کشرهای خاورمیانه و سیاست اعمال قدرت حتی به قیمت بی اعتنایی به افکار عمومی جهانی ازعناصر اصلی مهندسی اجتماعی آمریکا در خاورمیانه در دوران بوش بود.
 
نیروی محرکه این معماری گسترده در داخل آمریکا، گروه اندک ولی عمیقاً سرسخت و مصمم نئومحافظه کار بودند که بی محابا می خواستند از طریق دروازه اشغال نظامی عراق در آوریل 2003 ( فروردین 1382)، خاورمیانه را دموکراتیک کنند، برتری اسرائیل در منطقه را جا بیندازند، به دردسرهای متصور از ناحیه جمهوری اسلامی ایران حتی با به کارگیری قدرت نظامی خاتمه دهند و خاورمیانه ای بنا کنند که آمریکای هژمون، نه فقط نظم دهنده به مناسبات استراتژیک، بلکه الگوی همه جانبه دولت ها و ملت ها در ابعاد گوناگون زندگی فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی شود؛ اما چنین نشد.
 
واقعیت های منطقه ای، تصوری بودن مهندسی اجتماعی خاورمیانه ای بوش را ثابت کرد. اشغال عراق نه فقط دروازه ای برای دموکراتیک کردن خاورمیانه شد، بلکه مدخلی برای ورود آمریکا به عرصه ای شد که لحظه به لحظه آن دردسر، چالش و دلمشغولی است.
 
کار عراق به جایی رسد که درحال حاضر که به گفته آقای استافن دومیستر( Staffen De Mistra)، فرستاده ویژه دبیر کل سازمان ملل متحد در امور عراق، روزانه 90 حادثه امنیتی رخ می دهد- اوضاع بهبود یافته است چون تا 2 ماه قبل روزانه 300 حادثه ثبت می شد. هرچند عراق تنها معضل مهندسی اجتماعی گسترده آمریکا درخاورمیانه نبود و سایر ابعاد طراحی آمریکا در خاورمیانه نظیر قضیه لبنان، فلسطین، ایران و دموکراسی سازی در این منطقه نیز با چالش های عمده ای روبه رو شد، این دروازه عراق بود که کاخ رویارویی و ایدئولوژیک نئومحافظه کاران را در واشنگتن فرو ریخت و در نبرد ایدئولوژی و بوروکراسی، به مرور، کهنه کاران دستگاه های اجرایی، فرصت و فضای بیشتری در تعیین و تعدیل سیاست خاورمیانه ای واشنگتن یافتند و این توجیه کننده دگرگونی در ریشه های داخلی سیاست خارجی آمریکا دراین منطقه در ایام اخیر است.
 
ب. نبرد بوروکراسی و ایدئولوژی در واشنگتن در یکسال گذشته همچنان تداوم یافت و در پی انتخابات کنگره و باخت استراتژیک جمهوری خواهان و برکناری رامسفلد و افتضاحات اخلاقی ولفوویتز به اوج رسید.
 
ولفوویتز که به امتیاز دهی به دوست دختر ترک تبارش متهم شده بود از پستش کناره گیری کرد و به جمع تندروهایی پیوست که از دولت بوش جدا شدند.
 
بوروکرات هایی مانند رابرت گیتس وزیردفاع کنونی و کاندولیزا رایس وزیرامور خارجه در اثر واقعیتهای عملی در خاورمیانه به تدریج مسیر اجرایی سیاست آمریکا در منطقه را از روش های ایدئولوژیک به روش های واقع گرایانه تغییر دادند و هنوز در میانه نبرد به کار خود ادامه می دهند.
 
این نبرد، نه نبردی ساده و نه نبردی بین فرشتگان ودیوان است. گیتس و رایس هر دو از نزدیکان و افراد مورد اعتماد بوش هستند. آنها در برخی آرمان ها، با نئومحافظه کاران هم، پیوندی داشته و قرابت های سیاسی دارند اما آشکارا بین آنها و چنی (Chany)- معاون ریاست جمهور که هنوز سنگر اصلی نئومحافظه کاران در دولت بوش است- تفاوت دردیدگاه و روش وجود دارد. این تفاوت بیش از هر چیز در بحث قضیه حمله نظامی به ایران به خاطر موضوع هسته ای به چشم می خورد.
 
شایان ذکر است که پیش از انتشار گزارش اخیر برآورد اطلاعات ملی ( NIE) نگرانی از احتمال حمله نظامی آمریکا به ایران، درتمام محافل سیاسی و استراتژیک دنیا به خاطر پیامدهای نامشخص آن وجود داشت و یک دلمشغولی عمده بود.
 
انتشار گزارش مذبور این احتمال را به خاطر آنکه اظهار می داشت که ایران از سال 2003(1382) برنامه های اتمی نظامی خود را متوقف کرده، کم کرد. هرچند هیچ گاه نمی توان به شرایط لحظه ای و کنونی سیاست آمریکا، اعتماد داشت ولی هرچه هست، به وضوح جناج چینی در مقابل جناح گیتس- رایس تضعیف شد.
 
محور گیتس- رایس پدیده ای قابل مطالعه و دقت در مارپیچ سیاست داخلی آمریکاست. گیتس- کهنه کار دستگاه جاسوسی آمریکا(CIA) – با 6 رئیس جمهور آمریکا کار کرده و از پایین ترین درجه کارشناسی به ریاست رسید.
 
وی قبل از وزارت دفاع برای مدتی طولانی در شورای امنیت ملی آمریکا کار می کرد و جالب آنکه در آن دوران رایس معاون او بود. بعد از برکناری رامسفلد، گیتس در رأس وزارت دفاع آمریکا، تقریباً شیوه های مدیریتی متفاوت با سلف خود را در پیش گرفت. یکی از این تفاوت ها، اجازه دادن به فرماندهان نظامی برای اظهار نظر علنی در مورد سودمند نبودن راه حل نظامی در منازعه ایران وآمریکا در قضیه هسته ای است.
 
طراحی های گیتس بر خلاف رامسفلد بر تقویت قدرت نرم افزاری آمریکا در منطقه تأکید دارد. حمایت وی از وزارت امورخارجه آمریکا در گرفتن بودجه بیشتر برای فعالیت های نرم افزاری در تاریخ مناسبات درون حکومتی آمریکا- که در آن موارد نادری از حمایت یک وزارتخانه برای افزایش بودجه وزارتخانه دیگر به چشم می خورد- برگردان بخشی از نبرد بوروکرات ها وایدئولوگ هاست.
 
ناگفته نماند که رایس به بوش نزدیک تر است و الزاما همه دیدگاه های گیتس و رایس یکی نیست ولی هرچه هست ائتلافی بین آن دو - البته با توجه به واقعیت های جهانی ومنطقه ای - شکل گرفته است. با توجه به این ائتلاف و واقعیت هاست که این جمله گیتس قابل درک می شود که « من چنی را زیر کنترل در آورده ام».
 
اهمیت محور رایس- گیتس زمانی بیشتر درک می شود که در نظر بگیریم زنجیره ای از اتفاقات در سیاست داخلی آمریکا، ایدئولوگ ها را تحت فشار قرار داده که الزاما همگی حلقه های آن ارتباطی به خاورمیانه ندارند ولی بدون پیوند با این منطقه نیز نیستند.
 
برکناری جان بولتون( John Bolton سفیر و نماینده دائم آمریکا در سازمان ملل متحد)، باز شدن پرونده جدیدی در افتضاحات مربوط به از بین بردن سوابق بازجویی زندانیان گوانتاناما و دیگر مظنونان به فعالیت های تروریستی توسط سیا و زیر سئوال رفتن بنگاه ه او شرکت های خصوصی امنیتی مانند بلک واتر Black Water، از زمره حلقه های زنجیره تحولات منفی علیه محافظه کاران جدید است.
 
در مورد آخر شایان ذکر است که بعد از به قدرت رسیدن دولت بوش، سیاست خصوصی سازی کمک های خارجی آمریکا مطرح شد؛ بدین صورت که دولت بوش تصمیم گرفت به جای دادن پول به دستگاه های دولتی آمریکا که مسئول امور کمک های خارجی بودند نظیر آزانس آمریکایی برای توسعه (United States Agency for Development) یا نهادهای عمده غیر دولتی که در امر کمک به کشورهای خارجی فعالیت می کنند نظیر CARE یا World Vision، این کمک را در اختیار کمپانی های خصوصی قرار دهد و با آنها قرارداد ببندد با این فرض که کارآیی آنها به خاطر خصوصی بودن بالاتر است و این برگرفته از ایده های محافظه کارانه در اقتصاد بود.
 
حوزه فعالیت این شرکت های خصوصی، علاوه بر امور آموزشی و بهداشتی و توسعه ای، با اشغال عراق، به حوزه های امنیتی هم کشید ولی درعمل در همه حوزه ها هم در افغانستان و هم در عراق- این شرکت ها تبدیل به دردسرهای بزرگی برای دولت آمریکا شدند.
 
خلاصه آنکه فضای داخلی آمریکا نشان می دهد که ایدئولوگ ها، راحت نیستند و بوروکرات ها احساس می کنند بهتر از گذشته می توانند اهداف سیاست خارجی آمریکا را با توسل به واقع بینی و ملاحظات عملی در خاورمیانه به پیش ببرند.
 
درعین حال باید توجه داشت که سال آخر دولت بوش است و همه رؤسای جمهور آمریکا با پدیده میراث ریاست جمهوری رو به رو هستند؛ با این سؤال که چه چیزی از خود به جای می گذارند؟
 
ج. « میراث بوش چیست؟» تبدیل به پرسشی اساسی در مجادلات درونی آمریکا شده و پاسخ های گوناگونی دارد. دوران ریاست جمهوری بوش با دو حادثه 11 سپتامبر 2001 و اشغال نظامی عراق پیوند خورده است.
 
به علاوه این میراث، در چشم اندازی تاریخی، با میراث سایر رؤسای جمهور آمریکا- مخصوصاً در سالی که اختصاص به مبارزات انتخاباتی برای دستیابی به کاخ سفید دارد- مقایسه خواهد شد. این مقایسه، هم ابعاد مشخصی برای بوش و هم ابعاد عمیق سیاسی برای کاندیداهای حزب جمهوریخواه دارد و بنابراین این پدیده خود تبدیل به یکی از متغیرهای اصلی در تعیین رفتار سیاست خارجی دولت بوش در خاورمیانه می شود.
 
بوش برای میراث خود، لازم دارد که ثابت کند توانسته عراق جدیدی بسازد؛ تحولی بین فلسطینی ها و اسرائیلی ها به وجود آورده و پروسه صلحی را راه اندازی کرده است؛ منازعه اتمی با ایران را با متوقف کردن برنامه اتمی نظامی این کشور از طریق دیپلماتیک و با توسل به مکانیسم های چند جانبه به پیش برده و در مسیر دموکراسی در خاورمیانه حرکت کرده است.
 
منطق میراث گرایی مزبور توضیح دهنده فعالیت گسترده برای موفق نشان دادن کنفرانس آناپولیس است؛ به علاوه تمرکز بر آرام سازی عراق و آمادگی برای تقابل با ایران در قضیه عراق نیز در این راستاست. حتی می توان انتشار گزارش برآورد اطلاعاتی آمریکا را نیز در همین چهارچوب بررسی کرد.
 
روح گزارش مزبور می گوید که ایران با توجه به محاسبات عقلانی و در اثر فشارهای بین المللی، برنامه های اتمی نظامی خود را متوقف کرده و تا آینده نزدیک قادر به دستیابی به سلاح های هسته ای نیست.
 
منطق میراث گرایی همچنین می تواند در تبیین موضع نسبتا تعدیل شده در مسائل مربوط به لبنان هم به کار آید.
 
میراث بوش، موضوعی در عرصه سیاست داخلی آمریکا ولی با پیامدهای گسترده درعرصه مناسبات خارجی من جمله در خاورمیانه است؛ درعین حال باید در نظر داشت که شخصیت بوش، بسیار ویژه و کاملاً متفاوت با سایر رؤسای جمهور آمریکاست.
 
الزاما مکانیسم حسابگری وی با محاسبات عادی قابل تخمین و گمانه نیست. وی ممکن است برای میراث خود اندیشه های دیگری هم در سرداشته باشد یا با توجه به تحولاتی که می تواند در دولت او یا در عرصه خاورمیانه در یک سال آینده رخ دهد، تصمیماتی خاص بگیرد و میراثی متمایز به جا گذارد.
 
سخن پایانی
در پاسخ به سؤالی که در مورد ریشه های داخلی تحول در سیاست خاورمیانه ای دولت بوش در ایام اخیر مطرح شد، روشن است که پایه های اصلی و اهداف بنیادین سیاست خارجی آمریکا در منطقه خاورمیانه از پایداری نسبی در چند دهه گذشته برخوردار بوده ولی در تحقق آن اهداف، دولت های مختلف آمریکا، روش های گوناگونی در پیش گرفته اند.
 
دولت بوش، در اثر افکار محافظه کاران جدید، در پی یک مهندسی گسترده اجتماعی و استراتژیک برای ایجاد خاورمیانه ای جدید و متفاوت بود؛ اشغال عراق راه ورود به این خاورمیانه تصوری بود اما واقعیت های منطقه ای و جهانی مخصوصاً پیامدهای اشغال عراق، بر نحوه چیدمان و آرایش نیروهای سیاسی در داخل آمریکا تأثیر عمده ای گذاشت و در نبرد بین ایدئولوگ ها و بوروکرات ها، دسته دوم که در محور رو به تقویت گیتس- رایس شکل گرفته اند، به مرور برتری یافته و توام با بحث پیرامون بوش و آنچه از وی به یادگار خواهد ماند.
 
مخصوصاً با عنایت به پیامدهای سیاسی این میراث در سال پر ماجرای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا- به تعدیل هایی در سیاست خاورمیانه ای آمریکا انجامید. اما در یک سالی که تا پایان دوره بوش در پیش است چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟
 
جواب روشن نیست. آنچه روشن است اینکه هنوز نئومحافظه کاران از مدار قدرت سیاسی کاخ سفید حذف نشده اند. همچنین روشن است که نمی توان در مورد یک سال آینده در خاورمیانه دست به پیش بینی زد.
 
در سایه روشن سیاست پر تنش داخلی آمریکا در این سال انتخاباتی می توان سایه سنگین خاورمیانه را دید که چون گذشته از بزرگترین معماهای سیاست خارجی آمریکاست.

نظر شما :