دومین بخش از کتاب «اسرار جعبه سیاه»

قصه رهبر آرمانگرایان فلسطین

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵ | ۱۶:۳۰ کد : ۱۹۵۹۰۸۷ کتابخانه خاورمیانه
ودیع حداد اسرارش را با خودش برد. و نیات سرسختانه خود را نیز از دوستان آگاه از اسرارش مخفی کرد تا این که روحیه یک فرمانده و شیوه های او را نوشیده باشد.
قصه رهبر آرمانگرایان فلسطین

دیپلماسی ایرانی: قرن بیستم به گفته بسیاری از مورخان، قرن تحول های شگرف بوده است. قرنی که در آن جنگ های بی نظیر تاریخ نظیر جنگ های جهانی اول و دوم رخ دادند و تاریخ بشریت به دست افراد و سیاستمدارانی که هر کدام طرحی برای رسیدن به مصالح و منافع خود داشتند، تغییرات شگرف یافت که مسیر طبیعی بسیاری از امت ها و کشورها را تغییر داد. در این میان تقسیم جهان به جهان غرب و جهان سوم تعابیری نامتجانس به وجود آورد که از درون این تناقضات افراد تحول خواهی ظهور کردند که در حقیقت می خواستند در برابر خواسته ها و طرح های منفعت طلبانه جهان غرب بایستند. افرادی که آرمان خواهانی بودند که گمان می کردند آرمانشان آن قدر قدرت دارد تا بتواند در برابر قدرت های بزرگ جهان بایستد و رویای مدینه فاضله آنها را تحقق بخشد. کتاب "اسرار جعبه سیاه" گفت وگو با چهار نفر از همین آرمان خواهانی است که تلاش کردند به خیال خود قدرت های بزرگ را وادار به تسلیم در برابر اراده آهنین خود کنند. افرادی که جهان غرب آنها را تروریست های بین المللی نه آرمان خواه می داند. در این جا بخش دوم این کتاب را می خوانید:

توطئه

زمان: 28 مارس 1978

مکان: بیمارستان پلیس در برلین شرقی

پزشک ها ناامید می شوند و ناتوانی خود را اعلام می کنند. قلب ناامید از مقاومت شد و خیانت کرد. مردی که هیچ گاه استراحت نمی کرد، استراحت کرد. پزشک – بیمار از خطرناک بودن حالت او غافل نبودند. بیهوده تلاش کرد لج بازی کند. زمان را راضی کند که وقت بیشتری به او بدهد. فرمانده در حسرت مانده در اوج درگیری هایش مغلوب زمانه می شود. بوکسور شکست می خورد و نبضش قبل از آن که ضربه ها از کار بیفتند، از حرکت باز می ایستد. رفیقش در مخاطرات و وحشت برایش می گریست. مرگ او به جلو افتاده بود... آن طور که گفت. جانش را در دهه پنجاه عمرش گرفت. سرنوشت از همان روزهایی که به دنبال ظلم افتاده بود تا حق ملتش را بگیرد، به او ستم کرده بود.

از مرگ نمی ترسید. می دانست پاداش کسی که در آن راه برود یا زندان است یا گور. اما آرزو می کرد به خواب طولانی برود. وقت آن فعلا مناسب نبود. همچنان بچه ها در اردوگاه ها به دنیا می آمدند و پناهنده نامیده می شدند. همچنان آن کشور اسیر بود. و همچنان اشغالگر زخم ها را کامل می کرد تا انگیزه ها را تغییر دهد و اسناد و تاریخ و آینده آن را دگرگون کند.

رفیقش در لحظات خطر گریه کرد. نوار خاطرات به او هجوم آورد. دوره های اولیه ای که در سرزمین های اشغالی گذرانده بود. اولین گلوله و اولین شهدا. از حق قربانی است که شیوه مقاومت در برابر جلادش را انتخاب کند. هواپیماهایی که به «فرودگاه الثوره» می نشستند و عملیات دشمن سرسخت و عملیات «اوپک» و عملیات مخمصه و عملیات ماگادیشو. تعقیب هواپیمایی «عال» در هر فرودگاهی. و «پشت دشمن در هر مکانی».

نوار خاطرات هجوم آوردند. حرکتی دائم میان پنگاه های سری در بیروت. موعدهای در حال انتقال بین بغداد و عدن و الجزایر و ماگادیشو. کسب اطلاع و انتخاب اهداف و به صف کردن مجریان و تهیه اسناد و رسیدن ساعت صفر. در آن روز و در آن بیمارستان دورافتاده همسرش گریست و مشت هایی که در لحظات اخیر شهادت می دادند، باز شدند. و در جاهای بسیاری خیلی ها گریستند. رفقا در «بخش خارجی» فرمانده بزرگی را از دست دادند آن هم در زمانی که «مدرسه ذاتا مطرود بود». رفقایش در «جبهه آزادیبخش فلسطین» برایش غصه خوردند و رفقایش در «جنبش ملی گراهای عرب» به یاد او افتادند. جوانان اردوگاه ها برایش غصه خوردند. انقلابیون در بخش های بسیاری برای او گریستند و خود را فدای او کردند. آموزش دادند و آموزش دیدند و در پایتخت ها نقش آفرینی کردند و دایره مبارزه را گسترش دادند. حالا همه آنها یتیم شده بودند. کارلوس که آن موقع نامش «سالم» بود امروز در زندان است. «مریم ژاپنی» هم در زندان است. مراسم خاکسپاری انجام شد و دنیا عوض شد.

امکان نداشت فرزند غل و زنجیر در سرزمین غل و زنجیر شده آرام بگیرد. نه او کسی بود که زیر پرچم اشغال بخوابد و نه اشغالگر مطمئن بود چنین کاری خواهد کرد مگر خود ساکن گور. به دنبال وطنش بود در حالی که الآن دنبال چند وجب جا برای او در غربت هستند. عمری در تبعید گذرانده بود. و گور و عمر مثل هم شده بودند. در 31 مارس در بغداد آتش گرفت.

وقتی که ودیع حداد کار سری را انتخاب کرد، با این اعتقاد به دنبال آن رفت که در آزار دشمن موثر بوده است، جلوی خودش را گرفت و به همراه رفقای هم عقیده اش وارد این کارزار سخت شد. نه جشنی برپا شد نه عکسی گرفته شد نه چیزی به نمایش در آمد و نه عناوین شناخته شده یا دائمی انتخاب شدند. کسی که در عملیات مشارکت می کند، می داند نقشش چیست و هیچ کس نباید چیزی بداند تا عملیات را تهدید کند. همکاری با هر جریانی بر اساس حد و مرزهای روشنی است. خود کار مانع بود. برای این که این مرد از بین رفت و مجبور شد در محاسباتش در خطوط مقدم تجدید نظر کند و مسافران و سالن ها را زیر نظر بگیرد و در مقابل لنز دوربین ها لبخند به لب داشته باشد. هیچ شناختی از مصاحبه مطبوعاتی نداشت و هیچ خاطره ای را بروز نداد. وقتی که مرد جنگلی از اسرار نیز دفن شدند. زمانه این گونه حکم می کرد که دنیای رازها نیز با مرگ او دفن شوند، تا همین لحظه هم خیلی هم بر این اعتقادند که او مسموم درگذشت.

ودیع اسرارش را با خودش برد. و نیات سرسختانه خود را نیز از دوستان آگاه از اسرارش مخفی کرد تا این که روحیه یک فرمانده و شیوه های او را نوشیده باشد. این مساله سبب شد افراد آگاه از مخفی کارها دو چندان شوند. هیچ کس به قلعه اسرار راه نبرد و همه روایت ها یا ناقص در آمدند یا اشتباه یا به شدت یک جانبه گرایانه آن هم در برابر شخصی که تجربه اش فراتر از ربودن هواپیما و همراهی با کارلوس و جریان های انقلابی است، داستانش بخشی از قصه ملتش و قصه منطقه است.

بعد از بیست و سه سال از نبودش هنوز سوال های بی پاسخ بسیاری باقی مانده است. چرا وارد این راه شد؟ قصه حضورش در زندان الجفر اردن چیست و در آن جا چه کرد! چرا به فکر گروگان گیری مسلحانه افتاد؟ چگونه توانست جورج حبش را که در سوریه بازداشت بود، برباید، و قصه روابط این دو مرد چه بود و چه چیزی باعث جدایی آنها شد؟ چرا هواپیماربایی های مختلف کرد و چرا عملیات اوپک و الد و عنتیبی و ماگادیشو را انجام داد؟ قصه رابطه اش با کارلوس چه بود و در دیدار اخیرشان چه گذشت و سبب این که از هم طلاق بگیرند، چه بود؟ چرا سیاد بری به او خیانت کرد؟ آیا واقعا با یوری آندروپوف دیدار کرد و بین آنها چه گذشت، و هر کدام از آنها از یکدیگر چه خواستند؟ قصه کارگاه سندسازی چیست؟ چگونه زندگی می کرد؟ و این پرسش را هم فراموش نکنیم: آیا مسموم شد و مرد؟

 

ادامه دارد...

کلید واژه ها: اسرار جعبه سیاه


( ۲ )

نظر شما :