درس های تاریخی برای روابط ایران و آمریکا
چگونه دشمنی ها کنار می روند؟
دیاکو حسینی*
دیپلماسی ایرانی: خصومت میان ایران و ایالات متحده که چندین مرتبه به یک برخورد نظامی نیز نزدیک شده است، بدون تردید یکی از نادر موارد دشمنی است که صلح جهانی را در ابعادی گسترده تهدید می کند و به همین دلیل کارشناسان فراوانی در جامعه سیاسی ایران و آمریکا سرگرم اندیشیدن درباره نحوه جلوگیری از یک فاجعه ژئوپولیتیک کم نظیر هستند. خوشبختانه باراک اوباما تمایل خود را به دیپلماسی برای حل اختلافات نشان داده است و اکنون رئیس جمهور جدید ایران نیز به همان اندازه برای حفظ صلح اشتیاق نشان می دهد. روسای جمهور دو کشور نه تنها باید بر تندورها و کسانی که غیرمسولانه در هر دو کشور بر طبل جنگ می کوبند غلبه کنند بلکه باید قادر باشند بر موانع و وسوسه های فکری که می تواند دیپلماسی را از مسیر صحیح خود منحرف کند، فائق آیند. اغلب همگان در این باره تفاهم دارند که بحران هسته ای ایران تنها یک قطعه از پازل بزرگتری است که حتی اگر دو کشور بتوانند به کمک هر شکلی از تفاهم آن را برطرف کنند، بر جای خود باقی است. بحران هسته ای و سایر اختلافات رو به افزایش در سوریه، فلسطین، بحرین و عراق نه علت بلکه معلول معمای اصلی یعنی ظهور یک ایران چالشگر و تجدیدنظر طلب در برابر هژمونی ایالات متحده در خلیج فارس و مناطق پیرامونی است و بطور دیالکتیک، این احساس ایران نیز از منبع تهدید کننده ایالات متحده و رفتارهای تهاجمی و مداخله گرایانه واشنگتن سرچشمه می گیرد. باید تذکر بدهم که هدف نهایی ما در اینجا مطالعه شیوه های دیپلماسی حل مسئله، سازوکارهای مذاکراتی و یا محتوای گفتگوهای نمایندگان دو کشور برای کاهش اختلافات نیست بلکه خواهم کوشید پیش زمینه و ساختار فکری را لازم که باید از دیپلماسی حمایت کند، طرح کنم. در میان انبوهی از رویدادهای تاریخی، صرفاً به مفهوم «دشمنی» به منزله نیروی محرکه سیاست بین الملل توجه خواهم داشت و طبیعتاً انتظار دارم در نهایت بتوانیم مکانیزمی را که ایران و آمریکا می توانند دشمنی را تا سرحد قابل کنترلی مهار کنند، از الگوهای تاریخی استخراج کنیم.
ژئوپولیتیک، تاریخ و آینده
درست است که به اتکای صرف رویدادهای گذشته، نمی توان آینده را پیش گویی کرد، اما آینده سیاست جهانی در صورتی از گذشته استثنا خواهد بود که ویژگی اصلی آن یعنی آنارشی و فقدان حکومت واحد جهانی و در نتیجه آن دلهره بقا برطرف شود. در غیر اینصورت، تغییرات ارگانیزمیک به تغییرات کارکردی منجر نخواهد شد؛ چراکه کشورها در برابر فقدان امنیت واکنش یکسانی بروز می دهند و آن عبارت است از افزایش قدرت و به ویژه قدرت نظامی. در سیستم مبتنی بر آنارشی هیچیک از کشورها نسبت به نیات کشورهای دیگر اطمینان ندارند. بنابراین کشش ها و کوشش های یک کشور در افزایش قدرت نظامی ظن دیگران را نسبت به آن به دنبال می آورد و این خود به رقابت های امنیتی که سرمنشا ناامنی است، دامن می زند. تنش های ژئوپولیتیک ایران و غرب پیرامون دستیابی ایران به انرژی و صنعت هسته ای مثال زنده ای است از این حرکت و پویایی ژئوپولیتیکی.
فلسفه ژئوپولیتیک مدت هاست که با برداشت های انسان دوستانه دانشمندانی که گونه ای از پیشرفت اخلاقی را در جوامع انسانی مشاهده می کنند، به چالش فراخوانده شده است. برای نمونه نگاه کنید به آثاری هایی مانند «فرشتگان بهتر طبیعت ما» نوشته استیون پینکر (Steven Pinker)، «عقب نشینی از روز رستاخیز» نوشته جان مولر John Mueller))،«فریب بزرگ» اثر نورمن انجل (Norman Angell) و «پروسه متمدن شدن» از نوربرت الیاس (Norbert Elias) و ده ها اثر جدید دیگر که پژواکی مشابه را نمایندگی می کنند. هیچیک از این نوشته های ارزشمند نمی توانند فلسفه ژئوپولیتیک و رقابت قدرت ها را به حاشیه برانند. این فلسفه برای معتبر ماندن به دو چیز نیاز دارد. اول وجود رقابت میان واحد های سیاسی مستقل و دوم نبود قانون و مرجع اقتدار جهانی. با وجود همه تحولات در تمدن انسانی و حتی پیشرفت هایی در نظم دادن به روابط بین ملت ها زیر پرچم حقوق بین الملل که اکنون با ارزش های جهان گستر حقوق بشر و اخلاقیات نیز پشتیبانی می شود، دو جزء تشکیل دهنده فلسفه مزبور دست نخورده باقی مانده است. در سطحی پایین تر، این فلسفه حتی نمی تواند این نتیجه گیری جان مولر را که جنگ های بزرگ منسوخ شده است بپذیرد. چراکه اگر استدلال های رایج پیرامون غیرعقلانی بودن جنگ میان قدرت های بزرگ درست باشد، اصل دوستی و دشمنی ها در سیاست بین الملل نیز مخدوش خواهد شد. به عبارت دیگر اگر جنگ به عنوان دردناک ترین مرحله دشمنی منسوخ شده باشد و چون همه قدرت های بزرگ می دانند که در بدترین حالت نیز موجودیت و بقای آنها به خطر نخواهد افتاد، انگیزه ای برای ملحق شدن به اتحادها، گروه بندی های منطقه ای، سازمان های بین المللی، مصالحه با قدرت های مهاجم که دست بالا را دارند و یا مهمتر از همه، پایبندی به تعهدات بین المللی به منظور حفظ صلح و ثبات بین المللی را نخواهند داشت. اما این فرض نادرست یک نتیجه متناقض دیگر را درون خود پرورش می دهد. زیرا اگر دشمنی و خصومت مثل سابق هزینه بردار نباشد چرا باید دوستی میان کشورها، ارزش قربانی کردن میزانی از حاکمیت (مانند اتحادیه اروپا) و یا حدی از آزادی عمل ( مانند آ. سه آن) را داشته باشد؟ تئوری هایی که از منسوخ شدن جنگ میان قدرت های بزرگ دفاع می کنند به این ناسازواری که دوستی ها هم چندان برای بقا تاثیرگذار نیستند دامن می زنند. در همان حال که دوستی ها فرومی پاشند، انگیزه های نیرومند دشمنی بار دیگر سر بر می آورند. بنابراین اگر حدس این دسته از متفکران قرین واقعیت باشد، بطور طنزآلودی دشمنی ها در روابط بین الملل و لاجرم احتمال وقوع جنگ، بیشتر خواهد شد نه کمتر.
این البته هرگز بدان معنا نیست که نظام جهانی هرج و مرج آمیز فاقد روندهای اصلاحی و تکاملی است. می دانیم که هرج و مرج در ذات خود بسیار خلاقانه عمل می کند و گاه به تصادفات جدید، سازنده و در نوع خود بی سابقه می انجامد (نظام جهانی پس از قرن 16، صلح اوترخت، صلح وستفالیا و نظام جهانی پس از جنگ های اول و دوم جهانی از این نوع بودند) اما دور از ذهن است که ساختار هرج و مرج تصادفاً نتایجی را به بار بیاورد که خودش را نقض کند. در صورتی که کشورها از دلهره بقا رهایی یابند، هرج و مرج مفهوم خود را از دست می دهد و به معنای دقیق تر، مفهوم جدیدی می یابد که با منتهی الیه دو سر یک طیف تعریف می شود. یک سر آن تشکیل هویت جهانی و جهان وطنی است و سر دیگر بازگشت تمدن بشری به 10 هزار سال قبل از میلاد که هر یک از جوامع سیاسی بطور منفرد و بصورت جزایر جداگانه ای به دور از یکدیگر زندگی می کردند و لاجرم رقابتی نداشتند. احتمال نخست در گذشته بارها توسط ایدئولوگ های مارکسیست آزموده شد و قاطعانه شکست خورد. اکنون نیز آن دسته از لیبرال های غربی که صمیمانه به جهان وطنی ایمان دارند، به تصور اینکه جهانی شدن ارتباطات به توده ها امکان داده تا نسبت به تحولات جهانی، عناصر هویت بخش مشترک و حقوق مشترک جمعی شان آگاهی بیابند، در تبلیغ اعتقادشان می کوشند. کمتر کسی انتظار دارد که این دسته نوظهور نیز قادر به تشکیل هویت های هرچند ضعیف جهانی شوند.اما احتمال دوم تنها از طریق برپایی یک جنگ هسته ای جهانی که بخش های پیشرونده تمدن بشری را نابود کند، محقق خواهد شد. هیچیک از این احتمالات پذیرفته نیستند و به ویژه در مورد احتمال دوم امیدواریم که نباشد. به دلیل چنین وسواسی است که فعالان سیاسی، سیاستمداران و دانشمندان امروز باید برای فرونشاندن آتش دشمنی ها بکوشند.
کنترل دشمنی از تصادف تا استراتژی
مردم، سیاستمدارن و روزنامه نگاران از واژه «دشمن» در بیانیه های سیاسی و نوشته ها به کرات بهره می گیرند بدون آنکه توجه کرده باشند، هنگامی که از دشمنی سخن می گویند، چه قسم از ویژگی هایی روابط انسانی را به میان می آورند. مقصود از دشمنی شکلی از روابط اجتماعی بین فرد، گروه، کشور یا مجموعه ای از کشورهاست که طی این رابطه طرفین یقین دارند که دیگری قصد آسیب رساندن به موجودیت فیزیکی یا روانی آنها را دارد. مقصود از عنصر فیزیکی دشمنی، اختلاف درباره سرزمین و یا هر نوع فضای جغرافیایی، نهادهای سیاسی، منابع ثروتی یا بخشی از جمعیت و مقصود از عنصر روانی که در رابطه دشمنی هدف قرار می گیرد، اختلاف در ایدئولوژی و نظام اعتقادی و نیز اختلاف درباره موجودیت و ایده کشور بودن است. بنا به این تعریف، اختلاف کشورهایی مانند هند و پاکستان پیرامون کشمیر اختلافی متمرکز بر عنصر فیزیکی و منازعه ایران و اسرائیل خصومتی عمدتاً متکی بر عنصر روانی است. برخلاف مناسبات دوستانه، در هر شکل از رابطه دشمنی، «بی اعتمادی مطلق» میان طرفین حاکم بوده، «تضاد منافع» و «کشمکش عریان قدرت» در بی پرواترین صورت جریان دارد و هیچکدام از آنها «کنترلی بر رفتار و نیات یکدیگر» ندارند.بنابراین هر نوع ابتکار عملی برای تسکین دشمنی ها باید بتواند هر کدام از این خصوصیات را تعدیل کند. کشورها معمولا به سه دلیل تصمیم به کاهش دشمنی ها می گیرند:
1) هنگامی که دشمنی میان دو کشور باعث کسب مزیت نسبی از جانب سایر رقبا شود. تجدید روابط چین و ایالات متحده در 1973 و تجدید روابط بریتانیا و آمریکا در 1890، دو نمونه تاریخی در این ارتباط است. علاوه بر آنکه در آن زمان واشنگتن امیدوار بود که با تنش زدایی روابط چین و آمریکا بتواند اهرم فشار قابل توجهی در برابر اتحاد شوروی داشته باشد، از این موضوع که ادامه خصومت میان دو کشور، با بهره برداری شوروی، برتری آن را مسجل کند نگران بود. همینطور یکصد سال پس شکست بریتانیا در جنگ استقلال آمریکا (1775-1783) به گشایش سیاسی با ایالات متحده دست زد. یکی از دلایل تغییر رویکرد بریتانیا امیدواری آن به قدرت روزافزون آمریکا به منظور بیرون راندن اسپانیا و فرانسه از نیمکره غربی بود. از نگاه بریتانیا که حاضر به پرداخت هزینه های اداره مستعمرات در قاره امریکا نبود، بهتر بود که رقبای قدیمی نیز از قاره بیرون رانده شوند و این مسئولیت بر عهده ایالات متحده قرار می گرفت. موارد فراوان دیگری در تاریخ که دشمنان با چنین انگیزه ای به هم نزدیک شده اند وجود دارد. در مواردی که یک دشمن بزرگتر پشت سر ایستاده باشد، کنترل دشمنی ها ممکن است بصورت کوتاه مدت و یا دراز مدت به یک اتحاد نظامی تبدیل شود که پس از میان رفتن تهدید گسسته شده و یا ادامه یابد. اتحاد فرانسه و روسیه در 1891به دلیل هراس از مزیت نسبی آلمان ویلهلمی و همچنین اتحاد شوروی و ایالات متحده به دلیل هراس از مزیت نسبی آلمان نازی از این نوع اتحاد ها بودند که بعد از خاتمه جنگ علیه دشمنان مشترک، دوام نیاوردند. برعکس، دشمنی دیرینه آلمان و فرانسه بعد از جنگ دوم جهانی در سایه تهدید اتحاد شوروی، اتحادی ماندگار را ترتیب داد که تا کنون دوام آورده است.
2) در صورتی که دشمنان امیدی به چیرگی بر یکدیگر نداشته باشند، احتمال بیشتری وجود دارد که با کنترل کردن دشمنی ها، در راه آشتی قدم بگذارند. برای نمونه ایران و عثمانی میانه سال های 1514 تا 1823 در دوازده جنگ علیه یکدیگر به پا خاستند، اما هیچیک نتواسنتند به پیروزی قاطعی بر دیگری دست یابند. در این نبردها هر کدام به چهار پیروزی دست یافتند؛ سه بار جنگ ها را بدون هیچ نتیجه ای خاتمه دادند و یکبار نیز پیروزی های بدست آمده کاملا بی ارزش شمرده می شدند. در نتیجه این ناامیدی از کسب برتری مطلق، عهدنامه ارزروم که مرز دو کشور را بطور دقیق تر ترسیم می کرد، پایانی بر جنگ های بزرگ میان دو کشور را رقم زد. با وجود اینکه اختلافات مرزی تا 1914 باقی ماند اما دو کشور همواره راه حل های سیاسی را برای حل اختلافات به جنگ ترجیح دادند.
3) هزینه های دشمنی بیش از فواید آن باشد و یا به عبارت دیگر ارزش دوستی از ارزش دشمنی پیشی بگیرد. تجدید روابط آرژانتین و برزیل در 1982 و همینطور مالزی و اندونزی در 1965 اینگونه بود. سابقه رقابت های آرژانتین و برزیل به دوران استعمار باز می گردد. دو کشور در 1820 به جنگ با یکدیگر پرداخته بودند و بار دیگر در 1865 تا 1870 در «جنگ پاراگوئه» و همچنین در جنگ دوم جهانی در دو جبهه مقابل قرار گرفتند. نبرد فالکلند برای نخستین بار زمینه را برای تعریف منافع مشترک میان دو کشور فراهم کرد. با وجود حمایت برزیل از ادعای ارضی آرژانتین، بریتانیا فاتح این جنگ شد اما در سال بعد و با پیروزی رائول آلفونسین در انتخابات سراسری آرژانتین همسویی دو کشور شتاب گرفت.نبرد فالکلند دیدگاه های استراتژیک دو کشور را تغییر داد که مطابق آن، از آنجایی که این دو کشور به تنهایی قادر به رقابت با قدرت های بزرگ نبودند رفع خطر تهدیدات خارجی (آنگونه که بریتانیا با پیروزی برق آسا در فالکند ثابت کرده بود)، مستلزم همکاری دو قدرت آمریکای جنوبی بود. تعهد دو کشور به استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای که «آژانس برزیلی- آرژانتینی بازرسی و کنترل مواد هسته ای» بر آن نظارت می کرد و همینطور تاسیس اتحادیه مرکوسور که یکی از شکوفا ترین منطقه گرایی ها را به نمایش گذاشت، مهر تاییدی بود بر صحت این تغییر جهت استراتژیک.
در پاسخ به این دلایل که دشمنی ها را ناموجه می سازد، کشورهای متخاصم می توانند به شیوه های گوناگونی، تغییر مناسبات خصمانه به مناسبات دوستانه را در پیش بگیرند. در ابتدایی ترین شکل، کشور ضعیف تر که قصد ادامه دشمنی را به دلیل هزینه ها و خطرهایش ندارد، ممکن است دلبخواهانه تفوق قدرت برتر را بی قید و شرط بپذیرد و یا به بیان دیگر حاکمیت خود را یکجا تسلیم قدرت برتر کند. حالت دوم عبارت است از دنباله روی (Bandwagoning) یا وضعیتی که کشور ضعیف تر ترجیح می دهد با اهداف قدرت قوی تر همراهی کند تا آنکه رو در روی آن بایستد. در استراتژی سوم، قدرت ضعیف تر از رویارویی با کشور قوی تر خودداری می کند و وظیفه مهار آن را به کشور قوی تر دیگری می سپارد (Buck-Passing). در این انتخاب، دشمنی از بین نمی رود بلکه کشور ضعیف تر در سایه می نشیند و رقابت قدرت ها را نظاره می کند به این امید که بتواند از آسیب های احتمالی دوری کند و در وقت مقتضی از تسهیم قدرت بهره مند شود. سه استراتژی اخیر به ندرت از سوی قدرت های منطقه ای و یا قدرت های درجه دوم مورد استفاده قرار می گیرند. زیرا این دسته از قدرت ها خود را واجد توانایی کافی برای مقابله با قدرت های بزرگتر می دانند و چه بسا ممکن است، بتوانند با اتحاد چندین قدرت دیگر قدرت بزرگتر را شکست دهند.
باید توجه داشته باشیم که حتی بدون وجود استراتژی های برنامه ریزی شده، امکان از میان رفتن دشمنی ها به دو شیوه زیر نیز امکان پذیر است: نخست آنکه به دلایلی مانند تغییر رژیم یا دگرگونی نخبگان حاکم اهداف ملی نیز تغییر کنند و لاجرم علت وجودی خصومت ها از میان برود. چنین تغییری نه فقط برای کشورهای کوچک و قدرت های درجه دوم بلکه بلکه وقوع آن در کشورهای بزرگ و ابرقدرت ها نیز امکان پذیر است. چنانکه در اتحاد جماهیر شوروی در 1985 و در چین پس از مرگ مائوتسه تونگ اتفاق افتاد.دوم؛ به دنبال دگرگونی در محیط استراتژیک تعریف اهداف و منافع کشورهای متخاصم نیز دگرگون شود. برای مثال تاثیر فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و برخوردهای ایدئولوژیک و همزمان گسترش اقتصاد جهانی در تجدید روابط چین و هند که نهایتاً در سال 2006 به حل و فصل اختلافات مرزی منجر شد، یک نمونه روشن از اثرگذاری دگرگونی محیط استراتژیک بر اهداف ملی است.
با این حال، تمرکز بحث ما تا جایی که باید به بهبود روابط ایران و آمریکا یاری برساند، درباره قدرت های منطقه ای و قدرت های بزرگی است که نه قصد دارند استراتژی های پیشین را دنبال کنند و نه حاضرند پرهیز از امکان برخورد نظامی را به شانس و احتمالات واگذار کنند. این دسته از قدرت ها از جمله ایران و ایالات متحده که از بین سه شرط یاد شده حداقل شرط اول و سوم برای ضرورت کنترل دشمنی را دارند ( اگر چشم انداز پیروزی در یک برخورد نظامی امکان پذیر باشد)، با تکیه بر استراتژی گام به گام و بر اساس ترتیبی که در زیر می آید می توانند دشمنی را تا سرحد کنترل تلطیف کنند. به رغم اندک نمونه های موفق تاریخی (بطور استثنایی سوئد و نروژ در 1905 تا 1936 و چین و ایالات متحده از 1989 تا به امروز) که بر همین اساس پیش رفته اند، همچنان می توانیم به کارآمدی آن در مورد مناسبات ملتهب ایران و آمریکا نیز امیدوار باشیم.
- محدودیت استراتژیک متقابل : به معنای پذیرفتن قیودی که به طرفین اطمینان دهد که نمی توانند پیروزی در جنگ را برای هیچیک از طرف های درگیر برآورد کنند. این محدودیت ها می تواند دامنه ای گسترده از اقدامات مانند نمایش های سیاسی، سخنرانیها، عقد پیمان عدم تجاوز، تحدید تسلیحات، رزمایش های نظامی دفاعی، اتحاد های چند جانبه منطقه ای و افزایش توان بازدارندگی را دربربگیرد. بررسی های تطبیقی سایر محققان پیرامون علل آغاز جنگ ها، نشان داده است که جنگ ها معمولا زمانی رخ می دهند که نخست؛ امکان حمله نظامی آسان باشد و یا رهبران سیاسی تصور کنند که آسان است. دوم؛ هنگامیکه کشوری از نظر تهاجمی دارای برتری و در موضع دفاعی آسیب پذیر باشد و یا رهبران آن کشور تصور کنند که اینگونه است. بنابراین اعمال محدودیت هایی بر امکان آغاز جنگ، باید نخستین گام برای کنترل دشمنی ها در نظر گرفته شود.
- گفتگوهای سیاسی برای کاهش تنش های زاید و غیرضروری.این مورد باید شامل گشایش روابط سیاسی و دیپلماتیک و تلاش برای شفاف کردن نیات و معانی رفتار، پرهیز از لفاظی ها و اثبات این موضوع باشد که هیچیک به دنبال اقدام تهاجمی نیستند.
- همکاری در زمینه های مستعد و خویشتن داری در هنگام برخورد منافع. این مرحله می تواند همزمان با مرحله دوم به اجرا در آید. محدود کردن موضوعات همکاری به مسائل اقتصادی، علمی و فرهنگی و یا آن دسته از مسائل امنیتی که مستلزم حساسیت و اطمینان متقابل کمتری است،می تواند برای شروع گفتگوها مناسب باشد.
- مذاکره بر سر عقب نشینی تدریجی طرفین از منافع غیرحیاتی مورد اختلاف. به عنوان آخرین مرحله و پس از اعتمادسازی لازم برای گفتگو پیرامون مسائلی که بطور جدی تنش زا بوده اند، اینک دو کشور از آمادگی کافی برای حل اختلافات بنیادی برخوردار هستند. رسیدن به این درجه از اطمینان خاطر که صرف نظر کردن از منافع غیرحیاتی می تواند منافع ارزشمند دیگری را نصیب آنها سازد، در این مرحله نقشی جدی ایفا می کند. اما باید توجه داشته باشیم که این مراحل به سادگی و بسرعت رخ نخواهند داد و همواره امکان شکست های مقطعی در پیشبرد گفتگوها طی زمانی که ممکن است سالها به طول بیانجامد، وجود دارد. تشکیل کار گروه های تخصصی مشترک که با مطالعه مشکلات فی مابین، پیشنهادهایی را برای هرکدام از این مراحل به دولت ها ارائه دهد به عنوان یک اقدام جانبی به موفقیت آن کمک خواهد کرد. در نهایت امر دشمنی بدین طریق به صورت قابل کنترلی بر جای خود باقی می ماند و چه بسا با این نزدیکی ها، دو کشور دریابند که منافع حیاتی مورد اختلاف آنها نیز بصورت های دیگری قابل پیگیری است. به خوبی آگاهی دارم که این پیشنهاد کاملاً بدون نقص و تضمین شده نیست اما اگر بنا باشد راه حل های عملی برای کنترل دشمنی میان ایران و ایالات متحده آمریکا از جایی آغاز شود که با ماهیت سیاست قدرت تناسب داشته باشد، اکنون در بهترین نقطه ایستاده ایم.
*پژوهشگر مرکز مطالعات عالی بین المللی دانشگاه تهران
نظر شما :